واقعا چه شاعر عجیبی است این سعدی.! بخوانید لطفا!
دو هفته میگذرد کان مه دوهفته ندیدم
به جان رسیدم از آن تا به خدمتش نرسیدم
حریف عهد مودت شکست و من نشکستم
خلیل بیخ ارادت برید و من نبریدم
به کام دشمنم ای دوست عاقبت بنشاندی
به جای خود که چرا پند دوستان نشنیدم
مرا به هیچ بدادی خلاف شرط محبت
هنوز با همه عیبت به جان و دل بخریدم
به خاک پای تو گفتم که تا تو دوست گرفتم
ز دوستان مجازی چو دشمنان برمیدم
قسم به روی تو گویم از آن زمان که برفتی
که هیچ روی ندیدم که روی درنکشیدم
تو را ببینم و خواهم که خاک پای تو باشم
مرا ببینی و چون باد بگذری که ندیدم
میان خلق ندیدی که چون دویدمت از پی
زهی خجالت مردم چرا به سر ندویدم
شکر خوشست ولیکن حلاوتش تو ندانی
من این معامله دانم که طعم صبر چشیدم
مرا رواست که دعوی کنم به صدق ارادت
که هیچ در همه عالم به دوست برنگزیدم
بنال مطرب مجلس بگوی گفته سعدی
شراب انس بیاور که من نه مرد نبیدم
این مطلب را تازه خوانده ام. جالب است. چون بلاگفا هنوز مشکل دارد و نمیتوانم آن را در مدیکال هیستوری منتشر کنم، اینجا امانت میگذارم تا بعد.
چه اتفاقی پس از مرگ برایمان رخ می دهد؟
اغلب ما ترجیح می دهیم در مورد اتفاقاتی که ممکن است بعد از مرگ برایمان رخ دهد فکر نکینم اما آنطور که در کتب آسمانی آمده، مرگ سرچشمه حیات است و می توان آن را به پلی تشبیه نمود که ما را به جهانی دیگر می برد.
وب سایت دیجیاتو: اغلب ما ترجیح می دهیم در مورد اتفاقاتی که ممکن است بعد از مرگ برایمان رخ دهد فکر نکینم اما آنطور که در کتب آسمانی آمده، مرگ سرچشمه حیات است و می توان آن را به پلی تشبیه نمود که ما را به جهانی دیگر می برد. ادامه مطلب ...
کفری ام؟ بله. زیاده هم. چرا؟ از خیلی چیزها و این بار از دست مقالات علمی-پژوهشی.
ماجرا این است که بنده و جناب سروش خان نبوی یک مقاله مشترک علمی-پژوهشی داشتیم که فرستاده بودیم برای بررسی. کی؟ حدود یکسال پیش. داور نخست آن را تایید کرد. داور دوم بعد از کلی لفت دادن و وقت کشتن و طی شدن ایام تابستان و پیدا کردن خودش آن را رد کرد. چرا؟ نظر است دیگر. محترم است. کار به داور سوم کشید. از کی؟ از حدود آبان ماه گذشته. امروز زنگ زده ام پیگیر مقاله شوم. میفرمایند رد شده. به این دلیل که علمی - ترویجی تشخیص داده شده نه علمی- پژوهشی!
کمی غر به مدیر داخلی نشریه زدم. جان کلامم این بود که لطفا برای داوری مقاله را به دست کسی بسپارید که فرق مقاله علمی- ترویجی را با علمی- پژوهشی می داند. کسی که در این حد اطلاع ندارد اصلا چگونه می تواند داور باشد؟
محتوای مقالات ترویجی با مقالات پژوهشی فرق روشن دارد و دست کم بنده که سالهاست این موضوعات را درس میدهم از آن آگاهم و مقاله ترویجی خودم را نمیفرستم یکسال خاک بخورد بلکه دری به تخته ای بخورد و علمی- پژوهشی شود. آخر این چه کاری است؟
ناراحت نیستم از اینکه آن مقاله یا هر مقاله دیگری چاپ نشود. مگر چه قرار است به من یا سروش خان نبوی برسد؟ هم باید بنویسیم، هم پول بدهیم، هم انتظار بکشیم، هم منت. این هم آخر و عاقبت کار علمی!
اگر حق و حقوق جناب نبوی ضایع نمی شد، آن مقاله را در وب منتشر می کردم تا حضرات استادان و دیگر عزیزان اهل علم ببینند و خودشان قضاوت کنند که مقاله ای که تاکنون نمونه ای نداشته و اساسا پژوهشی بین رشته ای است و با هیچ چسبی نمی توان به آن انگ علمی- ترویجی زد، چطور مفت و مسلم ترویجی می شود.
محض اطلاع آن استاد داور عرض می کنم که دانش چیز خوبی است و باید آموخت. بی توجهی و سواد را در جای خود به کار نبردن هم مایه آبروی خود آدم است و هم دردسر دیگران. کمی توجه بیشتر کسی را نمی کشد، بلکه پایه های دانش آدمی را تقویت می کند.
مشکلی نیست! آن مقاله می تواند یکسال دیگر در چم و خم بی سامانیهای مجلات علمی- پژوهشی معطل بماند. این مهم نیست. مهم این است که خود آدم زیاده ول معطل نماند.
شرمنده که کفرم را سر شما خالی کردم
م.ب.
این شعر را که مطابق معمول به عمد بلند گفته ام به استقبال و تضمین از یک بیت نظامی در خسرو و شیرین ساخته ام. تجربه نسبتا متفاوتی است. خواستم سطوح مختلف زبانی را در آن به هم بیامیزم. یعنی همان کاری که در نثر می کنم. برای همین زبانش یکدست نیست. شاید یک روز آن زبان را پیدا کردم، ولی الان انگاری زود است.
تو هم رفتی ولی.. اما... چرا زود؟
وفا و عهد و پیمانت همین بود؟
قرار آن جهان هم رفت بر باد
که از آتش نخواهد جست جز دود
مرا از خویش میدانی تو یا نه
یکی بیگانه بر بیگانه افزود؟
نکن با من چنین نامهربانی
که ده سال است تا جانم نیاسود
ز بس در انزوای غربت خویش
مرا یاد تو هر شب کشت فرسود
چنانم من در این ایام گویی
که مرگ از من تو را ناگاه بربود
نمیدانم که کی آمیخت با هم
سرشت ما بسان تار در پود؟
وفا با دوستان شرط وفاق است
پیمبر یا علی اینگونه فرمود
مرا ای دوست چندین خوار مگذار
که سنگ از آینه زنگار نزدود
چرا با آب میجنگی چو آتش
به قرآن میزنی آیات تلمود؟
چو شیرین نیستی فرقی ندارد
که فرهادست یارت یا که فرهود
تماشا کن که اکنون در چه حالی
شدی در امتحان عشق مردود
چنان آشفتی از من دوش گویی
تو پور آزری من جور نمرود
نوشتم حرفهایی بیش از این سان
ولی گوش دلی آن حرف نشنود
مکن با خود مکن گر میتوانی
زیان است این که کردی نیستش سود
نو را زین یار کشتنها چه بهره
مرا زین یار جستنها چه مقصود
سه دفعه در همین ایام ماندم
چو ابری پاره سرگردان و مطرود
شکسته قالب اوزان دریا
«غزل برداشته رامشگر رود»
روا باشد اگر من نیز خوانم
«که بدرود ای نشاط و عیش بدرود»
کنون سیگار و شمع و شعر مانده
لبالب دیده، راه گریه مسدود
به کنج خلوت خود باز بسته
نصیحت میکند این عقل محدود
که بس کن باغبان زین راه برگرد
گزیر از سوختن کی دارد این عود؟
شرر در خرمنت باز افکند باز
که رسم این جهان این بود تا بود
این ترانه قدیمی است و از اولین تجربه های شعر عامیانه گفتن است. بد نیست بخوانید.
توی خونم مرضی نشسته و پا نمیشه
آمپولای جورواجور زدم مداوا نمیشه
من نمیدونم از این اوضا کجا فرار کنم
میخوام از دنیا برم بدون ویزا نمیشه
همه دنیا شده واسم یه زندون کوچیک
هر چیام زور میزنم قفل درش وا نمیشه
شعرمم که پا میشه نمیدونم چی جورکی
از نمیشه را میافته و میره تا نمیشه
خستگی چنبره کرده خودشو تو جون من
چون دلم تنگه دیگه شادیا توش جا نمیشه
شب قبلی بد گذشت امروزم از اول صبح
زیادی کش اومده پس چرا فردا نمیشه
دلدماغ هیچ کاری رو دیگه اینجا ندارم
دلیام اگه باشه با این دماغا نمیشه
چی بگم کجا برم از کی بگم با کی بگم؟
زندگی این جوری با إمّا و أمّا نمیشه
هی میگم فرار کنم برم یه جایی گم بشم
حس رفتن تو پاهام گم شده پیدا نمیشه
هی میگم بردارم این دل و از این جا در برم
خاک به گور مریضه از تو رختخواب پا نمیشه
بعد میگم ولش کنم همین جوری جون بکنه
میگه: "با هر کی بشه، این کارا با ما نمیشه"
این خره هزار سالم درس بخونه بازم خره
خواستم آدمش کنم، به جون حوا نمیشه
زندگی با گفت و گو درست میشه تو این زمون
زور نزن دعوا نکن با زور و دعوا نمیشه
قبلنا بازم میشد دست خالی یه کاری کرد
زمونه عوض شده جون تو، تنها نمیشه
امروز یکی از همراهان برای بنده پیامکی فرستاده بدین شرح:
استاد عزیز!
شما را دوست دارم
برای چیزی که نیستید و به خاطر آن هیچ وقت هستید
و دوستتان ندارم
برای چیزی که می توانید هستید
و به خاطر آن همیشه نیستید!
عجالتا، چون نمی دانستم چه قصدی دارد، رندی کرده در پاسخ نوشتم:
همچنین! احساس آدمها به هم متقابل است مومن!
اگر کسی از شما دانست این دیوانه در این جملات دقیقا چه منظوری داشته و بالاخره خواسته از بنده تعریف کند یا ناسزا بگوید، مرا هم از علم خود بی نصیب نگذارد.
راستی، چرا برخی از ما برای گفتن یک حرف ساده آن را از میان همه انحناهای موجود در مغزمان رد می کنیم؟ تقصیر معلمهای ادبیاتمان است یا ذاتمان سندروم پیچیدگی حاد دارد؟
واقعا اگر چند ترم قبل می دانستم در کله خرابش چه می گذرد، یا از دانشگاه فرار می کردم یا دست کم نمره 20 به او نمی دادم. گمان کردم آدم حسابی است و امید آینده ادبیات است!
در ضمن، این تصویر زیبا نمایی از مغز آکبند یک آدم است نه گوسپند. عزیزان علاقمند به کله پاچه و مغز خیالهای بد بد به سرشان نزند و جلوی نفسشان را کمی بگیرند، چون هوا گرم است و نوش جان کردن مغز بی خطر و دردسر نیست! سپاس بیکران
مخلص- م.ب.
تو دیر بزی، که ما گذشتیم
ییش از هزاربار گفته بودم، حتی خواهش کرده بودم، آرام براند. گوشش بدهکار این حرفها نبود. جان به سر میکرد آدم را با سرعتش. فکر میکرد از ترس این حرفها را میزنم، غافل از اینکه خودم بودم که رانندگی یادش دادم. میگفت همانطور که رانندگی میکند میتواند پشت فرمان پیازداغ هم درست کند و اساماس بدهد و... . نتیجهاش چه شد؟ حالا خودش روی نخت بیمارستان افتاده و درد میکشد و دو عزیزش بیخود و بیجهت راهی آن دیار شدهاند؛ یکیشان تازه یکماه بود ازدواج کرده بود و آن دیگری یکماه دیگر عروسیاش بود... . خدا رفتگان شما را هم بیامرزد!
هنوز نمیداند در آن حادثه چه رخ داده. نمیداند سرعت و بیاحتیاطی برادران مرگاند. وقتی بفهمد دردش چندبرابر میشود. از درون خرد میشود و روحش میرود در کما، گرچه جسمش تازه از کما درآمده باشد. شانس آورد که اینبار خودش راننده نبود و این خطا از دیگری سر زد. کسی که مثل خودش بود و حتی بدتر. کسی که فکر میکرد ذاتاً راننده است و میتواند هر کاری میخواهد با ماشین بکند. اگر خودش راننده بود، شاید تا آخر عمر از عذاب وجدان خلاص نمیشد و خودش را نمیبخشید. امیدوارم بعد از بهبودی بالاخره بفهمد اینهمه سال درباره چه با او حرف میزدهام و از چه میترسیدهام. میدانم میفهمد، ولی دارم فکر میکنم چرا همیشه ده سال طول میکشد تا بعضیها بفهمند آدم چه میگوید؟ چرا بعضی وقتها باید چند نفر بمیرند تا آدم بداند چگونه باید زندگی کند؟ چرا بعضی سرها فقط باید به چنین سنگهای بزرگی بخورد تا بیدار شود؟
دیروز عید بود. مبعث بود و من مشغول کار بودم و نوشتن و گاه به عزیزانی که با پیامک عید را تبریک میگفتند پاسخ میدادم که تلفن زنگ خورد و صدایی غمآلود و نگران، که تلاش میکرد حقیقتی را از من مخفی کند یا رساننده خبر بد نباشد، خواست هرجا هستم خودم را برسانم تهران. فقط خدا میداند چه از سرم گذشت و به چه دردسری انداختم دوستان پزشکم را تا بروند بیمارستانی در ولایت غربت و ببینند چه روی داده و مصدومان در چه وضعیاند. یکساعت جان به سر شدم تا فهمیدم هنوز عمر او به این دنیاست... ولی آن دو نفر دیگر جهان را بدرود گفته بودند. دلشکسته شدم. خیلی. و از طرف آن از دسترفتگان برای این بازمانده خواندم: «ما نطع حیات در نوشتیم/ تو دیر بزی که ما گذشتیم».
سالهاست دستگاههای مسئول به مردم درباره رعایت قوانین راهنمایی و رانندگی هشدار میدهند و هنوز خیلیها به این توصیهها توجه تدارند و به شوخیشان میگیرند. اینکه مدتهاست من در فلان جاده تردد میکنم یا دستفرمان خوبی دارم دلیل خوبی برای شکستن قانون و دست به هر کاری زدن نیست. شیوه رانندگی بهشدت به شخصیت آدمی گره خورده. از یک ذهن منضبط و آرام هرگز رفتارهای پریشان و خشونتبار بروز نمیکند. ویراژ دادن و دوردوربازی و دستیکشیدن و هیجانات درونی را با فشار دادن بیشتر پا بر پدال گاز خالی کردن نشانه عدم تعادل روان آدمی است و باید به مداوای آن اقدام کرد. بیماری که افتخار ندارد. سلامتی است که باارزش است. امیدوارم عزیزانی که این نوشته را میخوانند و این عکس را میبینند کمی بیشتر مراقب حال خودشان و جان اطرافیانشان باشند و ماشین را وسیله رفاه و آسایش بدانند نه اسباب بازی با مرگ. امیدوارم دیگر هیچ کس در هیچ جاده این کشور جان نبازد یا اسیر تخت بیمارستان نشود.
به یاد و به احترام همه عزیزانمان که در حوادث رانندگی زندگی را بدرود گفتهاند «صد کلمه» سکوت میکنم، بلکه فراموش نکنیم سخن بهتر از سکوت و زنده بودن بهتر از بیهوده به کام مرگ رفتن است و یادمان بماند ما یکدیگر را برای هیچ به دست نیاوردهایم تا برای هیچ از دست بدهیم: سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، ............ .
چند وقت پیش یک شعر عامیانه دیگر گفتم که مطابق معمول بلند بود و قصد داشتم در آن برخی چیزها را تجربه کنم. بخشهایی از آن را اینجا میگذارم برای سرگرمی عزیزان.
شاد باشید
نه به اون حرفا که گفتی، نه به اون کارا که کردی
حیف اون حرفای خوبی که بهش عمل نکردی
کارایی گفتی که کردی کارایی کردی که گفتی
اگه گفتی چرا گفتی؟ اگه کردی چرا کردی؟
وقتی رفتم تو نرفتی، وقتی موندم تو نموندی
طبع تو گرمه و خشکه طبع من تری و سردی
حالا میدونی تو قلبم از تو چی خاطره مونده؟
غم و دردی، غم و دردی، غم و دردی، غم و دردی
اگه من یه حالی دارم که نمیتونم بمونم
واسه تو دلیل نمیشه که بری و برنگردی
اندر بلای سخت پدید آید؟
داشتم توی جایم وول میخوردم و مزمزه میکردم که بالاخره از جایم بلند شوم یا نه که مادرم آرام به پهلویم زد: «بیدار شو عزیزم!». خواستم خودم را لوس کنم و روز تولدم را تخت بخوابم که صدای پدر هم بلند شد: «پاشو پسر»! این یکی شوخیبردار نبود. غرغرکنان بلند شدم: «چرا شما همش زور میگین؟». مادر گفت: «باز که غرغر کردی!»
بلند شدم. قی زردرنگی مژههایم را به هم چسبانده بود. به هزار زحمت چشمهایم را باز کردم و دیدم همه قبیله جلو رویم به صف ایستادهاند. چشمهایم ابتدا مربع، بعد شانزده ضلعی منتظم و بعد گرد شد. از پس شاخ روی دماغم که دنیا را به دو قسمت شرقی – غربی تقسیم میکرد و پدرم در مرکز آن ایستاده بود نگاهی به جماعت کردم و آب دهانم را قورت دادم و یواش پرسیدم: «چیزی شده؟» که ناگهان صدای فریاد افراد قبیله بلند شد: «تولد... تولد... تولدت مبارک... تا چند سال زنده باشی». یکی هم از وسطهای آهنگ با صدای نخراشیدهای داد زد: «برو جونم... دست بزن به کاری... کار نداره عاری...».
افراد که حمله کردند برای شادباش، همهجا را غبار گرفت. چهل- پنجاه تا کرگدن وقتی یکدفعه از جا کنده شوند، زمینلرزهای به قدر دستکم دو ریشتر ایجاد میکنند. دیدم اگر این تانکهای T72 به من برسند، مثل غلتک از رویم رد میشوند. برای همین، پا گذاشتم به فرار. آنها هم ریسه رفتند از خنده. چند قدم نرفته، ترمز دستی را کشیدم و به پشت سرم نگاه کردم. پدرم داد زد: «در نرو بچه! بیا جشن بگیریم!»
برگشتم و با بعضیها شاخشاخ و با بعضیهای دیگر نوکنوک کردم. شلپوشلوپ، همینطور تف بود که از سر و کلهام بالا میرفت. انگار سرم را تا گردن توی آب برکه کرده باشم. عمو که از راه رسید، مطابق معمول یک پسگردنی حوالهام کرد: «شاخو برم!». همه ملتفت شاخم شدند. خودم هم. از دیشب به این طرف مثل دماغ پینوکیو دراز شده بود.
بعد، ناگهان حلقه محاصره باز شد و چند تا گورخر از راه رسیدند. پدر از آن بیچارهها خواسته بود هر کدام قدر یک نیسان زامیاد آبی علوفه بار بزنند و بیاورند برای صبحانه. بارشان را که خالی کردند، یک کپه خوردنی روی هم تلنبار شد. آفتاب دیگر کاملا بالا آمده بود و ککهای روی پوستم از خواب بیدار شده بودند و صبحانه میخواستند.
چند دقیقه بعد، از آن کوه خوردنی یک پر هم باقی نمانده بود. دوباره همه با تربیت در صف ایستادند و پدرم با صدای بلند خطابم قرار داد که «تو شاخ شمشاد امروز پنجساله شدی. برایم سخت است این را بگویم، ولی سختی جوهره مرد است: اندر بلای سخت پدید آید/ فضل و بزرگمردی و سالاری. حالا تو دیگر برای خودت مردی هستی و باید بروی دنبال زندگیات...». صدای کف و سوت از همه طرف بلند شد. من سر جایم میخکوب شده بودم. انگار کسی یک بشکه آب سرد ریخته باشد رویم. دو قطره اشک گرم به اندازه دو تا تیله ششپر هم از روی گونههایم لیز خورد و افتاد پایین.
مادر که حالم را آنطور دید آمد پیشم. خواستم بغلش کنم. نگذاشت. با دلخوری گفتم: «تو دریای من بودی آغوش باز کن.!» گفت: بودم. دیگر باید آغوش خودت را پیدا کنی! گفتم: چرا شما یک شبه اینطوری شدید؟ گفت: «همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد». گفتم: من بی تو چه کنم؟ با بیخیالی گفت: زندگی! گفتم: زندگی؟
آن روز خیلی دلم شکست. این شکستگیها برای بقیه مسخره بود البته. شاید هم زیادی طبیعی بود. پوستشان کلفت بود دیگر. میخندیدند و عشق میکردند. و من همچنان که ماتم گرفته بودم داشتم زور میزدم به یاد بیاورم سعدی بود یا یک شاعر دیگر که گفت: «بشکست دلم کسی صدایش نشنید/ آری دل مرد بیصدا میشکند».
... حالا از بد روزگار خودم دارم بچههایم را به جرم بزرگ شدن ول میکنم در هیاهوی این شهر. فکر میکنم دیگر شاخ شدهاند و میتوانند از پس مشکلاتشان بربیایند. رفتارم احمقانه است، میدانم، چون دنیا خیلی عوضی شده، ولی بالاخره آنها هم باید از یک جایی شروع کنند دیگر. باید آغوش خودشان را پیدا کنند. این هم اندیشه احمقانه دیگری است. شاید بتوانند، شاید هم نتوانند. و من دارم فکر میکنم بچههای ما چه باید بکنند در شهری که دیگر هیچ آغوشی در آن، مهربانتر از آغوش خاک نیست؟
شاعری روزی گفت: دوستی با هر که کردم خصم مادرزاد شد... سعدی هم گفت: یا وفا خود نبود در عالم/ یا کسی اندر این زمانه نکرد/ کس نیاموخت علم تیر از من / که مرا عاقبت نشانه نکرد... دیگر چه بگویم خوب است؟ تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!
م.ب.
تازگی ها، یعنی از وقتی نامه های بیهوده نمی نویسم، توجهم به شعر جلب شده. راستش هیچ وقت شعر درست و درمانی نگفته ام و اگرچه گزیده شعرهایم یکبار چاپ شده هیچ حرفی در سرایش شعر ندارم. این روزها دارم تمرین می کنم کمی شعر بگویم و در نتیجه کلماتی مانند نمونه های زیر را به هم می بافم که اساسا خنده دار است. آنها را اینجا گذاشتم محض تفریح و سرگرمی عزیزان. شاد باشید. م.ب.
دو سال ماندم و استاد یک دو درس شدم
سه بار مردم و من بعده ریلکس شدم
چل و دوسال در این سقف بی ستون ماندم
چل و دو قرن در این گرمخانه حبس شدم
دلی به مهر سپردم به دست حضرت عشق
برای سود و دگر باره ورشکست شدم
چو مغز فلسفه ام ترس و لرز دائم داشت
کی یر کیگورد نه، اما هوای نفس شدم
زمانه فرصت رشدم ربود ورنه چرا
به جای باغ درین منجلاب غرس شدم؟
نه اهل روی و ریا بودم و نه اهل خرد
ز عشق مدرسه بودش که عضو نمس شدم
مدیر خانه ویرایشم لقب دادند
ولی چه زود از این پایه رد شمس شدم
همیشه وقت حضورم زمانه غایب بود
نمرده مردم و رسما ز اهل رمس شدم
دو سکته کردهام و میزبان آخریام
شگفت نیست که در نثر و نظم لمس شدم
اگرچه دیرزمانی است اهل تهرانم
به زور واژک اس ساکن طبرس شدم
به کوه طور مرا ره ندادهاند ولی
به لطف حضرت حق لایق «مترس» شدم
21/2/94
فواید هورمون کرگدن وجود
نه گسستن و نه پیوستن، هیچ یک، همیشه خوب نیست. اینکه گسستن از کجا و که و از چه باشد و پیوستن به کجا و که و به چه، اهمیت دارد لابد، وگرنه دستکم حافظ نمیگفت: «رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار/ دستم اندر دامن ساقی سیمینساق بود».
نیازی به نقل راویان اخبار و طوطیان شکرشکن شیرینگفتار نیست، چون «من خود به چشم خویشتن» دیدهام که در قاب این شهر ناموزون مردمان حتی وقتی تو را «کَس» میپندارند «همچنانکه تو را میبوسند در ذهن خود طناب دار تو را میبافند» و وقتی برایشان «هیچکس» شدی نه به خدا، که به خاک سیاهت میسپارند. از درجه «کس» به درکه «هیچکس» رسیدن برای یک آدم در این دنیای شلوغ فقط به قدر یک تغییر مقوله ساده فاصله است.
شب آن روزی که هنوز نمیدانم بالاخره برای نخستبار در آن گسستم یا پیوستم داشتم به هزار بدبختی این شعر امیلی دیکنسون را برای خودم ترجمه میکردم:
?I'm nobody!Who are you
?Are you nobody, too
Then there's a pair of us -- don't tell
.They'd banish us, you know
!How dreary to be somebody
How public, like a frog
To tell your name the livelong day! To an admiring bog
با او در دو چیز موافق بودم: مبتذل بودن «کسی» بودن، و حقارتبار بودن اینکه انسان هیچکس باشد و بسان غوک، تمام روز یک بند نامش را برای یک لجنزار تکرار کند.
نمیدانم چرا بیخودی احساس میکنم هیچکس بودن خیلی هم چیز بدی نیست. بر عکس، یکطورهایی به مفهوم آزادگی پیوند خورده. هوس کس بودن شخصیت آدم را به طمعکاری و فریبکاری مبتلا میکند. ناچارت میکند همرنگ جماعت شوی اگر نمیخواهی رسوای جهان باشی. به هر حال، کس بودن برای خودش آلاف و الوف و مزیتهایی دارد. نان قرض میدهی تا جزو تیم باشی یا بمانی، تعظیم عرض میکنی تا هوایت را داشته باشند، محبت میکنی تا بیمهری نبینی، تظاهر به وفاداری میکنی تا فکر کنند آدمحسابی هستی، از دین و ادبیات و هنر مایه میگذاری تا وجههات را درست کنی، و اگر پایش بیفتد از همه چیزهای خوب سوءاستفاده میکنی و آنها را به لجن میکشی تا در دیگران اعتماد و اطمینانی به وجود بیاوری: از عشق، از معرفت، از سخاوت، از... . هیچکس که باشی نه کسی میخواهد تو را ببیند نه دوستت دارد نه وقت اضافه دارد برایت حرام کند. واقعا چه کسی حوصله دارد برای هیچکسی که توی خیابان برای خودش خوشخوشک پیاده روی میکند و «بابا کرم» میخواند و سوت بلبلی میکشد و ناغافل ماشین زیرش میگیرد و لتوپارش میکند دل بسوزاند یا عزاداری کند؟ خیلی که معرفت داشته باشند، مهمان یک «اِ...اِ... خدا رحمتش کنه!» مفت و مجانی هستی. مُردی مُردی، ماندی ماندی. کسی نیستی که بودن و نبودنت فرقی برای کسی داشته باشد.
نمیدانم چرا خیلی وقتها این نظر افلاطون را فراموش میکنم که گفته نیازها سبب شده انسانها دور هم جمع شوند و جامعهها را بسازند؟ نیاز واژه کلیدی زندگی اجتماعی انسان است و همهچیز بر محور آن میچرخد. قضاوتهای آدمها درباره دیگران و موجودات دنیا هم بر اساس همین نیاز شکل میگیرد. سوسکها ظاهرا فقط برای ما زحمت درست میکنند و چندش وجودمان را تحریک میکنند و نیازی را هم رفع نمیکنند. پس بدند. گاوها بهجایش شیر و گوشت و نیازهای دیگر ما را پوشش میدهند. پس خوبند و باید از آنها نگهداری کرد. نیاز موجب میشود بود و نبودت فرق کند. باعث میشود رفتارهای مردم با تو معنادار باشد و در طیفی از حاتم طائی تا انگل جامعه قرار بگیری. برطرف کردن همین نیاز هدفی است که هر وسیلهای را برای آدمها توجیه میکند، حتی خود توجیه را. رابطههای از سر نیاز نه شوقی حقیقی را در دل پدید میآورند نه مهری برخاسته از عشق را به تو ارزانی میکنند. اینطور میشود که آدم در جمع هموطنان و همزبانان و اهل خانه و خانواده و دوستانش غریب میافتد و یادش میرود که «آدمی را آدمیت لازم است».
هورمون درازگوش وجودمان که زیاده از حد ترشح کند به کس بودن بیش از هرچیز دیگری بها میدهیم، اما اگر کرگدن وجودمان کمی فعال باشد، میبینیم هیچکس بودن زیاد هم بد نیست. آنوقت احتمالا این بیت سعدی را بهتر میفهمیم که گفت: «بس در طلبت جهد نمودیم و نگفتی/ کاین هیچکسان در طلب ما چه کسانند؟»
شب غریب چو آواز آشنا شنوی
چه های و هوی برآید ز مردگان قبور
دمدمای غروب بود که زدم بیرون. هوا سرد شده بود و باد تندی میآمد. دوباره سرما خورده بودم و سست بودم. شهرام جلو کبابیاش دود بزرگی راه انداخته بود و علی داشت از چوبهای گر گرفته جعبههای شکسته، زغال میساخت.
صدای اذان که بلند شد، راه افتادم بروم قهوهخانه صبحانه و ناهار و شام را با هم بخورم. یادم افتاد شب جمعه است و اموات چشمبهراه. یاد پدرم کرد که جای خالیاش را کسی برایم پر نکرد. دلم گرفت. زنگ زدم به پسرم. جواب نداد. زنگ زدم به دخترم. با سرخوشی گفت: سلام باباجون! ... پسرم با دوستانش رفته بود سفرهخانه.
آنتن که رفت، قطع کردم و توی پالتوی سیاهم که یادگار روزهای دور گذشته است و دیگر به ضخامت غربتهای من شده، فرو رفتم. یادم آمد شب جمعه است و اموات منتظر. فاتحهای خواندم و دیدم کسی یادم نمیکند، حتی اگر نمرده باشم، حتی اگر شب جمعه باشد... .
زندگی همین است. گاهی تنهایی بختک میشود و میافتد رویم. آن وقت نفسم به شماره میافتد و فشار خونم تا حد ممکن پایین میرود. غریزه زندگی را از دست میدهم و غریزه مرگ را. مبتلا میشوم به همان وضع مرده-زندهای که بیشتر وقتها دارم. بیهدف میشوم. انگار چیزی دیگر برایم معنا ندارد. مفاهیم را گم میکنم. نمیدانم چه چیزی باید باشم یا باید بشوم یا باید میشدم. یادم میرود که هستم و چه هستم و برای چه هستم. فقط به طرز مسخرهای هستم، ول و رها توی دستهای باد. مثل یک مترسک در روزهای آخر پاییز که مزرعه لخت و عور است و چیزی برای فراری دادن نیست... . وسط خیابان، همین طور بیهویت مانند نشانهای از یک چیز ظاهرا بهدردبخور میایستم و باد میپیچد توی لباسهایم و میرود زیر پوستم و گزگز خفیفی را حس میکنم که معنی ندارد. پاهایم چوب میشود و دستهایم خشک و چشمهایم بینگاه. به زور باد راه میروم. مثل یک تکه کاغذ، توی خیابان، که خودش هم نمیداند چرا بیخودی این ور و آن ور میدود...
بعد ناگهان چیزی درونم شروع به نفس کشیدن میکند. مثل جوانه گندمی که زیر سیاهی خاک مانده و به قدر کافی آب و باد و آفتاب دیده، جوانههای زندگی هم در من حجم متراکم غربت را میشکافند و میآیند بیرون و آن وقت است که چشمم به خانههای مردم میافتد که چراغهای زرد غریبشان آنها را روشن کرده و بوی غذاهایی که زنها با هزار عشق برای بچهها و شوهرانشان پختهاند به دماغم میخورد و خندهها و خوشیهاشان را از پشت پردههای ضخیمی که آنها را از نگاه دیگران پوشانده میبینم و صدای هایده خدابیامرز را میشنوم که از درزهای پنجره کیپ خانهای کهنه، شره میکند روی سنگفرش کوچه که «امشب شب عشقه ...» و یادم میآید که امشب فقط شب رفتگان نیست، شب زندگان هم هست و خوشحال میشوم که هنوز مردم زندگی را دوست دارند و برای آن میجنگند، حتی اگر شب جمعه باشد، حتی اگر کسی یادشان نکند یا بیخودی یادشان کند... و دوباره غمم میگیرد از این تلاقی مرگ و زندگی در شبهای جمعه و دوباره حالم مثل روز جمعه میشود و تعطیل میشود و گلها میروند جایی دور از برکه میخوابند تا فردا نم هوا بیدارشان کند و دوباره غم خودش را فشار میدهد روی سینهام و بختک میشود و متراکم میشود و چراغهای زرد خانهها برایم کمرنگ میشوند و شب از راه میرسد و خودش را یله میکند روی شانههای شهر و کوچهها تاریک میشوند و دوباره حال مترسک مزرعه خالی را پیدا میکنم در روزهای آخر پاییز که کلاهش از وزش باد یهور شده و چشمانش از نگاه تهی است و کلاغی روی شانههایش نشسته و به لبه کلاهش تک میزند و باد میپیچد توی دستهای خشک و پاهای چوبیاش و احساس گزگز بیمعنایی میکند و گوشه پیرهن پارهاش هنوز میجنبد و شِرشِر صدا میکند توی باد و خودش مثل محکومی بر صلیب در ظلمت شب ایستاده و نفس نمیکشد... .
از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بیدرد ندانی که چه دردی است
«ماندن» همیشه به معنی در امان بودن و «رفتن» همواره مقدمه رسیدن نیست. برای همین گفتهاند: «پاکیزهتر از آب نباشد چیزی/ یکجا که کند مقام گندیده شود». این درست که «آب به آبادانی میرود و راه خودش را پیدا میکند»، اما نه همیشه نه همهوقت. گاهی هم بینوا سر از فاضلاب در میآورد و رسیدنش به آبادانی بهطرز غریبی وابسته به هزار انشاءالله و شرط و پیششرط است.
حرفهای آدم به نظر من مثل آباند. یا میمانند توی آدم و میگندند یا اگر شانس داشته باشند راه میافتند و به مخاطب یا مخاطبانش میرسند. اگر هم بخت از سرشان برگشته باشد گم میشوند.
باختین بر این باور است که هر نوشتهای مخاطبی ولو فرضی دارد، گرچه ما آن مخاطب را نشناسیم یا ندانیم کیست؛ ولی من گمان میکنم بعضی نوشتهها فقط برای خلاص شدن از دستشان نوشته میشوند. انگار خارشک گرفته باشی که تا خودت را نخارانی راحت نمیشوی یا دلپیچهای گرفته باشی که قضای حاجت را برایت از نان شب واجبتر کرده باشد.
