عاقبت عدم فرار از مدرسه

عاقبت عدم فرار از مدرسه

درباره زبان و ادبیات فارسی، ویرایش و نگارش، و برخی چیزهای دیگر (منهای سیاست)
عاقبت عدم فرار از مدرسه

عاقبت عدم فرار از مدرسه

درباره زبان و ادبیات فارسی، ویرایش و نگارش، و برخی چیزهای دیگر (منهای سیاست)

زَفزَفات الکرگدنیة عن رَفرَفات العرفانیة/ 12

شعری بخوان که با آن رطل گران توان زد...

نمی‌دانم چرا دیشب یادم به حافظ افتاد بیخودی و این مصرع هم از کرانه بجست و نشست وسط مغزم و المی بزرگ به این بینوا رسانید، چون یادم آورد که «ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد» و «درویش را نباشد برگ سرای سلطان» و شرط گلبانگ سربلندی بر آسمان زدن، سر نهادن بر آستان جانان است و اینکه «گر دولت وصالت خواهد دری گشودن/ سرها بدین تخیل بر آستان توان زد» و کلی چیز سخت و مشکل دیگر که یادآوری می‌کرد «اسرار عشقبازی در خانقه نگنجد» و باید از شید و زرق باز آمد. خواجه بزرگوار چه خیالها می‌فرموده، چطور می‌شود با چنین شعری آب معمولی خورد؟ رطل گرانش پیشکش.

با این حال، این آمدشدن را به فال نیک گرفتم. با خود گفتم: «در خلاف‌آمد قسمت بطلب کام که من/ کسب جمعیت از این فکر پریشان کردم» که ناگاه چیزی پقی زد زیر خنده. دیدم یکی روی سقف چمباتمه زده و کج‌کج نگاهم می‌کند و شاخک می‌جنباند. گفتم: می‌خندی، به قربون خم زلف سیاهت؟ زلفم کجا بود خب؟ خودم که کلم و زلف بر باد داده به جرم از شیشه روغن ریختن، وانگهی گرچه سالها خواندم که «مصلحت‌دید من آن است که یاران همه کار/ بگذارند و سر زلف نگاری گیرند»، دیگر «رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس» بزرگوار؛ چه رسد به زلف! آن‌هم آن زلف...

داشتم با او همچنان سخن می‌کردم که پا به هزیمت نهاد و خزید در سوراخی. مشغول زمزمه شعر با آواز استاد شجریان بودم و پاسخ دادن پیامها در تلگرام که دیدم جناب حافظ آمده لب پنجره نشسته دستش را زده زیر چانه‌اش و با انگشتش صورتش را می‌خاراند و منتظر است ببیند این دیوانه‌بازی کی تمام می‌شود. با دیدنش خودم را جمع کردم و با شوق گفتم: درود خدا بر حضرت لسان‌الغیب! وه، چه خوب آمدی صفا کردی! چرا لب پنجره پس بزرگوار؟ «کرم نما و فرودآ که خانه خانه توست». گفت: «وعلیک السلام دیوانه»! گفتم شعری بخوان! راه که بلد نیستی بزنی با این سازت! اینترنت‌سواری می‌کنی؟ گفتم: «ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را»! شرمنده وجود مبارکم! فی‌الحال رطل گرانی در این خلوتخانه مرا نیست، قبل از انقلاب هم نبود. حضرتتان احیانا یک کتابی از شراب طهور با خود نیاورده‌اید محض لب تر کردن؟ به غیظ نگاه فرمودند. گفتم: عیبی ندارد. ورژن زمینی‌اش را دارم. همین غروبی بربری تازه خریده‌ام. گوشه لبانش قدری جنبید. گفتم: راست فرمودی، «کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها»؟ عجالتاً، بربری هست، وفور نعمت شعر هم هست. شعور قحط است. حالا که حضرتتان تشریف دارید جمع مهما امکن می‌کنیم. 

با کلافگی از جا برخاست به قصد رفتن: پس، شعری بخوان که آن را با بربری توان زد! گفتم: چرا سگرمه در هم می‌کنی خواجه بزرگوار؟ «ابروگشاده باش چو دستت گشاده نیست». خودتان یک نکته از این معنی نفرمودید که «کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد»؟ گفت: و گفتیم «چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه/ تشخیص کرده‌ایم و مداوا مقرر است». تو شراب هم نداری آخر مفلوک! گفتم: بلی، «همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت». ولی آخر «دیوانه‌ای چون من کجا دربر کشد/ دختر رز را که نقد عقل کابین کرده‌اند»؟ فرمود: «تو کز سرای طبیعت نمی‌روی بیرون/ کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد»؟

سکوت کردم. غمم گرفت. او هم هیچ نگفت. گفتم: شما بفرما «این مهر بر که افکنم این دل کجا برم»؟ «کجا روم چه کنم چاره از کجا جویم؟ که گشته‌ام ز غم و جور روزگار ملول»! گفت: «سخن‌شناس نئی جان من خطا اینجاست»، گفتم! کلافه شدم: چرا مرا می‌پیچانی خواجه؟ کی گفتی؟ گفت: گفتم که، شعری بخوان. آن وقت «بنگر که از کجا به کجا می‌فرستمت»! و رفت. گفتم: «عیان نشد که چرا آمدی چرا رفتی» خواجه؟ گفت: امروز با دوست تو جناب سرزنش در سخن بودیم. یاد تو فرمودند. خواستند تا سری به تو بزنم. بهانه را برای آمدن، شعری بر تو القا کردند و این در باز شد. حال باید بروم! گفتم: «آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست» را از جانب این بینوا درودی خوش برسان لطفا خواجه! دوباره صدای بی‌حوصله‌اش را شنیدم که گفت: این‌قدر حرف نزن! شعری بخوان! گفتم: بر دیده بابا، بر دیده!

به حکم «شکم‌پرست کند التفات بر ماکول» اول چند تکه بربری روی بخاری داغ کردم و بعد رفتم سراغ شیخ سعدی. حافظ حالم را خراب کرده بود به قدر کافی. یک تکه بربری در دهان گذاشتم و «یا حضرت سعدی»گویان کتاب را باز کردم. آمد: «ای دوست دل منه که درین تنگنای خاک/ ناممکن است عافیتی بی‌تزلزلی/ دنیا پلی است بر گذر راه آخرت/ اهل تمیز خانه نگیرند بر پلی»... آمدم چیزی بگویم که دیدم این‌بار شیخ سعدی بر لب پنجره نشسته است... .


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد