عاقبت عدم فرار از مدرسه

عاقبت عدم فرار از مدرسه

درباره زبان و ادبیات فارسی، ویرایش و نگارش، و برخی چیزهای دیگر (منهای سیاست)
عاقبت عدم فرار از مدرسه

عاقبت عدم فرار از مدرسه

درباره زبان و ادبیات فارسی، ویرایش و نگارش، و برخی چیزهای دیگر (منهای سیاست)

زَفزَفات الکرگدنیة عن رَفرَفات العرفانیة/ 9

بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم!

مطابق عادت، چهار شمع روشن کرده‌ام به تعداد حروف نامش. خودم هم گوشه‌ای نشسته‌ام و زل زده‌ام به نور لرزان آن‌ها. راست گفت. «در شهادت یک شمع، راز منوری است که آن را، آن آخرین و کشیده‌ترین شعله خوب می‌داند». اتاق را روشناتاریکی نورسایه‌ها فروگرفته. تنها مانده‌ام. عادت داشتم این سال‌ها به بودن جناب سرزنش. «شمع‌های بی تو بودن» یادگار اوست. «سیگارهای بی‌تو بودن» هم.

بغضی غریب آمده نشسته بیخ گلویم. قلبم تیر می‌کشد. چشمهایم می‌سوزد. نمی از این چاه برنمی‌آید.

ده روز و شب است که از صبح علی‌الطلوع تا خود ساعت صفر وردست این پدرنیامرزم. محکومم به این شکنجه. پذیرفته‌ام دیگر. چه می‌توانم بکنم؟ من می‌سازم و او می‌ریزد. دربه‌در می‌گردیم و هیچ‌کس از دستمان چیزی نمی‌گیرد. آنها هم که می‌گیرند، آن را می‌پاشند به سروکله خودمان. «شربت‌اوغلی» شده‌ایم دیگر. بودیم. خواهیم بود.

شب تاسوعا، مردم توی خیابان راه افتاده بودند و زنجیر می‌زدند. بچه‌های کوچک عزادار. پیرهای سپیدمو. چه شوری! چه حالی! پنجاه سال بعد این بچه‌ها می‌روند جای آن پیرها و بچه‌های دیگر می‌آیند جای این‌ها. واقعا چه قیامتی است این نهضت حسین!

با صدای نوحه دسته‌ای که در کوچه پیش می‌آمد، دستم را به آرامی‌ بر سینه کوفتم. رفیقم با صورتی که از عصبانیت سیاه شده بود فریاد زد: تو هم داری عزاداری می‌کنی؟

حوصله دعوا و مرافعه نداشتم. دست کشیدم از سینه زدن. دسته آمد و رفت. مردم رفتند: پیرمردها... بچه‌ها... زن‌ها. ما ماندیم و کوچه‌های خالی... و نورسایه‌های اتاق. هیچ‌کس از دستمان چیزی نگرفت. گفتم: ببین چه گندی به قالب زده‌ای رفیق؟ ارواح رفتگانت نمی‌شد کمی مهربان باشی؟ این‌همه آدم را آخر چطور داغ بر دل کردی مارمولک؟ این ننگ را با آب کوثر می‌شود از پیشانی شست؟ چرا عاقل کند کاری...؟

کفرم که خوابید، دیدم او هم نشسته روی پله خانه‌ای و عین خر گریه می‌کند و با ملاقه‌اش می‌زند توی سرش. دلم برای آن بیشعور هم سوخت... برای خودم هم... و مَردم.

از روزی که مرا محکوم کرده‌اند به وردستی این ابن‌آکلة‌الاکباد، دهه اول محرم برایم مثل جهنم سیاه است. از صبح علی‌الطلوع تا ساعت صفر داریم دور خودمان می‌چرخیم کالحمار الطاحونة. وعده داده‌اند که اگر یک نفر، حتی شقی بن شقی و لعین بن لعین هم پیدا شود که حاضر باشد شربت ما را بچشد، رهایمان کنند برویم. در خیل آدمهای ناجور گشتیم و آبی از آنها برایمان گرم نشد. گفتیم قربان صفای دل همین مردم عزادار! شاید کرم این‌ها شامل حالمان بشود.

پارسال، وقتی دهه تمام شد از جناب سرزنش پرسیدم: نمی‌شود یک راهی پیدا کنی که هم این خاک‌برسر خلاص شود و هم من مادرمرده؟ گفت: دانستن راه یک چیز است، باور به راه یک چیز، و عمل به آن دانسته و باور چیز دیگر. اگر بگویم هم فایده ندارد. حکایت آدم و ابلیس است آخر حکایت شما.

التماسش کردم تا بگوید. گفت: تا قیام قیامت هیچ‌کس از شربت شما نخواهد خورد. این مردک ام‌الخبائث است. بقیه خبیثات و خبیثین هرچه باشند، تازه می‌شوند وردستش. تو خودت از آن شربت می‌خوری؟ گفتم: خدا به دور! مگر احمقم؟... پس چه باید بکنیم؟ گفت: اگر کسی در این دنیا حاضر باشد از سر کرم از آن شرنگ بخورد برای استخلاص یک بنده خدا، فقط شخص حسین بن علی است. رفیقت باید برود از او بخواهد. التماس هم نمی‌خواهد. یقین دارم که برمی‌دارد. حسین که همین‌طور حسین نشده. او قلب عالم است. همه وجودش قلب است. خون خداست. قلبها را برای همین در اختیار دارد.

امشب چند دقیقه قبل از اینکه دوره محکومیتم تمام شود و نفر جایگزینم از راه برسد، از سر مهر به او گفتم: من یک راه بلدم که از این وضع خلاص شوی؟ نگاه تندی حواله‌ام کرد و گفت: اگر منظورت این است که بروم به حسین بن علی التماس کنم که از جام من بخورد، کور خوانده‌ای! تا قیامت وقت زیاد است. بالاخره یکی پیدا می‌شود!

گفتم: یعنی اینقدر از او نفرت داری؟ گفت: من حسین را بیش از تو و همه این مردم دوست دارم. این نفرت نیست، رقابت است. آب خاندان ما با خاندان او به یک جو نمی‌رود.

حالا در تاریک‌روشنای خودم، زیر نور لرزان این چهار شمع، تازه می‌فهمم جناب سرزنش چه منظوری داشت وقتی گفت: مهم نیست چقدر از جام مهر حسین نوشیده باشی، مهم این است که او چه اندازه دوست داشته باشد از جام تو بنوشد. قیمت تو به قدر رغبت اوست. یزیدت را سربه‌راه کن تا از وردستی یزید خلاص شوی.

*

من هنوز غرق فهم چگونگی نورسایه‌های اتاقم هستم و مردم، آن بیرون، مدتها بعد از ساعت صفر، همچنان دارند عزاداری می‌کنند.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد