عاقبت عدم فرار از مدرسه

عاقبت عدم فرار از مدرسه

درباره زبان و ادبیات فارسی، ویرایش و نگارش، و برخی چیزهای دیگر (منهای سیاست)
عاقبت عدم فرار از مدرسه

عاقبت عدم فرار از مدرسه

درباره زبان و ادبیات فارسی، ویرایش و نگارش، و برخی چیزهای دیگر (منهای سیاست)

غرغرهای یک بچه کرگدن مدنی بالطبع/ یادداشت نهم

زخم‌های من همه از عشق است

فقط کمی هوش لازم است تا آدم بفهمد خوش‌آمدها و بدآمدهایش خیلی هم منطق ندارد. ظاهراً اول از چیزی خوشمان یا بدمان می‌آید و بعد می‌نشینیم فکر می‌کنیم و دلیلی برای احساسمان می‌تراشیم.

دیشب از یکی از دوستان پرسیدم: ما مردم آدم‌های نسبتاً خوبی هستیم. هم اهل دردیم هم دردآشنا. پس چرا از درد خیلی خوشمان نمی‌آید؟ توامان شانه و ابروهایش را بالا انداخت، لب پایینش را جلو داد و گردنش را کمی به راست کج کرد و گفت: این هم سوال است که تو داری مسلمان؟ آخر کدام عاقلی درد را دوست دارد؟

من البته با او موافق نیستم. چون به نظرم، برای دوست داشتن «درد» دلایل خوبی وجود دارد: اول اینکه درد هیچ‌وقت نارفیق نیست و همیشه با آدم می‌ماند، به قول حافظ: «یک همدم باوفا ندیدم جز درد». دوم این که باشخصیت است، چون تنها موجود درجه دوم عالم است که بر همه وجودهای درجه یک برتری ادراکی دارد. به هر حال، روشن است که از نظر فلسفی، درد عرض است نه جوهر و از دیدگاه پزشکی، عرض است نه مرض. سوم این که دورو نیست و سروتهش یک کرباس است؛ یعنی از این طرفش که بروی آن‌ور و دوباره بخواهی برگردی و از هر طرف که بخوانی‌اش، دوباره همان می‌شود که بود: درد.

از سر عادت، ما همیشه درد را بد می‌بینیم، در حالی که برخی دردها را برای منفعتش یا برای فرار از دردهای بزرگ‌تر به جان می‌خریم و برخی را بیخودی دوست داریم و تلاش می‌کنیم دیگران هم آن را دوست داشته باشند. رضایت به تشکیل خانواده با همه دردسرهای عقلایی‌اش از دردهای معروف نوع اول و درد عشق و نوستالژی آن از دردهای نوع دوم است.

خود نوستالژی واژه دردآلوده‌ای است. چون نوستوس (nostos) به معنی بازگشت و آلگوس (algos) به معنی درد است که در مجموع می‌شود «دردِ بازگشت». نتیجه اخلاقی‌اش این است که در همه نوستالژی‌بازی‌های ما پای یک درد در میان است.

متون ادبی ما گواه‌اند که عشق و رفاقت از مواد شدیداً نوستالژی‌زاست. برای رفاقت همین بیت معروف حافظ بس که گفت: «دریغ و درد که تا این زمان ندانستم/ که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق»؛ اما عشق حکایت درازی دارد و درد از سروکول همه‌چیزش بالا می‌رود. از کوچه و منزل معشوق و روز وصل و شب هجران بگیرید تا مو و کفش و لباس و عطر او و حتی غرغرها و نق‌نق‌های حضرت‌والا.

درد عشق از آن چیزهایی است که هم بودنش پدر آدم را در می‌آورد هم نبودنش (این قضیه به‌شدت مجرب است). شهریار خودمان گفته: «پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم» و سعدی گفته: «دردی است درد عشق که هیچش طبیب نیست» و خودزنی فرموده که «اگر هزار گزند آید از تو بر دل ریش/ بد از من است که گویم نکو نمی‌آید». مولانا هم باور داشته «دردی است غیر مردن کآن را دوا نباشد».

اگر بخواهم سیاهه‌ای از نوستالژی عشق در ادب فارسی ارائه کنم، مثنوی هفتاد من کاغذ می‌شود. چنین پیداست که کار و زندگی عاشق و غایت عشق رسیدن به همین درد است که معنی و لذت زندگی در آن نهفته و بقیه چیزها با تفاوت در درجات مسخره‌بازی‌ای بیش نیست. جناب عین‌القضات گفته: «سودای عشق از زیرکی جهان بهتر ارزد و دیوانگی عشق بر همه عقل‌ها افزون آید. هرکه عشق ندارد، مجنون و بیحاصل است... دریغا، همه جهان و جهانیان کاشکی عاشق بودندی تا همه زنده و با درد بودندی».

واقعاً چرا ما مردم عشق را با همه دردهایش دوست داریم؟ به نظرم، این دیالوگ دایان کیتون در فیلم «عشق‌ومرگ» وودی آلن پاسخ طنزآمیز مناسبی است به این پرسش: «ببین ناتاشا! یه کم دیرم شده، خلاصه‌ش اینه که عاشق شدن عذاب کشیدنه. اگه می‌خوای عذاب نکشی، باید مراقب باشی عاشق نشی؛ ولی بعدش از اینکه عاشق نیستی، عذاب می‌کشی. بنابراین عاشق بودن باعث رنج و عذابه، عاشق نبودنم باعث رنج و عذابه. اما از اون طرف، برای اینکه شاد باشی مجبوری عاشق باشی، چون عشق باعث شادی می‌شه، اما چون عشق بالاخره باعث ناراحتی میشه، پس شادیت باعث عذابت میشه. در نتیجه، یا باید عاشق باشی و عذاب بکشی، یا نباشی و عذاب بکشی، یا باید شاد نباشی که در این صورت عذاب می‌کشی، یا باید برای شاد بودن عاشق بشی که بازم عذاب می‌کشی... امیدوارم منظورمو گرفته باشی!»


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد