عاقبت عدم فرار از مدرسه

عاقبت عدم فرار از مدرسه

درباره زبان و ادبیات فارسی، ویرایش و نگارش، و برخی چیزهای دیگر (منهای سیاست)
عاقبت عدم فرار از مدرسه

عاقبت عدم فرار از مدرسه

درباره زبان و ادبیات فارسی، ویرایش و نگارش، و برخی چیزهای دیگر (منهای سیاست)

زَفزَفات الکرگدنیة عن رَفرَفات العرفانیة/ 12

شعری بخوان که با آن رطل گران توان زد...

نمی‌دانم چرا دیشب یادم به حافظ افتاد بیخودی و این مصرع هم از کرانه بجست و نشست وسط مغزم و المی بزرگ به این بینوا رسانید، چون یادم آورد که «ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد» و «درویش را نباشد برگ سرای سلطان» و شرط گلبانگ سربلندی بر آسمان زدن، سر نهادن بر آستان جانان است و اینکه «گر دولت وصالت خواهد دری گشودن/ سرها بدین تخیل بر آستان توان زد» و کلی چیز سخت و مشکل دیگر که یادآوری می‌کرد «اسرار عشقبازی در خانقه نگنجد» و باید از شید و زرق باز آمد. خواجه بزرگوار چه خیالها می‌فرموده، چطور می‌شود با چنین شعری آب معمولی خورد؟ رطل گرانش پیشکش.

با این حال، این آمدشدن را به فال نیک گرفتم. با خود گفتم: «در خلاف‌آمد قسمت بطلب کام که من/ کسب جمعیت از این فکر پریشان کردم» که ناگاه چیزی پقی زد زیر خنده. دیدم یکی روی سقف چمباتمه زده و کج‌کج نگاهم می‌کند و شاخک می‌جنباند. گفتم: می‌خندی، به قربون خم زلف سیاهت؟ زلفم کجا بود خب؟ خودم که کلم و زلف بر باد داده به جرم از شیشه روغن ریختن، وانگهی گرچه سالها خواندم که «مصلحت‌دید من آن است که یاران همه کار/ بگذارند و سر زلف نگاری گیرند»، دیگر «رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس» بزرگوار؛ چه رسد به زلف! آن‌هم آن زلف...

داشتم با او همچنان سخن می‌کردم که پا به هزیمت نهاد و خزید در سوراخی. مشغول زمزمه شعر با آواز استاد شجریان بودم و پاسخ دادن پیامها در تلگرام که دیدم جناب حافظ آمده لب پنجره نشسته دستش را زده زیر چانه‌اش و با انگشتش صورتش را می‌خاراند و منتظر است ببیند این دیوانه‌بازی کی تمام می‌شود. با دیدنش خودم را جمع کردم و با شوق گفتم: درود خدا بر حضرت لسان‌الغیب! وه، چه خوب آمدی صفا کردی! چرا لب پنجره پس بزرگوار؟ «کرم نما و فرودآ که خانه خانه توست». گفت: «وعلیک السلام دیوانه»! گفتم شعری بخوان! راه که بلد نیستی بزنی با این سازت! اینترنت‌سواری می‌کنی؟ گفتم: «ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را»! شرمنده وجود مبارکم! فی‌الحال رطل گرانی در این خلوتخانه مرا نیست، قبل از انقلاب هم نبود. حضرتتان احیانا یک کتابی از شراب طهور با خود نیاورده‌اید محض لب تر کردن؟ به غیظ نگاه فرمودند. گفتم: عیبی ندارد. ورژن زمینی‌اش را دارم. همین غروبی بربری تازه خریده‌ام. گوشه لبانش قدری جنبید. گفتم: راست فرمودی، «کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها»؟ عجالتاً، بربری هست، وفور نعمت شعر هم هست. شعور قحط است. حالا که حضرتتان تشریف دارید جمع مهما امکن می‌کنیم. 

با کلافگی از جا برخاست به قصد رفتن: پس، شعری بخوان که آن را با بربری توان زد! گفتم: چرا سگرمه در هم می‌کنی خواجه بزرگوار؟ «ابروگشاده باش چو دستت گشاده نیست». خودتان یک نکته از این معنی نفرمودید که «کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد»؟ گفت: و گفتیم «چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه/ تشخیص کرده‌ایم و مداوا مقرر است». تو شراب هم نداری آخر مفلوک! گفتم: بلی، «همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت». ولی آخر «دیوانه‌ای چون من کجا دربر کشد/ دختر رز را که نقد عقل کابین کرده‌اند»؟ فرمود: «تو کز سرای طبیعت نمی‌روی بیرون/ کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد»؟

سکوت کردم. غمم گرفت. او هم هیچ نگفت. گفتم: شما بفرما «این مهر بر که افکنم این دل کجا برم»؟ «کجا روم چه کنم چاره از کجا جویم؟ که گشته‌ام ز غم و جور روزگار ملول»! گفت: «سخن‌شناس نئی جان من خطا اینجاست»، گفتم! کلافه شدم: چرا مرا می‌پیچانی خواجه؟ کی گفتی؟ گفت: گفتم که، شعری بخوان. آن وقت «بنگر که از کجا به کجا می‌فرستمت»! و رفت. گفتم: «عیان نشد که چرا آمدی چرا رفتی» خواجه؟ گفت: امروز با دوست تو جناب سرزنش در سخن بودیم. یاد تو فرمودند. خواستند تا سری به تو بزنم. بهانه را برای آمدن، شعری بر تو القا کردند و این در باز شد. حال باید بروم! گفتم: «آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست» را از جانب این بینوا درودی خوش برسان لطفا خواجه! دوباره صدای بی‌حوصله‌اش را شنیدم که گفت: این‌قدر حرف نزن! شعری بخوان! گفتم: بر دیده بابا، بر دیده!

به حکم «شکم‌پرست کند التفات بر ماکول» اول چند تکه بربری روی بخاری داغ کردم و بعد رفتم سراغ شیخ سعدی. حافظ حالم را خراب کرده بود به قدر کافی. یک تکه بربری در دهان گذاشتم و «یا حضرت سعدی»گویان کتاب را باز کردم. آمد: «ای دوست دل منه که درین تنگنای خاک/ ناممکن است عافیتی بی‌تزلزلی/ دنیا پلی است بر گذر راه آخرت/ اهل تمیز خانه نگیرند بر پلی»... آمدم چیزی بگویم که دیدم این‌بار شیخ سعدی بر لب پنجره نشسته است... .


زَفزَفات الکرگدنیة عن رَفرَفات العرفانیة/ 11

در گوشه میخانه هم ما را تو پیدا می‌کنی

فکر کنم تنها کاری که در زندگی‌ام به‌خوبی و لاینقطع انجام داده‌ام غصه خوردن بوده. یک‌طورهایی «غم با من زاده شده، منو رها نمی‌کنه». فرمود: «ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن/ در گوشه میخانه هم... بله.

جناب سرزنش یکبار گفت: «این زندگی اینجور نمی‌مونه» کچل جان! یک روز هم سرخوشی می‌آید سراغت. در پارادوکس وجد در ملال گرفتار می‌شوی و «میان گریه می‌خندم» تازه برایت معنی پیدا می‌کند. اگر روزی این حال را داشتی، ناموساً از خانه بیرون نرو فقط! گفتم: «اخلاق خوب و حال خوش و روزگار وصل/ امید هرسه را به لب گور می‌برم». گفت: ببین حالا!

و من از پنج‌شنبه به فکر بودم که این هفته اصلاً بیرون نروم و حرف نزنم تا گند تازه‌ای بالا نیاید. با سلس‌البول سلس‌القول هم گرفته‌ام و دیگر اختیار گفتن‌نگفتن دست خودم نیست.

شنبه درس نرفتم و شب مبتلا شدم به صندلی‌داغ دوستان. گفتم دیگر خبط نکنم و خبر بدهم. در تلگرام به یکی از همکلاسانم که آفلاین بود پیام دادم:

- درود. متاسفانه این بنده فردا نمی‌تواند در کلاس حاضر باشد. عرض کردم تا زحمت نیفتید. برخی دوستان را نیز نمی‌یابم. به اطلاع برسانید.

آمدم بنویسم بدرود که ناگهان آنلاین شدند:

- سلام. خیر باشد!

- خیر است. کاری پیش آمده در آن ساعت (نمی‌خواستم دروغ بگویم و دیوانگی هم جنبید) یعنی جنون بالا زده و بهتر است فعلاً جایی نروم!

- نفرمایید! اگر این جنون باشد، وای به حال ما!

- راستش، از پنج‌شنبه منگل-پریشان می‌زنم. نوعی سرخوشی و غم درهم‌آمیخته دارم که معلوم نیست حاصل چیست. می‌ترسم بیایم و حرفهای مهمل بزنم یا گوش‌های برادر انصاری را بپیچانم یا لپ یکی از بانوان را بکشم. اوضاع خطرناک است بانو. جدی عرض می‌کنم.

- تازگی‌ها فرق کرده‌اید!

(راست می‌گوید. از وقتی جناب سرزنش رفته، به حال خودم نیستم. غمگین بودم همیشه، حالا خل‌خلی‌هایم را نمی‌توانم مدیریت کنم. گفتم): بر بنده ببخشایید اگر زیاده خل شده‌ام. دیگر افسار این بی‌زبان از دست شده است. نقاب‌ها هم دیگر کمکی نمی‌کنند! دو روز است دارم سعی می‌کنم سوت چهارانگشتی بزنم و بشکن خرکی. موفق نمی‌شوم. امروز را در خلوت نشستم و کاری نکردم. بیخودی می‌خندیدم و بیخودی غصه‌ام می‌گرفت. کمی هم با خودم بروس‌لی‌بازی کردم، سوار پشتی هم ‌شدم و کلی اسب‌سواری کردم...

- استاد بزرگوار، اشکالی نداره! عالم و آدم که ما را سر کار گذاشتن، شما هم ما را سر کار بذارید! خوشحالم که حالتون خوبه!

- از کجا می‌دانید بزرگوار؟ همین الان سوار چوب جاروی خانه‌ام!

- سوار شدن بر چوب جارو همیشه دال بر بدحالی نیست. 

- پس شما هم بروید یک چوب جارو سوار شوید... پیتیکو پیتیکو فراموش نشود: صد مرتبه!

- من هم از این کارها می‌کنم!

- پس فامیل درآمدیم! چرا زودتر نگفتید؟ خاله‌بازی هم می‌کنید؟

- فراوان

نت ایشان قطع شد. آمدم در بروم که همکلاسی دیگری آنلاین شد:

- سلام آقای دکتر. شب بارونی شما خوش. ممنون که خبر دادین. حالتون خوبه؟

- آری، هوا بس ناجوانمردانه سرد است به فضل خدا. سلامت و خوب و خوش و قبراقم شکر خدا.

(بعد عکسی فرستاد که رویش نوشته بود: موجودات عجیبی هستیم... یه آدمایی رو اذیت می‌کنیم... که تحمل یه لحظه دوریشون رو نداریم!... واقعاً چرا؟)

- چون کِرم داریم بزرگوار!

- راستی، من با این بی‌خوابی چکار کنم آقای دکتر؟

- بخوابید بزرگوار!

= فردا سر کلاس می‌خواستم بخوابم! محروم شدیم. کاش تعطیل نمی‌شد. شما کلاس جبرانی هم ندارین. چرا نمی‌آیین؟

- بله بدبختانه! راستش، دیوانه شده‌ام... میان گریه و خنده گیر افتاده‌ام... پارادوکس وجد در ملال دارم... و چنان بیتابم که دلم می‌خواهد، بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه... می‌ترسم بیایم بزنم زیر آواز یا کار ناجور دیگری بکنم. خدا را خوش نمی‌آید سر پیری!

- ببخشید استاد. نمی‌تونم درکتون کنم.

- راستش خودم هم دیگر خودم را درک نمی‌کنم. خیلی سال است که درک نمی‌کنم.

- آقای دکتر! چرا به نظر من حال شما از همه ما خوشتره؟

- چون شما عاقلید من خلم. «بیچاره آن کسی که گرفتار عقل شد»؛ یعنی شما؛ «خوشبخت آنکه کره‌خر آمد الاغ رفت»؛ یعنی بنده.

- نفرمایین! اگه این مسئله از کتاب خوندنه ما دیگه کتاب نخونیم!

- هیچ بلدی در زندگی کیف کنی برادر؟

= نمی‌دونم منظورتون از کیف چیه.

- کیف کردن یعنی توانایی آدم برای لذت بردن. واحد سنجشش هم خر بر ثانیه است و طویله بر ثانیه. هر 100 خر می‌شود یک طویله.

- آقای دکتر من بازم نفهمیدم!

- ساده می‌گویم. مردم امور زندگی را دو دسته کرده‌اند: خوب و بد، دردناک و خوش. و فکر می‌کنند باید با خوشی‌ها خوب بود و بر دردها غصه خورد، در حالی که اگر اهل کیف باشی متوجه می‌شوی باید بدون قضاوت با همه وجودت با همه چیز کیف کنی. کیفیت زندگی به همین کیف‌ها بستگی دارد. همه چیز را باید خوب دید، حتی دردها و رنج‌ها و کارهای بیخودی را و هم از همه چیز لذت برد و هم به همه چیز لذت داد وگرنه زندگی آدم می‌شود آخرت یزید. توانستم منظورم را بگویم؟

- من زندگی کردن با همه وجود رو نمی‌فهمم. ببخشید اگه حرفام شما رو ازرده‌خاطر می‌کنه.

- خودم هم خوب نمی‌فهمم. ولی دارم تلاش می‌کنم بفهمم...

***

حالا یک هفته است نشسته‌ام و دارم فلسفه لذتم را به دنیا صادر می‌کنم! جناب سرزنش درباره حضور در تلگرام چیزی نگفته بود؛ «بنده در این ماجرا گناه ندارد»!


زَفزَفات الکرگدنیة عن رَفرَفات العرفانیة/ 10

اگر راه روی راه بری

«وقتی دل سودایی می‌رفت به بستان‌ها»، آنقدر گند می‌زد که صاحب بستان را از دعوتش پِشمان (مرتبه اعلای پشیمان) می‌کرد و مجبور می‌شد گوش این ذی‌سایکوز متحرک را بگیرد و بیندازدش بیرون.

خاصیت گل و ریحان این است که آدم را زود بی‌خویشتن می‌کند. گل را می‌چیند محض تفریح و ریحان را می‌گذارد برای ادای فریضه کباب. «سنگک نرم و کباب اگر بگذارد»، ریحان بینوا که کاری به کار کسی ندارد. سر جای خودش نشسته است. نه زبان دارد که بگوید، نه حنجره دارد که نعره بزند، نه جامه دارد که بر خود بدرد، و نه دندان دارد که گاز بگیرد. کرم از خودم آدم است قطعا.

ولی دیگر چه فرقی می‌کند من درباره بستان و ریحان چه می‌گویم؟ جز اینکه فقط فکرهای بیخودی بکنم و خارش نوستالژی ذهنم را آرام کنم، چه می‌شود کرد؟ حالا سماق مک می‌زنم و چاقو دسته می‌کنم، بلکه این جنون بهتر شود و از این دیوانه‌خانه چندستاره هم بیرونم کنند. بودنم در این‌جا «تاوان کفران نعمتی است که در باغ کرده‌ام». چنان با زنجیر بندم کرده‌اند که سگ هار را آن‌طور نمی‌بندند.

جناب سرزنش همیشه وقتی اذیتش می‌کردم می‌گفت: «ددی بگذار ما هم مردمانیم». همیشه فکر می‌کردم جمله را در معنای کنایی به کار می‌برد، ولی روزی برایم توضیح داد که آدمی پنج صفت اصلی خطرناک دارد که تا ترک نکند نباید آزادش کرد. از آن صفات پرسیدم. گفت: هر آدمی برای خودش باغ‌وحشی است رفیق. گفتم: من چندوقت پیش با خودم، کودک درونم، خر وجودم، کِرمم، و آن روی سگ بزرگوارم یک خانواده تشکیل داده‌ایم. اگر منظورت از باغ‌وحش این است می‌دانم چیست. گفت: این باغ‌وحش که من می‌گویم غیر آن است که تو به مسخره گرفته‌ای. این یکی هم شیر دارد، هم گرگ، هم روباه، هم سگ، هم خوک، و هم گوسپند. 

از ماجرا پرسیدم. گفت: هر صفتی در آدمی به صورت حیوانی است. صفت شیر که داشته باشی، دوست داری همواره غالب باشی و نه مغلوب. این صفت در صاحبان قدرت قوی‌تر است، ولی دیگران هم دارند. حتی یک بچه کوچک هم با سروصدا مادر یا پدرش را مجبور می‌کند به اطاعت از خواسته‌هایش. خواسته‌هایش هم در حد خوردن و خوابیدن و خیس نبودن جایش است. به هر حال، بچه یک شیر همه ویژگیهای یک شیر را دارد، فقط کمی ضعیف‌تر است.

گفتم: و گرگ چه می‌کند در آدمی؟

گفت: گرگ آدم با گرگ‌های دیگر فرق می‌کند. او همه‌چیز را برای خودش می‌خواهد. قُرُق خودش را دارد. نمی‌تواند تحمل کند کسی چیزی از او بگیرد یا بیشتر از او داشته باشد. ندیده‌ای بچه‌ها وقتی اسباب‌بازی‌شان را بچه‌ای دیگر برمی‌دارد چه می‌کنند؟ اگر هم مادر و پدر از او خواهش کنند چیزی از خودش به آن بچه بدهد تا با هم بازی کنند، بچه سربه‌راهی که باشد، بدترین اسباب‌بازی‌اش را می‌دهد به آن یکی.

گفتم: و روباه؟ گفت: روباه بودن ابزار می‌خواهد: علم و دانش و هنر و ادب و دین و پول و همه چیزهای لطیف و شریف دیگر ابزارهای آن‌اند. اگر کسی از این چیزها درست استفاده نکند، می‌شود روباه... تا نپرسیده‌ای بگویم که خوک هم نماد شهوت است. کسی که بنده خواسته‌های آن‌چنانی است مثل خوک در کثافت خودش غلت می‌زند.

گفتم: غضب و حرص و تزویر و شهوت را گفتی. سگ چیست؟ گفت: بداخلاقی و پاچه‌گیری ناشی از ترس و بدبختی. گفتم: و گوسفند؟ گفت: کسی که آن صفات را تازه در خود کنترل کرده باشد می‌شود گوسفند. این آدم جایی برای خوابیدن و چیزی برای خوردن داشته باشد کافی است و منفعتش هم عمومی است و به همه تعلق دارد، ولی باز حیوان است. اگر باغ‌وحشت را نتوانی تربیت کنی هیچ‌وقت آدم نمی‌شوی رفیق.

گفتم: چطور این صفات را در خودم بکُشم؟ خندید: بکشی؟ اینها ابزار زیستن در دنیاست، از بین نمی‌روند، فقط از شکلی به شکل دیگر درمی‌آیند. برای همین گفتم باید تربیت کنی باغ‌وحشت را.

گفتم: و چطور تربیتش کنم؟ گفت: «خور و خواب و خشم و شهوت، شغب است و جهل و ظلمت/ حیوان خبر ندارد ز مقام آدمیت». هر آدمی از آن بستان که در آن می‌زیسته یک backup در خودش دارد، باید سیستمت را restore کنی تا بتوانی به آنچه بودی برگردی. وقتی تعادلی میان آنچه بودی و آنچه هستی برقرار کردی، تربیت شده‌ای وگرنه محال است، محال است، محال.

گفتم: چطور آن را برگردانم؟ گفت: «اگر راه روی راه بری». به دست آوردن دل جناب اطمینان با خودت! گفتم: تو چه می‌توانی برایم بکنی؟ گفت: کمکت می‌کنم گوسفند خوبی باشی! گفتم: چه حرفها به آدم می‌زنی تو! گفت: فکر کرده‌ای بیخودی فرمود: وجود ما معمایی است حافظ؟


زَفزَفات الکرگدنیة عن رَفرَفات العرفانیة/ 9

بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم!

مطابق عادت، چهار شمع روشن کرده‌ام به تعداد حروف نامش. خودم هم گوشه‌ای نشسته‌ام و زل زده‌ام به نور لرزان آن‌ها. راست گفت. «در شهادت یک شمع، راز منوری است که آن را، آن آخرین و کشیده‌ترین شعله خوب می‌داند». اتاق را روشناتاریکی نورسایه‌ها فروگرفته. تنها مانده‌ام. عادت داشتم این سال‌ها به بودن جناب سرزنش. «شمع‌های بی تو بودن» یادگار اوست. «سیگارهای بی‌تو بودن» هم.

بغضی غریب آمده نشسته بیخ گلویم. قلبم تیر می‌کشد. چشمهایم می‌سوزد. نمی از این چاه برنمی‌آید.

ده روز و شب است که از صبح علی‌الطلوع تا خود ساعت صفر وردست این پدرنیامرزم. محکومم به این شکنجه. پذیرفته‌ام دیگر. چه می‌توانم بکنم؟ من می‌سازم و او می‌ریزد. دربه‌در می‌گردیم و هیچ‌کس از دستمان چیزی نمی‌گیرد. آنها هم که می‌گیرند، آن را می‌پاشند به سروکله خودمان. «شربت‌اوغلی» شده‌ایم دیگر. بودیم. خواهیم بود.

شب تاسوعا، مردم توی خیابان راه افتاده بودند و زنجیر می‌زدند. بچه‌های کوچک عزادار. پیرهای سپیدمو. چه شوری! چه حالی! پنجاه سال بعد این بچه‌ها می‌روند جای آن پیرها و بچه‌های دیگر می‌آیند جای این‌ها. واقعا چه قیامتی است این نهضت حسین!

با صدای نوحه دسته‌ای که در کوچه پیش می‌آمد، دستم را به آرامی‌ بر سینه کوفتم. رفیقم با صورتی که از عصبانیت سیاه شده بود فریاد زد: تو هم داری عزاداری می‌کنی؟

حوصله دعوا و مرافعه نداشتم. دست کشیدم از سینه زدن. دسته آمد و رفت. مردم رفتند: پیرمردها... بچه‌ها... زن‌ها. ما ماندیم و کوچه‌های خالی... و نورسایه‌های اتاق. هیچ‌کس از دستمان چیزی نگرفت. گفتم: ببین چه گندی به قالب زده‌ای رفیق؟ ارواح رفتگانت نمی‌شد کمی مهربان باشی؟ این‌همه آدم را آخر چطور داغ بر دل کردی مارمولک؟ این ننگ را با آب کوثر می‌شود از پیشانی شست؟ چرا عاقل کند کاری...؟

کفرم که خوابید، دیدم او هم نشسته روی پله خانه‌ای و عین خر گریه می‌کند و با ملاقه‌اش می‌زند توی سرش. دلم برای آن بیشعور هم سوخت... برای خودم هم... و مَردم.

از روزی که مرا محکوم کرده‌اند به وردستی این ابن‌آکلة‌الاکباد، دهه اول محرم برایم مثل جهنم سیاه است. از صبح علی‌الطلوع تا ساعت صفر داریم دور خودمان می‌چرخیم کالحمار الطاحونة. وعده داده‌اند که اگر یک نفر، حتی شقی بن شقی و لعین بن لعین هم پیدا شود که حاضر باشد شربت ما را بچشد، رهایمان کنند برویم. در خیل آدمهای ناجور گشتیم و آبی از آنها برایمان گرم نشد. گفتیم قربان صفای دل همین مردم عزادار! شاید کرم این‌ها شامل حالمان بشود.

پارسال، وقتی دهه تمام شد از جناب سرزنش پرسیدم: نمی‌شود یک راهی پیدا کنی که هم این خاک‌برسر خلاص شود و هم من مادرمرده؟ گفت: دانستن راه یک چیز است، باور به راه یک چیز، و عمل به آن دانسته و باور چیز دیگر. اگر بگویم هم فایده ندارد. حکایت آدم و ابلیس است آخر حکایت شما.

التماسش کردم تا بگوید. گفت: تا قیام قیامت هیچ‌کس از شربت شما نخواهد خورد. این مردک ام‌الخبائث است. بقیه خبیثات و خبیثین هرچه باشند، تازه می‌شوند وردستش. تو خودت از آن شربت می‌خوری؟ گفتم: خدا به دور! مگر احمقم؟... پس چه باید بکنیم؟ گفت: اگر کسی در این دنیا حاضر باشد از سر کرم از آن شرنگ بخورد برای استخلاص یک بنده خدا، فقط شخص حسین بن علی است. رفیقت باید برود از او بخواهد. التماس هم نمی‌خواهد. یقین دارم که برمی‌دارد. حسین که همین‌طور حسین نشده. او قلب عالم است. همه وجودش قلب است. خون خداست. قلبها را برای همین در اختیار دارد.

امشب چند دقیقه قبل از اینکه دوره محکومیتم تمام شود و نفر جایگزینم از راه برسد، از سر مهر به او گفتم: من یک راه بلدم که از این وضع خلاص شوی؟ نگاه تندی حواله‌ام کرد و گفت: اگر منظورت این است که بروم به حسین بن علی التماس کنم که از جام من بخورد، کور خوانده‌ای! تا قیامت وقت زیاد است. بالاخره یکی پیدا می‌شود!

گفتم: یعنی اینقدر از او نفرت داری؟ گفت: من حسین را بیش از تو و همه این مردم دوست دارم. این نفرت نیست، رقابت است. آب خاندان ما با خاندان او به یک جو نمی‌رود.

حالا در تاریک‌روشنای خودم، زیر نور لرزان این چهار شمع، تازه می‌فهمم جناب سرزنش چه منظوری داشت وقتی گفت: مهم نیست چقدر از جام مهر حسین نوشیده باشی، مهم این است که او چه اندازه دوست داشته باشد از جام تو بنوشد. قیمت تو به قدر رغبت اوست. یزیدت را سربه‌راه کن تا از وردستی یزید خلاص شوی.

*

من هنوز غرق فهم چگونگی نورسایه‌های اتاقم هستم و مردم، آن بیرون، مدتها بعد از ساعت صفر، همچنان دارند عزاداری می‌کنند.


زَفزَفات الکرگدنیة عن رَفرَفات العرفانیة/ 8

به رنگ دل برآید دیدنی‌های جهان در ما
در جبر، تابعی مثل f دستگاهی است که به ازای هر x که به آن بدهی فقط یک خروجی به نام y از آن بیرون می‌آید و هیچ دو x مستقلی به یک y نمی‌رسند. به چنین وضعی می‌گویند اف ایکس مساوی است با ایگرگ: f(x)=y. یکی از معروف‌ترین تابع‌های ریاضی در عالم واقع دستگاه آبمیوه‌گیری است. این بی‌زبان با همه بی‌شعوری‌اش از هویج آب هویج می‌گیرد و از هندوانه آب هندوانه و هیچ‌کدامشان هم آنقدر خل نیست که از هندوانه آب هویج بگیرد یا از هویج شیرموز بسازد.
یکی از مشکلات حضرت کنفوسیوس و جناب لائوتسه در موضوع عدالت به همین بحث توابع بازمی‌گردد. کنفوسیوس معتقد است در برابر نیکی باید نیکی کرد و در برابر بدی باید جزای بدی را داد، در حالی که لائوتسه می‌فرماید در هر دو مورد باید نیکی کرد. یکبار که درباره این اختلاف با جناب سرزنش سخن می‌کردم گفت: «از نظرگه گفتشان شد مختلف. اختلافشان طولی است نه عرضی». و من چنین فهمیدم که لائوتسه سخنش از کنفوسیوس برتر است لابد.
من تا همین چند وقت پیش فکر می‌کردم آدمها باید تابعی ریاضی با رفتار قاعده‌مند باشند. برای همین، وقتی در برابر خوبی بدی می‌دیدم (و این با هیچ منطقی درست درنمی‌آمد برایم) در اعتراض می‌گفتم: «هل جزاء الاحسان الا الاحسان»؟ یکبار هم که داشتم حرص می‌خوردم و مطابق عادت آن روزها تظاهرات راه انداخته بودم، جناب سرزنش مدتها با یک دست زیر چانه مبارک نگاهم کرد و سرآخر گفت: «از نظرگه گفتتان شد مختلف. اختلافتان عرضی است نه طولی». و من گذاشتم به حساب اینکه با من لج است و هیچ‌وقت نمی‌خواهد حق را به من بدهد.
روزی درباره اینکه آدمی باید رفتار تابعانه داشته باشد با او حرف زدم. گفت: چه دلیلی برای ادعایت داری؟ گفتم: احکام دین نشان می‌دهد که آدم باید برخی کارها را انجام دهد و برخی کارها را خیر. در صورت انجام، بهشت جای اوست و در صورت ترک دوزخ. این یعنی زندگی آدم تابعی است که یا نتیجه‌اش بهشت است یا دوزخ. خندید و گفت: چه داستان لایتچسبکی از آدم و سرنوشتش تعریف کردی. بیشتر به لطیفه شبیه است حرفهایت تا اندیشه! پس در این کتابها چه می‌خوانی کچل؟ «آدم تابع نیست، تابع آدم است». به قول امیری فیروزکوهی خدابیامرز: به رنگ دل برآید دیدنی‌های جهان در ما/ بدل گردد به شادی هر غمی در خاطر شادی... . و من که ادامه سخن امیری را مناسب حال خود می‌یافتم خواندم: چنان بگریختند از بی‌وفایی دوستان از من/ که یاد از من گریزد تا کنم از دوستان یادی... . گفت: چرا حرف را شهید می‌کنی همیشه؟ گفتم: چون تو همیشه حق را ناحق می‌کنی! بحث آن شبمان به جایی نرسید البته (و اعتراف می‌کنم که من معنی جمله آخرش را هیچ نفهمیدم و آن را نوعی جادوی مجاورت فرض کردم).
حالا مدتی است هر چیزی که با آن برخورد می‌کنم -هرچه می‌خواهد باشد: غذا، لباس، علم، خواب و بیداری، کویر و جنگل و دریا- فقط برایم یک معنی دارد: کشک! یعنی معنی ندارد دیگر. یعنی هر میوه‌ای که درونم بریزند یا هیچ آبمیوه‌ای از آن طرف بیرون نمی‌آید یا فقط آب هویج بیرون می‌زند. به بیان سرزنش خودمان شده‌ام یک ناتابع ناآدم. بیچاره چقدر زحمت کشید بفهمم چه می‌گوید و نمی‌فهمیدم و حاضر هم نبودم بفهمم.
یادم هست یکبار سرمای بدی خورده بودم و چنان تب و لرزی داشتم که دندان‌هایم به هم می‌خورد و او همین‌طور نشسته بود و نگاهم می‌کرد و فقط گاهی پایم را می‌شست و می‌رفت و دائم می‌گفت: میزبان خوبی باش رفیق! میزبان خوبی باش!
آنقدر مریض بودم که حال دعوا کردن و حرص خوردن نداشتم. همه زورم را که جمع کردم فقط یکبار توانستم به او بگویم: دیوانه! بقیه ناسزاها را هم در دل حواله‌اش کردم. بعد از اینکه حالم خوب شد گفت: به لطف آن میهمان کوچک تو یک هفته در رختخواب خوابیدی و به بدنت ویبره سرخود دادی. یادت نرود از مهمانهایت تشکرکنی! گفتم: تو چه مرضی داری که می‌خواهی همه چیز را وارونه معنی کنی؟ گفت: من سعی می‌کنم فهم‌های وارونه تو را راست کنم. نمی‌توانم. از بس تو نفهمی و فکر می‌کنی می‌فهمی! خب، اگر دلت می‌خواهد برو به مهمانهایت فحش بده تا دلت خنک شود!...
این روزها به حرفهای او زیاد فکر می‌کنم. به اینکه ما در دنیا مسافر نیستیم، دنیا در ما مسافر است و به اینکه دنیا فقط تعبیر ناشیانه‌ای است که ما از عالم داریم نه چیزی بیرون از آن، و اینکه سفر ما از دوزخ خودمان به بهشت خودمان و از خودمان در خودمان است... .
کجایی رفیق؟

زَفزَفات الکرگدنیة عن رَفرَفات العرفانیة/ 7

حسب‌حالی ننوشتیم و شد ایامی چند
درست چهل روز است جناب سرزنش رفته. این‌قدر نبودنش تلخ است که «هر ثانیه بسان یکی قرن بس دراز» می‌آید به چشمم. مثل بچه‌ای شده‌ام که پدر و مادرش او را در خیابان به‌عمد ول کرده باشند. حالا درد آن بچه‌ها را خودم حس می‌کنم. آن‌هم نه در کودکی، میانسالی. «این سرنوشت تیره چه بودش رقم زدی؟» جناب سرزنش!
تا دو هفته پیش، نیمه‌شب‌ها همین‌طور بی‌انگیزه راه می‌افتادم در خیابان و هی زمزمه می‌کردم: «بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو». حالا در کنج اتاق می‌نشینم و خیره می‌شوم به گوشه‌ای و به صدای ساعت گوش می‌کنم: تیک... ‌تاک... تیک... تاک... و سه‌تارم را که برمی‌دارم ناخودآگاه می‌گویم: «استاد رفت... یار رفت... تسلیت سه‌تار»!
گاهی وقت‌ها از دستش حرص می‌خورم، اما با خودم که سرحساب می‌شوم می‌بینم کار خوبی کرد رفت. از دستم راحت شد. داشت جان می‌کند بینوا. برای همین، حتم دارم که اگر بتوانم پیامی برایش بفرستم که «با من چگونه بودی و بی من چگونه‌ای؟» پاسخ خواهد داد که «من خوشم بی تو».
تا حالا صدبار برای خودم برنامه ریخته‌ام که خوب زندگی کنم. می‌دانم اگر برگردد و ببیند ول‌معطل بوده‌ام، غصه می‌خورد، ولی نمی‌توانم. دستم به کار نمی‌رود. وقتم را مثل یک سگ ولگرد در تلگرام صرف مهملات می‌کنم. دیگر کتاب نمی‌خوانم. مشتی کلمه است با یک‌سری معانی بی‌روح که زود از پرده ذهنم پاک می‌شود. قبلا وقتی چیزی می‌خواندم کلمات در من جوانه می‌زدند و زندگی آغاز می‌کردند و آن‌قدر سریع، که پیش از آنکه به انتهای کتاب برسم، می‌دانستم چطور تمام می‌شود. انگار ذهن نویسنده را به ذهنم پیوند زده باشند یا اطلاعاتش را با فلش روی مغزم ریخته باشند. این‌قدر همه‌چیز برایم آفتابی بود.
حالا وقتی کتابی باز می‌کنم انگار با یک چراغ‌قوه باریک وارد غار تاریک و مخوفی شده‌ام. فقط به اندازه گردی کوچک نور چراغ می‌توانم ببینم و دیگر از چیزی سر در نمی‌آورم. مشکل اما فقط این نیست. وقتی کاملا در غار فرو می‌روم قوه باطری‌هایم ضعیف می‌شود و نور شروع می‌کند به پِرپِر کردن و خاموش ‌شدن. ناچارم گوشه‌ای از ذهن نویسنده بنشینم تا کمی باطری‌هایم جان بگیرد و بتوانم برگردم. چقدر دفعه آخر سخت بود وقتی جان‌سختی کردم و تا می‌شد پیش رفتم! آن‌قدر موقع برگشتن توی سیاهی زمین خوردم و سرم به در و دیوار خورد که زخم‌وزیلی آمدم بیرون. این حال کجا و آن حال پرواز کجا؟ باغ‌های قدیمی هم دارد کم‌کم در من می‌خشکد و از بین می‌رود.
در آینه دیگر کمتر خودم را می‌بینم. چهره‌ام دارد تغییر می‌کند. می‌ترسم یک‌روز از خواب بیدار شوم و ببینم مثل آقای گرگوار سامسا تبدیل به ترکیبی از عنکبوت‌های Brown recluse و black widow و سوسک شاخ‌گوزنی Lucanus cervus شده‌ام و جناب کافکا با لبخند مضحکی بر لب دارد داستانم را می‌نویسد و جمعی از حشره‌شناسان دارند با سرخوشی تلاش می‌کنند حالم را درک کنند. قرار است این احمق‌ها مرا بعد از خشک کردن به کدام هرباریومی ببرند؟ چرا ولم نمی‌کنند به حال خودم بمیرم؟
دیگر حوصله زفزف کردن هم ندارم. تنها دلخوشی‌ام شده نامه جناب سرزنش که هر بار می‌خوانمش ابرهای همه‌عالم در دلم می‌گریند. راست گفت هر رابطه خزینه‌دار رنجی است! آن بخش‌های کتاب عزیز آقا را هم که برایم خط کشیده می‌خوانم، ولی دائم از خودم می‌پرسم: چرا مرا ول کردند و رفتند؟ اگر برنگردند چه؟ حالا باید چه کنم؟ 
دلم می‌خواهد از جناب مطمئن متنفر باشم و ببندمش به فحش و فضیحت، ولی می‌دانم او کار بیخود انجام نمی‌دهد. می‌گویم: «به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید»، ولی آرام نمی‌شوم وقتی نمی‌فهمم چرا این کار را با من کرد.
مدت‌ها بود که «مرا به کار جهان دیگر التفات نبود». جهان را دوست داشتم و مردم را. فرق زن و مرد را دیگر نمی‌فهمیدم، ولی این روزها انگار گرگ هاری شده‌ام.. هرزه‌پوی و دله‌دو... چشمهایم چو دو کانون شرار... . چیزی غریب مثل گرگی تنها در نیمه‌شبی برفگیر و مهتابی در من زوزه می‌کشد: اَئووووووو... اَئووووووو. گاه هم دخترکی یتیم و بینوا در من گریه می‌کند های‌های، و هی کبریت می‌زند از پس هم در شب عید کریسمس تا خودش را گرم کند... گاه هم کودکی بازیگوش، از کاج بلندی می‌رود بالا، جوجه بردارد از لانه نور...!
چیزهایی می‌بینم و نمی‌بینم. حال ای.تی. را دارم که از فضا آمده بود و از قضا می‌خواست برای خودش در زمین دوستانی پیدا کند... یا مثل شازده کوچولو که دائم دلش برای سیاره‌اش و گلش تنگ می‌شد، اما می‌خواست ببیند و بفهمد و ناچار بود بی‌آنکه دلش بخواهد چیزهایی را برای خودش اهلی کند...
اهلی کردن...؟ اهلی شدن...؟ چه واژگون غریبی!...

زَفزَفات الکرگدنیة عن رَفرَفات العرفانیة/ 6

تنهایی و گوشه‌ای و دردی

چشم که باز کردم، روی آینه بالای تخت سپیدی چیزی نظرم را جلب کرد. پاکت نامه‌ای بود. هول برم داشت. از تخت پایین پریدم و صدا کردم: جناب سرزنش! رفیق! انعکاس صدایم در اتاق خالی به خودم بازگشت. او نبود.

عصرگاهی از گفتگوهایی که در پشت بام بین او و جناب مطمئن می‌رفت که سحرگاه بعد از حدود یکسال بازگشته بود، چیزکی شنیده بودم درباره رفتن. این بار بر خلاف همیشه با هم کشمکش داشتند. نمی‌دانستم برای چه.

نامه را به سرعت باز کردم. باورم نمی‌شد اینطور بی‌خداحافظی مرا گذاشته باشند و رفته باشند. خط جناب سرزنش بود. با روان‌نویس سبز همیشگی، خوب و بی‌نقص، اما کمی شتابزده. پیش چشمم جهان شدش تاریک:

من رفتم رفیق! یعنی بردند. بی‌آنکه بخواهم. بی‌آنکه بتوانم که نخواهم. بی‌آنکه بدانم. چرا و کجا و کی ندارد رفتن. هروقت که دست داد باید بروی. به پای خود هم باید بروی، وگرنه با تپانچه و اردنگ می‌برندت. خواه همراهت دانایی چون جناب مطمئن باشد یا نادانی چون ابن‌ذی‌الجوشن. وقتی نخواهی که بروی و ببرندت، گلشن و گلخن و بهشت و دوزخ برایت یکی است، اما نگرانم نباش. مسافر زود خو می‌کند به سفر و همراهانش... همیشه آرزو داشتم که بروم و نمانم. نمی‌دانم این بار بر من چه رفته است با تو، که بودن با تو را به بودن با دوست قدیمی‌ام ترجیح می‌دهم. شاید برای همین است که مرا می‌برند... حال، دیگر تو مانده‌ای و خودت. پس دست‌کم «هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار».

یک‌طورهایی دچار دوگانگی وجد در ملالم. خوشحالم و ناراحت. از دستت راحت شدم... تو هم از دست من. ولی حالا که دارم اینها را می‌نویسم و تو داری می‌خوانی حس می‌کنم غمی غریب هر دومان را فروگرفته. ظاهراً از عوارض زیستن در زمین ریشه کردن و تعلق یافتن است. حال که خود مبتلا شده‌ام، درد تو را حس می‌کنم در آنگونه بودنت. ببخش اگر برای غم‌ها و دردهایت تو را زیاده سرزنش کردم و به باد ملامت گرفتم.

دوست دارم برایت بگویم و بدانی که آدمیان در این عالم مسافرند و به طلب کمال بدین جهان و در این ابدان درآمده‌اند، اما بعضی از ایشان نمی‌دانند که درین عالم به چه کار آمده‌اند. چون نمی‌دانند، به طلب کمال مشغول نیستند و شهوت بطن و شهوت فرج و دوستی فرزند ایشان را فریفته و به خود مشغول گردانیده است و این هر سه، بتان عوام‌اند.

بعضی نیز می‌دانند که مسافرند و به طلب کمال آمده‌اند، اما به طلب کمال مشغول نیستند و دوستی آرایش ظاهر، که بت صغیر است، و دوستی مال، که بت کبیر است، و دوستی جاه، که بت اکبر است، ایشان را فریفته و به خود مشغول گردانیده است. و این هر سه، بتان خواص‌اند.

بعضی هم می‌دانند در این عالم به چه کار آمده‌اند و بدان مشغول‌اند. عده‌ای کمال حاصل کرده‌اند و به تکمیل دیگران مشغول‌اند، و عده‌ای دیگر کمال حاصل کرده‌اند و به خود مشغول‌اند: «فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِّنَفْسِهِ وَمِنْهُم مُّقْتَصِدٌ وَمِنْهُمْ سابِقٌ بِالْخَیْراتِ».

آدمیان همین سه طایفه بیش نیستند و از این سه طایفه، بعضی آدمی‌اند و بعضی فقط به آدمی می‌مانند. دام‌های دنیا و لذات دنیا نیز از آن شش بت بیرون نیست، اما بتان آدمی در حقیقت هفت چیزند: یکی دوستی نفس و دیگر، دوستی این شش که همه از برای نفس است. دوستی نفس بتی به‌غایت بزرگ است و بتان دیگر به‌واسطه وی پیدا می‌ایند و جمله را می‌توان شکست، اما دوستی نفس یعنی بت خویش را نمی‌توان شکست.

برای اینکه از خود رهایی یابی، همواره باید در خاطر داشته باشی که آدمیان مسافرند و البته ساعةً فساعةً درخواهند گذشت و حال دنیا هم مسافر است و البته ساعةً فساعةً خواهد گذشت. اگر دولت است می‌گذرد و اگر محنت است می‌گذرد. پس اگر روزی دولت یافتی، اعتماد بر دولت مکن که معلوم نیست ساعت دیگر چون باشد و اگر محنت یافتی، دل خود را تنگ مدار که معلوم نیست ساعت دیگر چون باشد. از پیوستن به آدمیان برحذر باش که هر تخم که در خاک افکنی به دو روز کمتر یا بیشتر ریشه دواند و برآمدن گیرد: «فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر». 

یادت باشد هر رابطه‌ای، هر چند خوش، خزینه‌دار آزاری است و آدمی را از رابطه چاره نیست. اما تو در بند آن مباش که تنها آزاری از تو به کسی نرسد، به قدر آنکه می‌توانی راحت‌رسان می‌باش.

نمی‌دانم بازگشتی در این رفتن خواهد بود یا نه، اما اگر در سپیده‌دم خاطر دوباره به هم برخوردیم، با هم سخن خواهیم گفت. زیاده مراقب خودت باش رفیق! بدرود


چشم‌هایم سیاهی می‌رفت. قلبم تیر می‌کشید... و بغض داشت مرا خفه می‌کرد.


زَفزَفات الکرگدنیة عن رَفرَفات العرفانیة/ 5

مرکب ضعیف و بار گران و رهی دراز
1
خیس شدن... سوختن... سیلی جانانه خوردن؛ اینها بلاهایی بود که جناب سرزنش سرم آورده بود. یعنی اول یک سطل آب سرد رویم ریخته بود و بعد آمده بود نشسته بود روی سینه‌ام و با آن دست‌های آرنولدی‌اش مرا بسته بود به تپانچه... حالا نزن کی بزن.
چشم‌هایم را که باز کردم، جلدی از رویم پرید پایین و گفت: فکر کردی می‌ذارم به این مفتی‌ها بمیری؟
زبانم قفل شده بود. آب از سروکله‌ام می‌چکید و از روی ابروهایم لیز می‌خورد و می‌رفت توی چشمها و گوش‌هایم. پتو را مشت کرده بودم توی دستهایم و می‌لرزیدم. 
- نترس، زنده‌ای!
نگاهش کردم. جناب سرزنش را تار می‌دیدم. اتاق را هم مثل کاغذهای ابروباد... یعنی همه آن چیزها را در خواب دیده بودم؟
- خواب نبود. اگر نرسیده بودم رفته بودی شورآباد.
دستهایم را آهسته بلند کردم تا ببینم از آن درختها خبری هست یا نه. اول شبحی از چیزهای سیاه طناب‌مانند دیدم و بعد دست خودم را که از شدت فشار سرخ مایل به سیاه شده بود.
جناب سرزنش کمی آب‌قند برایم آورد و به زور به خوردم داد: «یک کم همین‌طوری بمون تا حالت جا بیاد!» و لُنگم را از روی دسته صندلی داد دستم تا کله‌ام را خشک کنم... .
2
حالا دو تا صندلی پلاستیکی گذاشته بودیم روی پشت بام و به اتوبان نگاه می‌کردیم. دوش گرفته بودم و حالم کمی جا آمده بود، ولی از درون آتش بودم و از بیرون می‌لرزیدم. پتوی آبی همیشه مومن را پیچیده بودم دور خودم.
- فکر کنم تب دق گرفتم جناب سرزنش!
- هنوز نه، ولی می‌گیری.
- این چه خوابی بود؟
- گفتم که، خواب نبود. داشتی کار دست خودت می‌دادی.
- چه جنایتی مرتکب شده بودم مگر؟
- جنایت خریت.
- چه خریتی پدرآمرزیده؟
صندلی‌اش را گذاشت روبه‌رویم: هان! پس حالا باید درباره بحث شیرین خریت با هم حرف بزنیم. (و ادامه داد): ببین جانا! «علم سلاح جنگ شیطان است و اگر صاحب سلاح را به اسارت برند خسارت دوچندان باشد». علم نعمتی است که خدا به همه نمی‌دهد. درست مثل ثروت. اگر کسی این نعمت را داشت، وظیفه دارد به آنچه می‌داند عمل کند. تربیت یعنی همین. حالا اگر کسی به علمش عمل نکند، یعنی خر وجودش سوار عقلش شده. به چنین کیفیتی می‌گویند خریت. می‌شود «کمثل الحمار یحمل اسفارا»، درازگوشی با بار کتاب.
- خب؟
- خب ندارد دیگر قربان. خودت که دیدی، کتاب‌هایت را موریانه‌ها خوردند و عملت شده بود آن شکل خدابه‌دوری بود که پیدا کرده بودی.
- پس آنها که علم ندارند؟
- هرکس بداند و عمل نکند یا خلاف دانسته‌اش رفتار کند گرفتاری‌اش خیلی بیشتر از کسی است که نعمت دانستن نداشته. برای همین گفته‌اند علم حجاب اکبر است.
- پاهایم دیگر چرا در زمین فرو رفته بود؟
- فرورفتن یعنی تعلق؛ «فخسف به و بداره الارض».
- قارون که در زمین فرورفت مالدار بود؟ من که چیزی ندارم.
- خودت این‌طور فکر می‌کنی. مگر همین چند روز پیش از جناب سنایی نخواندی: «مکن در جسم و جان منزل که این دون است و آن والا/ قدم زین هر دو بیرون نِه، نه اینجا باش و نه آنجا/ به هرچه از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان/ به هرچه از دوست وامانی چه زشت آن نقش و چه زیبا/ ... چو علم آموختی، از حرص آنگه ترس کاندر شب/ چو دزدی با چراغ آید گزیده‌تر برد کالا»؟ تعلق به علم و عبادت و عرفان و همه چیزهای خوب دیگر اسارت به‌مراتب بزرگ‌تری است. ندیدی چطور برای یک تکه‌کاغذ التماس می‌کردی؟
(راست می‌گفت. چرا من برای آن تکه کاغذ آنقدر التماس کردم؟): با این حساب، هرچه تا حالا رشته‌ام...، کشک؟
چشمهایش کمی افسرده شد و همچنان که نگاهم می‌کرد با ناراحتی گفت: بدبختانه بله! ولی... .
دیگر حرفهایش را نمی‌شنیدم. عمرم را گذاشته بودم در راه علم و مثلا ترک دنیا کرده بودم و حالا همه‌اش شده بود کشک. کاش دست‌کم می‌رفتم دنبال پول...!
در همین فکرها بودم که جناب سرزنش صدایم کرد:
- ببین جانا! کسانی که فقط دنبال پول‌اند و ادب پولداری ندارند، دنیایشان را می‌سازند و چیزی هم برای بچه‌هایشان می‌گذارند، ولی آنها که دنبال علم می‌روند، اگر خودشان را تربیت نکنند هیچ ندارند... «خسر الدنیا و الاخره».
- این نامردی نیست؟
- نه. حکایت جور هندوستان است. در عوض اگر برسند به جایی رسیده‌اند که کمتر کسی به آنجا راه دارد (لبخندی زد و دستش را روی شانه‌ام گذاشت): حالا دیگر چایت را بخور، می‌دانی که، من هیچ‌وقت برای کسی چای نمی‌ریزم.
استکان را برداشتم... آفتاب در سرخی خودش گم شده بود.

زَفزَفات الکرگدنیة عن رَفرَفات العرفانیة/ 4

از سؤال ملولیم و از جواب خجل

از عمق سیاهی غار مخوفی که تاقدیسها و ناودیسهایی چروک خورده و زشت راه آن را بسته بودند، چیزهای گندیده‌ای بیرون می‌ریخت. از کله‌ام گردوهای بی‌مغز مثل دانه‌های چس‌فیلی که بی‌حفاظ روی آتش گذاشته باشی بیرون می‌پرید و می‌شکفت و آتش در علفهای خشک می‌انداخت. گوش‌هایم دو چاه کارتزین از خون بودند و چشم‌هایم به سفتی پوست‌های بادام. از پشت روزن‌های سر سوزنی‌شان به زحمت می‌دیدم. به‌جای دست‌هایم دو درخت خاردار در آمده بود با شاخه‌هایی لیز و طناب‌مانند که چون کرم در هم می‌لولیدند و چیزی مثل توپ جفت‌گیری می‌ساختند و وقتی از هم باز می‌شدند، لخته‌ای سیاه و متعفن از داخلشان بیرون می‌افتاد. پاهایم ساقه‌های اقاقیایی خشک بودند فرورفته تا اعماق زمین. صفاق و مراق بدنم آوندهایی بودند از جنس آهن و امعا و احشایم شده بود کارخانه تولید کود. وقتی زره فولادینی که بر اندامم گره خورده بود فشرده می‌شد، صدای شکستن ریزترین استخوان‌هایم را هم می‌شنیدم. از آسمان تیغی به بلندی درخت زندگی آویزان بود که قبضه آن در پس توده‌های متراکم ابرهایی سیاه و خاکستری پنهان شده بود و تیغه‌اش در تابش نور کمرنگی که معلوم نبود از آن خورشید است یا ماه می‌درخشید. باد قهقهه می‌زد و تیغ می‌جنبید و با هر لرزشی آذرخشی مهیب در آسمان پیدا می‌شد که شعله‌اش تا زمین می‌رسید. تیغ بلارک1 را اول‌بار بود که می‌دیدم.

راه رفتنم حرکت گاوآهن در سنگلاخ سخت بود. با هر گامی شیاری در زمین پیدا می‌شد که عمیق‌ترین و مخوف‌ترین دره‌ها را تداعی می‌کرد. خونی که ریشه‌هایم را آبیاری می‌کرد در دره‌های تاریک می‌ریخت و فریادی جگرسوز بلند می‌شد که منبعش ناپیدا بود.

موریانه‌هایی عجیب، نمی‌دانم از کجا، رخنه کرده بودند توی مغزم و داشتند همه کتابهایی را که در طول زندگی‌ام آنجا جا داده بودم می‌خوردند و با فضولاتشان جای آن را پر می‌کردند. موهایم دراز شده بود. هر یک به قطر چوب‌شورهایی که جناب سرزنش از آنها بدش می‌آمد و همان‌طور گره‌گره. انتهای آنها به دم عقرب‌های سیاه و زردی متصل می‌شد که از نوک نیششان سمی مذاب می‌چکید و هر قطره‌اش زمین را سوراخ می‌کرد و دود سفیدی از آن به هوا برمی‌خاست. کلاغ احمقی از جنس کلاغهای دیوانه هیچکاک آمده بود روی تاسی سرم نشسته بود و با منقارش آن را سوراخ می‌کرد. به دور گردنم که از فرط دراز‌ی لق می‌زد چیزهای غریبی بسته بودند که فقط صدای زنگوله‌اش برایم آشنا بود. دُمی صد سر در آورده بودم با زائده‌های تیز و سیم‌خاردارمانند و براق که شلاق می‌شد و بر پشتم می‌نشست و مجبورم می‌کرد تکان بخورم.

«درد» هیچ وقت کلمه مناسبی برای بیان آنچه واقعاً بر آدم می‌رود نیست. با آخرین بخش‌های باقیمانده مغزم زور می‌زدم کلمه‌ای پیدا کنم که وصف مناسبی برای حالم باشد. یادم افتاد الفاظ دلالت بر چیزهایی دارند که شناخته‌ایم نه آنها که نمی‌شناسیم. در دلم با عمیق‌ترین احساسی که داشتم زار می‌زدم و آرزو می‌کردم زودتر بمیرم. دورتادورم را هاله‌ای از چیزی سیاه از جنس شقی‌ترین آتشی که می‌توان تصور کرد گرفته بود.

چگالی زمین و آسمان را حس می‌کردم و هر تلاشم برای تکان خوردن چند سال طول می‌کشید. شلاق که فرود می‌آمد از پوست و گوشت بدنم حلزونی بزرگی می‌ساخت پر از کثافت‌های زرد و سیاه که وقتی می‌ترکیدند آن هاله سیاه را افروخته‌تر می‌کردند.

پشت سرم قطاری از آن موجودات عجیب که دستهایم ساخته بودند راه افتاده بود که به من چسبیده بودند. گاه حیوانات مخوفی می‌دیدم به بدترکیبی و بزرگی دایناسور، اما هیچ‌کدام جرات نزدیک شدن به من را نداشتند. گاه هم، تک‌وتوک آدم می‌دیدم، آشنا و غریب، اما سبک بودند و راحت و با دیدنم فرار می‌کردند.

مغزم دیگر رسماً توده‌ای از فضولات شده بود. نگاه کردم و دیدم فقط ورق‌پاره‌ای مانده در میان مشتی گرگ گرسنه. با زبانی که نداشتم خواهش کردم: تو را به هرچه می‌پرستید آن یکی را بگذارید بماند! 

رهبر موریانه‌ها به احمقی که من باشم نگاه تندی کرد و گفت: دیگر نیازش نداری! از شنیدن صدایی که حرفم را می‌فهمید خوشحال شدم، اما خواهش‌هایم فایده نداشت. دل از آن تکه‌کاغذ برداشتم و گفتم: اقلاً می‌شود بگویی کجایم؟

گفت: نمی‌دانی هان؟... (نگاهی به کاغذ کرد) از روی همین برایت می‌گویم! و خواند: «بهائم را به عالم علوی راه نیست. از جهت آنکه عالم علوی صومعه و خلوت‌خانه پاکان است، جای ملائکه و اهل تقوی است. بی‌علم و تقوی به عالم علوی نتوان رسید. پس ارواح این طایفه که به درجه ایمان نرسیده‌اند، در زیر فلک قمر بمانند...»2.

و ناگهان همه‌چیز در تاریکی مصیبت‌باری فرورفت.


1. ر.ک.: عقل سرخ، اثر سهروردی.

2. الانسان الکامل، ص116.


زَفزَفات الکرگدنیة عن رَفرَفات العرفانیة/ 3

ای ز فرصت بی‌خبر...
خیر امواتم، خسته بودم و سه‌تار را کوک ‌کرده بودم که در اصفهان «امشب شب مهتابه» یا «من ندانستم از اول» را بزنم... که جناب سرزنش آمد نشست کنارم و گفت: مثنوی افشاری بزن! ناچار اشاره می‌کُرُن به می‌بِکار را در کوک دو-فا-دو ول کردم و بعد از کمی مکث زدم: دو فا فا فا سل لابمل سل فا سل فا می‌بمل... و او هم بعد از اولین جمله زد زیر آواز که «ای برادر تو همه اندیشه‌ای/ مابقی خود استخوان و ریشه‌ای/ تو مکانی اصل تو در لامکان/ این دکان بربند و بگشا آن دکان/ هست تن چون ریسمان بر پای جان/ می‌کشاند بر زمینش ز آسمان/ آدم از خاک است کی ماند به خاک/ هیچ انگوری نمی‌ماند به تاک».
و در گوشه عراق اوج گرفت که «یوسفستانی بدیدم در تو من/ ای برادر وا ره از بوجهل تن/ آخر آدم‌زاده‌ای ای ناخلف/ چند پنداری تو پستی را شرف؟»
باور نمی‌کردم صدای جناب سرزنش چنین لطفی داشته باشد. حس گرفته بودم و می‌نواختم و سر می‌جنباندم که خواند: «مرده گردد شخص کو بی‌جان شود/ خر شود چون جان او بی‌آن شود». و در فرود، همان‌طور که با دست به من اشاره می‌کرد، گفت: «از تو من امّید دیگر داشتم/ چون تو خر را آدمی پنداشتم»... خاک عالم واقعاً!
حسم مثل تسبیحی که دور انگشت بچرخانی و ناگهان نخ ویلانش پاره شود، پخش شد توی اتاق و هر تکه‌اش در تاریکی زاویه‌ای گم شد. ساز را انداختم روی تخت و پا شدم بروم که دستم را گرفت:
- فکر کردم این موضوع را حل کرده‌ایم!
با ناراحتی گفتم: «چون من به سگی نمودم اقرار/ تو شیری خویشتن نگه دار!» توهین هم حدی دارد آخر!
دستم را ول کرد و چانه‌اش را کمی خاراند و با لحنی فیلسوفانه گفت: اولاً، فاصله من و تو فاصله منی و تویی نیست. دوما، اگر من با حرف‌هایم تو را گاهی تحقیر می‌کنم، جنابتان روز و شب با همه وجود دارید مرا تحقیر می‌کنید. سوماً، فرض محال که محال نیست. اگر بپذیریم که تو خیلی هم سوپردولکس و سربه‌راهی تازه ماجرای من و تو می‌شود شبیه حکایت موسی و خضر. خضر موسی را تحقیر کرد مگر؟ چهارماً، «بیمار که دارویش بتر کرد/ دردش به طبیب نیز اثر کرد؟»... چرا تو این‌قدر کج‌فهمی آخر، کچل!؟
دل وامانده‌ام که از صبح گرفته بود با این حرف‌ها بیشتر گرفت. حق داشت. نشستم روی تخت و گفتم: «کارها به صبر برآید و مستعجِل به سر درآید». «آنجا که بود شکستگی‌ها/ صبر است کلید بستگی‌ها». قاعده «به‌قدر زور من نِه بار بر من» را فراموش نکن؛ «باری که نبردم هرگز آن بار/ خود گوی که چون برم به‌یکبار»؟ از ژیان آویزان که توقع پیکان جوانان داشته باشی، وسط راه پر می‌ریزد بی‌زبان. به‌جای اینکه تو به من بگویی: «تو آهویی مکن جانا گرازی»، من باید دائم تذکر بدهم که «همچو اشتر زیر بارم روز و شب». نمی‌بینی هر مصیبتی از کنار این شهر واویلا رد می‌شود نشانی خانه من گردن‌شکسته را می‌گیرد؟ هم مبتلا به نقصان مایه‌ شده‌ام هم شماتت همسایه! دست‌کم تو یکی «ابروگشاده باش تو دستت گشاده نیست»! جهود که مسلمان نمی‌کنی رفیق قدیمی!
گفت: «یارب مباد کس را مخدوم بی‌عنایت»!... یعنی من دارم تو را اذیت می‌کنم؟
با مظلومیت تمام سرم را انداختم پایین... که محکم زد پس کله‌ام: خاک بر سرت که هنوز نمی‌دانی «دوست آن باشد که تو را بگریاند نه آنکه بخنداند»!
با دلخوری گفتم: «ای بلندنظر شاهباز سدره‌نشین»، درست که «نشیمن تو نه این کنج محنت‌آباد است»، ولی نشیمن من همین خرابه است که ملاحظه می‌فرمایی! «تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفیر»، «مرا ز زیر زمین دم‌به‌دم کنند صدا». من از دست تو کجا فرار کنم؟ اصلاً مگر جوابگوی نقص عالم منم؟ تقصیر من است که خداوند بشر را این‌طور خلق کرده؟ جناب ادیب‌الممالک راست گفت: «بیچاره آن کسی که گرفتار عقل شد/ خوشبخت آنکه کره‌خر آمد الاغ رفت».
با عصبانیت، بی‌آنکه چیزی بگوید بلند شد و کتاب مرصادالعباد را از قفسه بیرون کشید و گفت: نمی‌دانی بپرس! حرف مفت نزن! و خواند: «و حکمت در آنکه قالب انسان از اسفل‌السافلین و روحش از اعلی‌علیین است آن است که چون انسان بار امانت معرفت خواهد کشیدن می‌باید که قوت هر دو عالم به‌کمال او را باشد». به قول عطار: «جان بلندی داشت تن پستی خاک/ مجتمع شد خاک پست و جان پاک/ چون بلند و پست با هم یار شد/ آدمی اعجوبه اسرار شد»... و همان‌طور که از اتاق بیرون می‌رفت ادامه داد: «من نمی‌گویم زیان کن یا به فکر سود باش/ ای ز فرصت بی‌خبر، در هرچه هستی زود باش»!