عاقبت عدم فرار از مدرسه

عاقبت عدم فرار از مدرسه

درباره زبان و ادبیات فارسی، ویرایش و نگارش، و برخی چیزهای دیگر (منهای سیاست)
عاقبت عدم فرار از مدرسه

عاقبت عدم فرار از مدرسه

درباره زبان و ادبیات فارسی، ویرایش و نگارش، و برخی چیزهای دیگر (منهای سیاست)

زَفزَفات الکرگدنیة عن رَفرَفات العرفانیة/ 11

در گوشه میخانه هم ما را تو پیدا می‌کنی

فکر کنم تنها کاری که در زندگی‌ام به‌خوبی و لاینقطع انجام داده‌ام غصه خوردن بوده. یک‌طورهایی «غم با من زاده شده، منو رها نمی‌کنه». فرمود: «ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن/ در گوشه میخانه هم... بله.

جناب سرزنش یکبار گفت: «این زندگی اینجور نمی‌مونه» کچل جان! یک روز هم سرخوشی می‌آید سراغت. در پارادوکس وجد در ملال گرفتار می‌شوی و «میان گریه می‌خندم» تازه برایت معنی پیدا می‌کند. اگر روزی این حال را داشتی، ناموساً از خانه بیرون نرو فقط! گفتم: «اخلاق خوب و حال خوش و روزگار وصل/ امید هرسه را به لب گور می‌برم». گفت: ببین حالا!

و من از پنج‌شنبه به فکر بودم که این هفته اصلاً بیرون نروم و حرف نزنم تا گند تازه‌ای بالا نیاید. با سلس‌البول سلس‌القول هم گرفته‌ام و دیگر اختیار گفتن‌نگفتن دست خودم نیست.

شنبه درس نرفتم و شب مبتلا شدم به صندلی‌داغ دوستان. گفتم دیگر خبط نکنم و خبر بدهم. در تلگرام به یکی از همکلاسانم که آفلاین بود پیام دادم:

- درود. متاسفانه این بنده فردا نمی‌تواند در کلاس حاضر باشد. عرض کردم تا زحمت نیفتید. برخی دوستان را نیز نمی‌یابم. به اطلاع برسانید.

آمدم بنویسم بدرود که ناگهان آنلاین شدند:

- سلام. خیر باشد!

- خیر است. کاری پیش آمده در آن ساعت (نمی‌خواستم دروغ بگویم و دیوانگی هم جنبید) یعنی جنون بالا زده و بهتر است فعلاً جایی نروم!

- نفرمایید! اگر این جنون باشد، وای به حال ما!

- راستش، از پنج‌شنبه منگل-پریشان می‌زنم. نوعی سرخوشی و غم درهم‌آمیخته دارم که معلوم نیست حاصل چیست. می‌ترسم بیایم و حرفهای مهمل بزنم یا گوش‌های برادر انصاری را بپیچانم یا لپ یکی از بانوان را بکشم. اوضاع خطرناک است بانو. جدی عرض می‌کنم.

- تازگی‌ها فرق کرده‌اید!

(راست می‌گوید. از وقتی جناب سرزنش رفته، به حال خودم نیستم. غمگین بودم همیشه، حالا خل‌خلی‌هایم را نمی‌توانم مدیریت کنم. گفتم): بر بنده ببخشایید اگر زیاده خل شده‌ام. دیگر افسار این بی‌زبان از دست شده است. نقاب‌ها هم دیگر کمکی نمی‌کنند! دو روز است دارم سعی می‌کنم سوت چهارانگشتی بزنم و بشکن خرکی. موفق نمی‌شوم. امروز را در خلوت نشستم و کاری نکردم. بیخودی می‌خندیدم و بیخودی غصه‌ام می‌گرفت. کمی هم با خودم بروس‌لی‌بازی کردم، سوار پشتی هم ‌شدم و کلی اسب‌سواری کردم...

- استاد بزرگوار، اشکالی نداره! عالم و آدم که ما را سر کار گذاشتن، شما هم ما را سر کار بذارید! خوشحالم که حالتون خوبه!

- از کجا می‌دانید بزرگوار؟ همین الان سوار چوب جاروی خانه‌ام!

- سوار شدن بر چوب جارو همیشه دال بر بدحالی نیست. 

- پس شما هم بروید یک چوب جارو سوار شوید... پیتیکو پیتیکو فراموش نشود: صد مرتبه!

- من هم از این کارها می‌کنم!

- پس فامیل درآمدیم! چرا زودتر نگفتید؟ خاله‌بازی هم می‌کنید؟

- فراوان

نت ایشان قطع شد. آمدم در بروم که همکلاسی دیگری آنلاین شد:

- سلام آقای دکتر. شب بارونی شما خوش. ممنون که خبر دادین. حالتون خوبه؟

- آری، هوا بس ناجوانمردانه سرد است به فضل خدا. سلامت و خوب و خوش و قبراقم شکر خدا.

(بعد عکسی فرستاد که رویش نوشته بود: موجودات عجیبی هستیم... یه آدمایی رو اذیت می‌کنیم... که تحمل یه لحظه دوریشون رو نداریم!... واقعاً چرا؟)

- چون کِرم داریم بزرگوار!

- راستی، من با این بی‌خوابی چکار کنم آقای دکتر؟

- بخوابید بزرگوار!

= فردا سر کلاس می‌خواستم بخوابم! محروم شدیم. کاش تعطیل نمی‌شد. شما کلاس جبرانی هم ندارین. چرا نمی‌آیین؟

- بله بدبختانه! راستش، دیوانه شده‌ام... میان گریه و خنده گیر افتاده‌ام... پارادوکس وجد در ملال دارم... و چنان بیتابم که دلم می‌خواهد، بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه... می‌ترسم بیایم بزنم زیر آواز یا کار ناجور دیگری بکنم. خدا را خوش نمی‌آید سر پیری!

- ببخشید استاد. نمی‌تونم درکتون کنم.

- راستش خودم هم دیگر خودم را درک نمی‌کنم. خیلی سال است که درک نمی‌کنم.

- آقای دکتر! چرا به نظر من حال شما از همه ما خوشتره؟

- چون شما عاقلید من خلم. «بیچاره آن کسی که گرفتار عقل شد»؛ یعنی شما؛ «خوشبخت آنکه کره‌خر آمد الاغ رفت»؛ یعنی بنده.

- نفرمایین! اگه این مسئله از کتاب خوندنه ما دیگه کتاب نخونیم!

- هیچ بلدی در زندگی کیف کنی برادر؟

= نمی‌دونم منظورتون از کیف چیه.

- کیف کردن یعنی توانایی آدم برای لذت بردن. واحد سنجشش هم خر بر ثانیه است و طویله بر ثانیه. هر 100 خر می‌شود یک طویله.

- آقای دکتر من بازم نفهمیدم!

- ساده می‌گویم. مردم امور زندگی را دو دسته کرده‌اند: خوب و بد، دردناک و خوش. و فکر می‌کنند باید با خوشی‌ها خوب بود و بر دردها غصه خورد، در حالی که اگر اهل کیف باشی متوجه می‌شوی باید بدون قضاوت با همه وجودت با همه چیز کیف کنی. کیفیت زندگی به همین کیف‌ها بستگی دارد. همه چیز را باید خوب دید، حتی دردها و رنج‌ها و کارهای بیخودی را و هم از همه چیز لذت برد و هم به همه چیز لذت داد وگرنه زندگی آدم می‌شود آخرت یزید. توانستم منظورم را بگویم؟

- من زندگی کردن با همه وجود رو نمی‌فهمم. ببخشید اگه حرفام شما رو ازرده‌خاطر می‌کنه.

- خودم هم خوب نمی‌فهمم. ولی دارم تلاش می‌کنم بفهمم...

***

حالا یک هفته است نشسته‌ام و دارم فلسفه لذتم را به دنیا صادر می‌کنم! جناب سرزنش درباره حضور در تلگرام چیزی نگفته بود؛ «بنده در این ماجرا گناه ندارد»!


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد