-
درود دوباره
جمعه 25 خرداد 1397 06:17
حضور همه عزیزان که حتی وقتی این سرا خالی است پیام می گذارند و ابراز لطف می کنند عرض درود و سپاس دارم. این وبلاگ در روزهایی که تلگرام و مانند آن نبود تنها وسیله ارتباطی مطمئن در دسترس بود و امروز هم با نبود آنها خاصیت خود را از دست نداده است. فرقش این است که آن روزها من معلمی دوره گرد بودم و حالا دیگر نمی توانم زیاد...
-
درودی پس از مدتها دوری
سهشنبه 30 آذر 1395 05:19
درود بر همه گرامیان شرمنده ام که سری به وبلاگ نمی زنم و طبیعتا پیغام دوستان را نمی بینم یا وقتی می بینم که دیگر برای پاسخ خیلی دیر شده است. از محبت همگی سپاسگزارم. امید که شاد و خوش و تندرست باشید. باقی بقایتان با احترام- م.ب.
-
جزوه درس ادبیات فارسی برای همراهان روز سه شنبه
سهشنبه 7 اردیبهشت 1395 11:43
درود بر همراهان گرامی درس ادبیات روز سه شنبه از لینک زیر جزوه درس را می توانید دانلود کنید. http://s5.picofile.com/file/8110306368/jozveh_kamel_farsi.pdf.html شاد باشید
-
زَفزَفات الکرگدنیة عن رَفرَفات العرفانیة/ 12
یکشنبه 8 آذر 1394 22:08
شعری بخوان که با آن رطل گران توان زد... نمیدانم چرا دیشب یادم به حافظ افتاد بیخودی و این مصرع هم از کرانه بجست و نشست وسط مغزم و المی بزرگ به این بینوا رسانید، چون یادم آورد که «ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد» و «درویش را نباشد برگ سرای سلطان» و شرط گلبانگ سربلندی بر آسمان زدن، سر نهادن بر آستان جانان است و...
-
زَفزَفات الکرگدنیة عن رَفرَفات العرفانیة/ 11
یکشنبه 8 آذر 1394 22:06
در گوشه میخانه هم ما را تو پیدا میکنی فکر کنم تنها کاری که در زندگیام بهخوبی و لاینقطع انجام دادهام غصه خوردن بوده. یکطورهایی «غم با من زاده شده، منو رها نمیکنه». فرمود: «ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن/ در گوشه میخانه هم... بله. جناب سرزنش یکبار گفت: «این زندگی اینجور نمیمونه» کچل جان! یک روز هم سرخوشی...
-
زَفزَفات الکرگدنیة عن رَفرَفات العرفانیة/ 10
یکشنبه 8 آذر 1394 22:05
اگر راه روی راه بری «وقتی دل سودایی میرفت به بستانها»، آنقدر گند میزد که صاحب بستان را از دعوتش پِشمان (مرتبه اعلای پشیمان) میکرد و مجبور میشد گوش این ذیسایکوز متحرک را بگیرد و بیندازدش بیرون. خاصیت گل و ریحان این است که آدم را زود بیخویشتن میکند. گل را میچیند محض تفریح و ریحان را میگذارد برای ادای فریضه...
-
زَفزَفات الکرگدنیة عن رَفرَفات العرفانیة/ 9
یکشنبه 8 آذر 1394 22:04
بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم! مطابق عادت، چهار شمع روشن کردهام به تعداد حروف نامش. خودم هم گوشهای نشستهام و زل زدهام به نور لرزان آنها. راست گفت. «در شهادت یک شمع، راز منوری است که آن را، آن آخرین و کشیدهترین شعله خوب میداند». اتاق را روشناتاریکی نورسایهها فروگرفته. تنها ماندهام. عادت داشتم این سالها به...
-
زَفزَفات الکرگدنیة عن رَفرَفات العرفانیة/ 8
یکشنبه 8 آذر 1394 22:03
به رنگ دل برآید دیدنیهای جهان در ما در جبر، تابعی مثل f دستگاهی است که به ازای هر x که به آن بدهی فقط یک خروجی به نام y از آن بیرون میآید و هیچ دو x مستقلی به یک y نمیرسند. به چنین وضعی میگویند اف ایکس مساوی است با ایگرگ: f(x)=y. یکی از معروفترین تابعهای ریاضی در عالم واقع دستگاه آبمیوهگیری است. این بیزبان با...
-
زَفزَفات الکرگدنیة عن رَفرَفات العرفانیة/ 7
یکشنبه 8 آذر 1394 22:02
حسبحالی ننوشتیم و شد ایامی چند درست چهل روز است جناب سرزنش رفته. اینقدر نبودنش تلخ است که «هر ثانیه بسان یکی قرن بس دراز» میآید به چشمم. مثل بچهای شدهام که پدر و مادرش او را در خیابان بهعمد ول کرده باشند. حالا درد آن بچهها را خودم حس میکنم. آنهم نه در کودکی، میانسالی. «این سرنوشت تیره چه بودش رقم زدی؟» جناب...
-
زَفزَفات الکرگدنیة عن رَفرَفات العرفانیة/ 6
یکشنبه 8 آذر 1394 22:00
تنهایی و گوشهای و دردی چشم که باز کردم، روی آینه بالای تخت سپیدی چیزی نظرم را جلب کرد. پاکت نامهای بود. هول برم داشت. از تخت پایین پریدم و صدا کردم: جناب سرزنش! رفیق! انعکاس صدایم در اتاق خالی به خودم بازگشت. او نبود. عصرگاهی از گفتگوهایی که در پشت بام بین او و جناب مطمئن میرفت که سحرگاه بعد از حدود یکسال بازگشته...
-
زَفزَفات الکرگدنیة عن رَفرَفات العرفانیة/ 5
یکشنبه 8 آذر 1394 21:58
مرکب ضعیف و بار گران و رهی دراز 1 خیس شدن... سوختن... سیلی جانانه خوردن؛ اینها بلاهایی بود که جناب سرزنش سرم آورده بود. یعنی اول یک سطل آب سرد رویم ریخته بود و بعد آمده بود نشسته بود روی سینهام و با آن دستهای آرنولدیاش مرا بسته بود به تپانچه... حالا نزن کی بزن. چشمهایم را که باز کردم، جلدی از رویم پرید پایین و...
-
زَفزَفات الکرگدنیة عن رَفرَفات العرفانیة/ 4
یکشنبه 8 آذر 1394 21:55
از سؤال ملولیم و از جواب خجل از عمق سیاهی غار مخوفی که تاقدیسها و ناودیسهایی چروک خورده و زشت راه آن را بسته بودند، چیزهای گندیدهای بیرون میریخت. از کلهام گردوهای بیمغز مثل دانههای چسفیلی که بیحفاظ روی آتش گذاشته باشی بیرون میپرید و میشکفت و آتش در علفهای خشک میانداخت. گوشهایم دو چاه کارتزین از خون بودند و...
-
زَفزَفات الکرگدنیة عن رَفرَفات العرفانیة/ 3
یکشنبه 8 آذر 1394 21:49
ای ز فرصت بیخبر... خیر امواتم، خسته بودم و سهتار را کوک کرده بودم که در اصفهان «امشب شب مهتابه» یا «من ندانستم از اول» را بزنم... که جناب سرزنش آمد نشست کنارم و گفت: مثنوی افشاری بزن! ناچار اشاره میکُرُن به میبِکار را در کوک دو-فا-دو ول کردم و بعد از کمی مکث زدم: دو فا فا فا سل لابمل سل فا سل فا میبمل... و او هم...
-
زَفزَفات الکرگدنیة عن رَفرَفات العرفانیة/ یادداشت دوم
چهارشنبه 18 شهریور 1394 03:02
آزاد باش تا نفسی روزگار هست دوستی آمده بود پیشم با یک مقالة در گِل مانده دربارة صفت و داشتیم با هم کتابهای دستور زبان را زیر و رو میکردیم. جناب سرزنش هم بُغکرده گوشهای نشسته بود و داشت مرا با چشمهایش میخورد. از وقتی شبها کتاب میخوانیم و حرف میزنیم. اخلاقش بهتر شده. کمتر دعوایم میکند و حال همدیگر را کمی...
-
قصیده ای از سعید طائی
پنجشنبه 12 شهریور 1394 18:53
غم مخور ای دوست کاین جهان بنَمانَد سعید طائی از شعرای آل سلجوق (قرن پنج و شش هجری) است. ذکر مختصری از او و قصیده زیبایش در لبابالالباب عوفی که قدیمیترین کتاب تذکره فارسی است آمده و دیگر از این شاعر اثر یا خبری در دست نیست. عوفی درباره او ذیل عنوان «الحکیم الکامل زین الشعراء سعید الطائی» نوشته است: «شعر سعید طائی...
-
زفزفات الکرگدنیة عن رفرفات العرفانیة/ یادداشت نخست
پنجشنبه 12 شهریور 1394 04:27
این ستون تازه بنده است در نشریه کرگدن. اگر دوست داشتید بخوانید/ سپاس و درود زفزفات الکرگدنیة عن رفرفات العرفانیة (1) شاخی که خشک گشت کجا رقص میکند؟ (2) نمیدانم چه گناهی به درگاه خدا کرده بودم که من شدم نفس امّاره و این جناب سرزنش شد نفس لوّامه. دست به هر کاری میزنم شروع میکند به شماتت. میگوید: «بغدادت خراب است،...
-
پوزش
یکشنبه 1 شهریور 1394 21:26
درود بر همگی چندی پیش دوستی برایم نوشت: «اوصیکم به واکاوی مجدد». از سخنانی که با ایشان گفته بودم رنجیدهخاطر بود. خود را کاویدم و حق را به جانب ایشان دیدم. این بنده آدم بی آدابی نیست و حرمت دوستان نگه میدارد، اما گاه به قول نظامی «چون خری که جو بیند» یا «چو صرعی که ماه نو بیند» شیفتگی میکند. چندسال نیز پیش با استادی...
-
غرغرهای یک بچه کرگدن مدنی بالطبع/ یادداشت پانزدهم: آخرین یادداشت
سهشنبه 20 مرداد 1394 14:52
این هم آخرین یادداشت برای ویژه نامه کرگدن (روزنامه اعتماد). شاد باشید! مرا نه زهره گفت و نه صبر خاموشی عزیزی را گفتم: این حال از چه یافتی؟ گفت: ترک و توقف. پرسیدم: وین دو را معنی چه باشد؟ فرمود: دانایی را ترک کرده بهگاه جهل توقف گزیدم. گفتم: مرا نصیحتی کن! گفت: نصیحت، گونه دیگر غم غربت است. غربتت را در دنیا پاس بدار...
-
برگرفته از سایت بهترین ها
سهشنبه 13 مرداد 1394 03:35
-
غرغرهای یک بچه کرگدن مدنی بالطبع/ یادداشت چهاردهم
سهشنبه 13 مرداد 1394 03:30
دل است اینکه تو دیدی -رفیق!- آجر نیست چند سال پیش، وقتی ادارهمان در خیابان کارگر شمالی و در ساختمان قدیمی «گل»، نرسیده به بلوار کشاورز بود، همکاری داشتیم به نام عموحسن که پیرمردی بود دوستداشتنی و سربهزیر با یک جفت شیشه تهاستکانی به چشم و مو و ریش سفید. عموحسن عاشق گل و گیاه بود و هر جا میرسید به قول خودش «چراغی...
-
غرغرهای یک بچه کرگدن مدنی بالطبع/ یادداشت سیزدهم
پنجشنبه 8 مرداد 1394 18:26
یکی بود، یکی نبود... در روزگاری نه چندان دور، در شهری نه خیلی ناآشنا که نه جابلقا بود نه جابلسا، دو تا ادم بودند که معنی این «یکی» را میفهمیدند، ولی درک مشترکی از آن یکی «یکی»، یعنی یگانگی، نداشتند. از این دو، یکیشان حماسهسرایی غزلدوست و کمی اوشکول بود و آن یکی فیلسوفی آپاریگراها و اندکی اسکل؛ با همان فرق ماهوی...
-
درباره شاهنامه فردوسی، ویراسته استاد فریدون جنیدی
چهارشنبه 7 مرداد 1394 18:19
این مقاله را چندسال پیش از این نوشته و در انتشارش تعلل کرده ام و امروز برای استحضار عزیزان در این یادداشت قرار می دهم. چنین بود و این بودنی کار بود سخنی درباره شاهنامه ویراسته فریدون جنیدی و نقدهای آن محسن باغبان بنده تا امروز از در افتادن به آتشی که میان استادان شاهنامهپژوهم بر پا شده پرهیز کردهام. از یک سو، وامدار...
-
غزلی از سیف فرغانی
شنبه 3 مرداد 1394 21:09
ایا رونده که عمر تو در تمنا رفت تو هیچ جای نرفتی و پایت از جا رفت ز رهروان که رفاقت ز خلق ببریدند رفیق جوی که نتوان به راه تنها رفت اگر چه نبود بینا ز ره برون نرود کسی که در عقب رهروان بینا رفت بیا بگو که چه دامن گرفت مریم را که بر فلک نتوانست با مسیحا رفت که از زمان ولادت به جان تعلق داشت دلش به عیسی و عیسی ز جمله...
-
غرغرهای یک بچه کرگدن مدنی بالطبع/ یادداشت دوازدهم
سهشنبه 30 تیر 1394 23:01
سایهها میدانند که چه تابستانی است استادم روزی میفرمود یکی از بزرگان عارفی واصل را چندماه پس از مرگش در خواب دید و از او حالش را پرسید. با ناراحتی پاسخ داد: پدرم را درآوردند مومن، تازه چندروزی است خلاص شدهام! با تعجب پرسید: یعنی حتی تو هم گرفتار شدی؟ چرا آخر؟ گفت: همه اعمالم را قبول کردند، جز اینکه روزی آمده بودم...
-
غرغرهای یک بچه کرگدن مدنی بالطبع/ یادداشت یازدهم
سهشنبه 30 تیر 1394 22:59
آیا تو کجا و ما کجاییم؟ مسجد پر بود و مومنان مشغول دعا بودند. یک نفر میخواند و بقیه زمزمه میکردند تا وقتی میرسیدند به ترجیع «سبحانک یا لا اله الا انت، الغوث الغوث، خلصنا من النار یا رب» که باز نجواها بلند میشد و آهنگ دلنشینی فضا را پر میکرد. مطابق معمول گوشهای گیر آورده بودم که هم مناسب در خود فرو رفتن باشد هم...
-
غرغرهای یک بچه کرگدن مدنی بالطبع/ یادداشت دهم
سهشنبه 16 تیر 1394 01:32
من اسیرم در کف مهر و وفای خویشتن ورنه او سنگیندل نامهربانی بیش نیست (رهی) آن بیرون دارد باران میبارد. میگویند ابرها بیبهانه اشتیاقی نمیگریند. باید سبزهای، درختی، چیزی باشد. پردههای متراکم اشک در چشمان لبریز من در شوق نوری، لبخندی، مهری، روی هم پشته میشوند و بهانه پیدا نمیکنند. چه ابر فلکزدهای باید باشد این...
-
غرغرهای یک بچه کرگدن مدنی بالطبع/ یادداشت نهم
دوشنبه 8 تیر 1394 15:56
زخمهای من همه از عشق است فقط کمی هوش لازم است تا آدم بفهمد خوشآمدها و بدآمدهایش خیلی هم منطق ندارد. ظاهراً اول از چیزی خوشمان یا بدمان میآید و بعد مینشینیم فکر میکنیم و دلیلی برای احساسمان میتراشیم. دیشب از یکی از دوستان پرسیدم: ما مردم آدمهای نسبتاً خوبی هستیم. هم اهل دردیم هم دردآشنا. پس چرا از درد خیلی...
-
پزشک خیابان دلگشا (یادداشتی برای دکتر علامحسین ساعدی)
سهشنبه 2 تیر 1394 22:33
این نوشته را سال گذشته برای ویژه نامه دکتر غلامحسین ساعدی در هفته نامه کتاب هفته خبر نوشته ام. نثرش آمیخنه با نثر ساعدی و بخش هایی از آثار اوست. روحش شاد! پزشک خیابان دلگشا خوب یادم هست. چوب به دستان ورزیل بودند انگار که وقتی عزاداران بیل چاپ شد، با زور پوروسیها کردندش تو حلقوم مردم دندیل و ترس و لرزی به جان مردم...
-
غرغرهای یک بچه کرگدن مدنی بالطبع/ یادداشت هشنم
سهشنبه 2 تیر 1394 15:04
در فضیلت غرغر جدّ جدّ ما -طابه الله و تاب علیه- از افاضل بود. به گاه رسیدن اجل، دیدندش زیرلب چیزی میگوید. گمان کردند استغفار میکند یا چون بوریحان در پی کشف ندانستهای است. گوش نزد دهانش بردند. دیدند از این دو هیچ نیست، بلکه حضرت والا به عادت دیرینه غرغر میفرمایند. گفتندش: شیخ! دم مرگ دم تسبیح و دعا و استغفار است...
-
غرغرهای یک بچه کرگدن مدنی بالطبع/ یادداشت هفتم
سهشنبه 26 خرداد 1394 14:52
کجا یار و دیاری ماند از بیمهری ایام؟ شهبانوی کوشک ما، حضرت والده -اعلی الله مقامها- همواره از کوچه رفتن نهی میفرمود و بهجد معتقد بود که کوچه -بهویژه سر آن- آدمیزاده را بیتربیت و بیادب و بدنام میکند: «در کوچه کسی نیست که بدنام نماند». از سر همین کوچههراسی، حتی به وقت چرت واجب بعد از ناهار نیز، بای نحو کان...