عاقبت عدم فرار از مدرسه

عاقبت عدم فرار از مدرسه

درباره زبان و ادبیات فارسی، ویرایش و نگارش، و برخی چیزهای دیگر (منهای سیاست)
عاقبت عدم فرار از مدرسه

عاقبت عدم فرار از مدرسه

درباره زبان و ادبیات فارسی، ویرایش و نگارش، و برخی چیزهای دیگر (منهای سیاست)

سخنی پس از روزها...

دل است دیگر. گاهی می گیرد و گاهی نمی گیرد. تجربه این دومی را زیاد ندارم. بیشتر دلگیرم و دلمشغول تا فارغ دل و آسوده. چرا؟ نمی دانم.

مدتهاست انگار که ننوشته ام. حالا هم که دارم می نویسم، خوش نیستم. انگار کمی بیمارم. شاید هم کمی ناخوش. بیخودی لحظه ها را به هم می چسبانم تا تمام شوند و فردا روز از نو، روزی از نو.

آن قدر سر شلوغ و پر مشغله ام که وقت کافی برای خورد و خوراک ندارم. گاهی روزها یک وعده و گاه دو روزی یک وعده غذا می خورم، ولی خدا را شکر چای همیشه هست. فکر می کردم این تابستان که بیاید کمی استراحت می کنم. خستگی پارسال هنوز از تنم در نرفته. این تابستان هم دارد می رود و من هنوز دارم می دوم. هنوز وقت آسایش پیدا نکرده ام. ترم بعد هم یکریز درس دارم و کار. خدا به ترم بعد رحم کند!

گاهی وقتها می گویم بی خیال شوم و بروم دنبال کارم. می بینم دوستانی در همین کلاسها پیدا کرده ام که محبتشان پابندم کرده است. مثل آقای جمالی خوب که همیشه محبت دارد و به پیامکی یا تماسی یادم می کند. اگر درس نمی گفتم، این مردمان خوب را از کجا پیدا می کردم.

یاد همگیتان به خیر بچه ها! دم همگی تان گرم! یادآوریتان سبب خوشی است و دلگرمی. هر جا هستید خوب باشید و خوش! این بنده را هم از دعای خیر فراموش نکنید.

شاد باشید

م.ب.