کرگدنها برای خلاص شدن از دست حشرات موذی روی پوستشان خود را داخل گل میغلتانند و برای جرمگیری شاخهایشان آنها را به تنه درخت میکوبند. اما اگر تو یک بچهکرگدن مدنیبالطبع باشی، چون نمیتوانی به این و آن شاخ بزنی یا خودت را بیندازی توی گل و شل، ناچار میشوی طوری که نه سیخ بسوزد نه کباب، قلمت را برداری و به قدر 700 کلمه سیاهی بالا بیاوری وگرنه غمباد میکنی و میمیری. بعد این نوشته راه میافتد و سر به سنگکوبان میرود تا خودش را به کسی برساند. این کس لزوما یک آشنای اهل درد یا یک بیگانه بامعرفت نیست. گاه فقط کسی است که منتظر است تا به این خزعبلات از ته دل بخندد یا از رویشان بپرد.
به نظرم، اگر کرگدنها میتوانستند بنویسند فقط برای خودشان مینوشتند. بچههای آنها هم همینطور، و من مدتی است احساس میکنم این شهر بدل به صحنه نمایشنامه اوژن یونسکو شده برایم و من هم دارم کمکم به کرگدن تبدیل میشوم. موضوع به همین سادگی است.
نمیدانم چقدر میشود به «اعتماد» اعتماد کرد. در بخش جداگانهای از «سایهها زود میمیرند» نوشتهام که «اعتماد کردن به مردم کار ابلهانهای است. تنها کسی این را میداند که یکبار به کسی اعتماد کرده باشد»، ولی خودم هنوز بیخودی به این و آن اعتماد میکنم. من همیشه به دوستانم، به کسانی که دوستشان داشتم، به مهربانی و وفاداری و شکیبایی، به انسان، به عشق، و حتی به حرفهای دروغی که میشنیدم و آرزو داشتم راست باشد اعتماد داشتم، ولی به خودم نه. امروز دیگر به هیچکدام از آنها اعتماد و -بعضی لحظهها حتی اعتقاد- ندارم. همیشه دوست داشتم بنویسم و برای دوستانم بیش از همه؛ ولی روز نهم فروردین امسال، آخرین نامهام را برای یکی از دوستان نوشتم و گفتم که تصمیم دارم دیگر ننویسم. برای همین، لطفا این نوشته را غرغرهای زیرلب یک بچهکرگدن تصور کنید که میخواهد از شر برخی چیزها خلاص شود.
من بعضی وقتها طبابت میکنم و میبینم که چطور مریضهایم سعی میکنند دردهایشان را برایم به تصویر بکشند: «دکتر! معدهم همچی میسوزه انگار آتیش توش روشن کردن... پام زقزق میکنه و یه تیر وحشتناک میکشه تا سرم انگار دارن با چاقو پارهپارم میکنن...». تلاششان بیفایده است، چون من هیچ درکی از کیفیت دردی که آنها میکشند ندارم و نمیتوانم داشته باشم. هرچه را هم بفهمم به سبب این است که خودم درک کردهام و دردهای دیگران را دارم با درد خودم قیاس میکنم. پس چطور میتوانم توقع داشته باشم کسی درد مرا همانطور بفهمد که هست. چون از کسی چنین توقعی ندارم، سرم را انداختهام پایین و همانطور که میروم و درد میکشم غرغر میکنم. این تنها کار مثبتی است که فعلا از دستم برمیآید.
راستش، من از دردآشناهای بیدرد دل خوشی ندارم. آنها دردهای آدم را میشنوند و آنها را به توان n میرسانند و به خود آدم پس میدهند و در موقع مقتضی از همان دردها علیه خود آدم استفاده میکنند. دردی جانکاهتر از سخن گفتن با آدمهای بیعار بیدرد نیست.
اجازه بدهید این هفته را فقط غر بزنم. شاید فردا یا هفته بعد چیز دندانگیری پیدا کنم که بشود از آن گفت و شنید. تا بعد!
درود بر همراهان قدیمی
مدتی است برای ویژه نامه کرگدن که هفته نامه لایی روزنامه اعتماد است ستونی می نویسم با عنوان «غرغرهای یک بچه کرگدن مدنی بالطبع». از اسمش معلوم است که غرغر است و نک و ناله. گفتم شاید دوست داشته باشید بخوانید. برای همین، اینجا شماره های منتشر شده را می گذارم.
شاد باشید
م.ب.
عشق چیست جز مشارکت دو روح که در آن، همه مرزها برمیخیزند برای یگانگی و رسیدن به کیفیتی متعالی در زمین؟ عشق بهشت من بود... و حال، نیک بنگر «ای هجوم زلف» که مرا در این «قحط پریشانی» در کجا و در چه حال رها کردهای؟ ...
نوروز باستانی بر همه همراهان دیروز و سالهای گذشته و خوانندگان و بازدیدکنندگان این وبلاگ خجسته باد. سالی خوب و خوش برای همه آرزو می کنم
با مهر و ارادت- م. باغبان
جمعه است بچه ها. مثل همه جمعه ها دلگیر و غمگین و امروز استثنائا خاکستری و بارانی. دورم و دورید. مترها، کیلومترها، فرسنگها. همچنان که کار می کنم و می نویسم، یکی از آهنگ های ام کلثوم را گوش می کنم و این بیشتر آدم را آتش می زند. کاش عربی می دانستید و می فهمیدید چه می گوید و چگونه می گوید. برایتان ترجمه نصفه و نیمه ای می گذارم تا بخوانید:
خواب را و رویاهایش را از یاد برده ام
شبها را و روزها را فراموش کرده ام
دور از تو
زندگی عذاب است.
دور از تو، جز اشک کسی همراهم نیست
شوق دیدارت بر من چیره می شود
و شبهای بیخواب مرا می کاهند
مهم نیست شوق چند شب مرا بیدار نگه می دارد
مهم نیست جدایی چه قدر مرا پریشان می کند.
دیگر آتش عشقی مرا نخواهد سوخت
و روزها هم نمی توانند بازم دارند، دورم کنند، از اینکه در خیال با تو باشم
نه اشک در چشمم مانده نه خواب به دیدگانم می آید
به پایان فراق رسیده ام
***
نوشته ام را جدی نگیرید. شاد باشید بچه ها. لطفا!
دل است دیگر. گاهی می گیرد و گاهی نمی گیرد. تجربه این دومی را زیاد ندارم. بیشتر دلگیرم و دلمشغول تا فارغ دل و آسوده. چرا؟ نمی دانم.
مدتهاست انگار که ننوشته ام. حالا هم که دارم می نویسم، خوش نیستم. انگار کمی بیمارم. شاید هم کمی ناخوش. بیخودی لحظه ها را به هم می چسبانم تا تمام شوند و فردا روز از نو، روزی از نو.
آن قدر سر شلوغ و پر مشغله ام که وقت کافی برای خورد و خوراک ندارم. گاهی روزها یک وعده و گاه دو روزی یک وعده غذا می خورم، ولی خدا را شکر چای همیشه هست. فکر می کردم این تابستان که بیاید کمی استراحت می کنم. خستگی پارسال هنوز از تنم در نرفته. این تابستان هم دارد می رود و من هنوز دارم می دوم. هنوز وقت آسایش پیدا نکرده ام. ترم بعد هم یکریز درس دارم و کار. خدا به ترم بعد رحم کند!
گاهی وقتها می گویم بی خیال شوم و بروم دنبال کارم. می بینم دوستانی در همین کلاسها پیدا کرده ام که محبتشان پابندم کرده است. مثل آقای جمالی خوب که همیشه محبت دارد و به پیامکی یا تماسی یادم می کند. اگر درس نمی گفتم، این مردمان خوب را از کجا پیدا می کردم.
یاد همگیتان به خیر بچه ها! دم همگی تان گرم! یادآوریتان سبب خوشی است و دلگرمی. هر جا هستید خوب باشید و خوش! این بنده را هم از دعای خیر فراموش نکنید.
شاد باشید
م.ب.
درود دوستان
این ترم به خلاف ترم گذشته درسهای بنده سبکتر و در عوض سرم به مراتب شلوغتر بود. گاه آنقدر خسته بودم که تمرکز کافی نداشتم. بالاخره سفرهای طولانی رستم را هم از پا در می آورد، چه رسد به این بنده را.
چند روز دیگر امتحان درسهای ادبیات و مبانی داستان نویسی است. بعید میدانم موفق به حضور در جلسه امتحان شوم و از این رو، احتمال اینکه به زودی یکدیگر را ببینیم کم است. در هر صورت، خوب و بد گفته ها و نگفته هایم را بر من ببخشایید و اگر جلسه ای نیامدم یا مثل همیشه سر حال نبودم و پشت میزم نشستم و با شما سخن گفتم حلال کنید. روزهای درس با شما خوشایند و مسرت بخش بود. امیدوارم هر جا که هستید و هر طور که هستید خوب و خوش و تندرست باشید.
دمتان گرم و سرتان خوش
با احترام- م.باغبان
درود
همراهان گرامی خواستند تا جزوه درس ادبیات را دوباره در وب قرار دهم. این هم لینک دانلودش. شاد باشید
http://s5.picofile.com/file/8110306368/jozveh_kamel_farsi.pdf.html
درود دوباره
سر کلاسهای درس و به همراهان گرامی عرض کرده ام که مدتی است با برخی دوستان نزدیک به حفظ قرآن کریم مشغول شده ایم. بدین منظور، روزی یک آیه از قرآن را حفظ می کنیم و بنده برای هماهنگی آیه هر روز را با پیامک یادآوری می کنم. وبلاگی هم به نام مطالعات قرآنی درست کرده ایم با آدرس quranstu.blogsky.com که در آن برخی موضوعات مهم و کتابهای مفید را معرفی می کنیم. هر یک از همراهان که علاقمند است به این جمع پراکنده که شعارش «تنها روزی یک آیه از قرآن» است بپیوندد کافی است پیامی برای این بنده بگذارد پیامکی بفرستد یا تماسی بگیرد.
می دانید؟ ما حقیقتا به قرآن بدهکاریم و خوب نیست همیشه همین طور بدهکار بمانیم. با همراهان حافظمان قصد کرده ایم که اگر این کار ثوابی دارد، ثوابش به همه انسانها - چه آنها که به دنیا آمده اند و چه آنها که نیامده اند- برسد. حال اگر پروردگار متعال صلاح نمی داند این ثواب به دشمنان خدا و دین یا هر کس دیگری برسد، اختیار همه چیز و همه کس را دارد و ما تابع آفریدگار خویشیم. افرادی هم به ویژه در ذهن هر یک از ما جای دارند: انبیا و اولیا و ائمه معصوم و فرشتگان الهی و رفتگان و عزیزان خودمان که در این فهرست پررنگتر می شوند.
می دانم مشکلات زندگی فرصت انجام بسیاری از کارهای خوب را از ما گرفته، ولی گمان نمی کنم خواندن یا حفظ روزی یک آیه از قرآن خسارت و ضرر برای کسی محسوب شود. نمی دانم! شاید لازم باشد تلاش کنیم زندگی های مضطربمان را اندکی با آرامش پیوند دهیم و زمین را -فقط در حد کمی- جای بهتری برای زندگی کنیم.
ارادتمند شما - م. باغبان
زمانه درسی آزادوار داد مرا / زمانه را چو نکو بنگری همه پند است
به روز نیک کسان گفت تا تو غم مخوری / بسا کسا که به روز آرزومند است
درود بر دوستان و همراهان گرامی
امید که سال نو برای همه خوب و خوش بوده باشد. از پیامها و پیامکهای شما سپاسگزارم. خدا از بزرگی کمتان نکند.
این بنده هم به برکت دعایتان خوب است و یک هفته ای است اینترنتش برقرار شده و می تواند بخواند و بنویسد. گمان نمیکردم بدون این وسیله اینقدر در ارتباط و کار دچار مشکل شوم. بیست سال پیش پس ما چه می کردیم بدون اینترنت؟ یادم نیست واقعا. انگار از بچگی کامپیوتر و اینترنت دم دستمان بوده (یادتان نرود که بنده متعلق به دوره بازی کردن با ماشینهای پلاستیکی و اسبهای سه چرخه ام).
اگر امری داشتید کما فی السابق در خدمت همراهان هستم. فعلا بدرود.
م. باغبان