حسبحالی ننوشتیم و شد ایامی چند
درست چهل روز است جناب سرزنش رفته. اینقدر نبودنش تلخ است که «هر ثانیه بسان یکی قرن بس دراز» میآید به چشمم. مثل بچهای شدهام که پدر و مادرش او را در خیابان بهعمد ول کرده باشند. حالا درد آن بچهها را خودم حس میکنم. آنهم نه در کودکی، میانسالی. «این سرنوشت تیره چه بودش رقم زدی؟» جناب سرزنش!
تا دو هفته پیش، نیمهشبها همینطور بیانگیزه راه میافتادم در خیابان و هی زمزمه میکردم: «بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو». حالا در کنج اتاق مینشینم و خیره میشوم به گوشهای و به صدای ساعت گوش میکنم: تیک... تاک... تیک... تاک... و سهتارم را که برمیدارم ناخودآگاه میگویم: «استاد رفت... یار رفت... تسلیت سهتار»!
گاهی وقتها از دستش حرص میخورم، اما با خودم که سرحساب میشوم میبینم کار خوبی کرد رفت. از دستم راحت شد. داشت جان میکند بینوا. برای همین، حتم دارم که اگر بتوانم پیامی برایش بفرستم که «با من چگونه بودی و بی من چگونهای؟» پاسخ خواهد داد که «من خوشم بی تو».
تا حالا صدبار برای خودم برنامه ریختهام که خوب زندگی کنم. میدانم اگر برگردد و ببیند ولمعطل بودهام، غصه میخورد، ولی نمیتوانم. دستم به کار نمیرود. وقتم را مثل یک سگ ولگرد در تلگرام صرف مهملات میکنم. دیگر کتاب نمیخوانم. مشتی کلمه است با یکسری معانی بیروح که زود از پرده ذهنم پاک میشود. قبلا وقتی چیزی میخواندم کلمات در من جوانه میزدند و زندگی آغاز میکردند و آنقدر سریع، که پیش از آنکه به انتهای کتاب برسم، میدانستم چطور تمام میشود. انگار ذهن نویسنده را به ذهنم پیوند زده باشند یا اطلاعاتش را با فلش روی مغزم ریخته باشند. اینقدر همهچیز برایم آفتابی بود.
حالا وقتی کتابی باز میکنم انگار با یک چراغقوه باریک وارد غار تاریک و مخوفی شدهام. فقط به اندازه گردی کوچک نور چراغ میتوانم ببینم و دیگر از چیزی سر در نمیآورم. مشکل اما فقط این نیست. وقتی کاملا در غار فرو میروم قوه باطریهایم ضعیف میشود و نور شروع میکند به پِرپِر کردن و خاموش شدن. ناچارم گوشهای از ذهن نویسنده بنشینم تا کمی باطریهایم جان بگیرد و بتوانم برگردم. چقدر دفعه آخر سخت بود وقتی جانسختی کردم و تا میشد پیش رفتم! آنقدر موقع برگشتن توی سیاهی زمین خوردم و سرم به در و دیوار خورد که زخموزیلی آمدم بیرون. این حال کجا و آن حال پرواز کجا؟ باغهای قدیمی هم دارد کمکم در من میخشکد و از بین میرود.
در آینه دیگر کمتر خودم را میبینم. چهرهام دارد تغییر میکند. میترسم یکروز از خواب بیدار شوم و ببینم مثل آقای گرگوار سامسا تبدیل به ترکیبی از عنکبوتهای Brown recluse و black widow و سوسک شاخگوزنی Lucanus cervus شدهام و جناب کافکا با لبخند مضحکی بر لب دارد داستانم را مینویسد و جمعی از حشرهشناسان دارند با سرخوشی تلاش میکنند حالم را درک کنند. قرار است این احمقها مرا بعد از خشک کردن به کدام هرباریومی ببرند؟ چرا ولم نمیکنند به حال خودم بمیرم؟
دیگر حوصله زفزف کردن هم ندارم. تنها دلخوشیام شده نامه جناب سرزنش که هر بار میخوانمش ابرهای همهعالم در دلم میگریند. راست گفت هر رابطه خزینهدار رنجی است! آن بخشهای کتاب عزیز آقا را هم که برایم خط کشیده میخوانم، ولی دائم از خودم میپرسم: چرا مرا ول کردند و رفتند؟ اگر برنگردند چه؟ حالا باید چه کنم؟
دلم میخواهد از جناب مطمئن متنفر باشم و ببندمش به فحش و فضیحت، ولی میدانم او کار بیخود انجام نمیدهد. میگویم: «به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید»، ولی آرام نمیشوم وقتی نمیفهمم چرا این کار را با من کرد.
مدتها بود که «مرا به کار جهان دیگر التفات نبود». جهان را دوست داشتم و مردم را. فرق زن و مرد را دیگر نمیفهمیدم، ولی این روزها انگار گرگ هاری شدهام.. هرزهپوی و دلهدو... چشمهایم چو دو کانون شرار... . چیزی غریب مثل گرگی تنها در نیمهشبی برفگیر و مهتابی در من زوزه میکشد: اَئووووووو... اَئووووووو. گاه هم دخترکی یتیم و بینوا در من گریه میکند هایهای، و هی کبریت میزند از پس هم در شب عید کریسمس تا خودش را گرم کند... گاه هم کودکی بازیگوش، از کاج بلندی میرود بالا، جوجه بردارد از لانه نور...!
چیزهایی میبینم و نمیبینم. حال ای.تی. را دارم که از فضا آمده بود و از قضا میخواست برای خودش در زمین دوستانی پیدا کند... یا مثل شازده کوچولو که دائم دلش برای سیارهاش و گلش تنگ میشد، اما میخواست ببیند و بفهمد و ناچار بود بیآنکه دلش بخواهد چیزهایی را برای خودش اهلی کند...
اهلی کردن...؟ اهلی شدن...؟ چه واژگون غریبی!...
یکشنبه 8 آذر 1394 ساعت 22:02