آزاد باش تا نفسی روزگار هست
دوستی آمده بود پیشم با یک مقالة در گِل مانده دربارة صفت و داشتیم با هم کتابهای دستور زبان را زیر و رو میکردیم. جناب سرزنش هم بُغکرده گوشهای نشسته بود و داشت مرا با چشمهایش میخورد. از وقتی شبها کتاب میخوانیم و حرف میزنیم. اخلاقش بهتر شده. کمتر دعوایم میکند و حال همدیگر را کمی میفهمیم.
- چیزی شده حضرت والا؟
- حضرت والا و کوفت. من زفزفم میآید. بیا زفزف کنیم.
- الان کار دارم. بعد هم، زفزف مال نیمهشب به بعد است، هنوز ساعت ده نشده.
- یا زفزف کنیم یا نمیگذارم کار کنی!
در سکوت نگاهش میکنم: رسم مهماننوازی این است بزرگوار؟ بهجای کمک، میخواهی مشکل درست کنی؟
- تو از من کمک خواستی، کودن؟
- حکایت نابینا و چاه است حال ما. بفرمایید خب!
- چرا هنوز توی کتابها دنبال جواب میگردی. هنوز نفهمیدهای کتابها خودشان اصل مشکلاند؟
- الان وقت این حرفهاست محض رضای خدا!؟
- اگر حرف نزنی نمیگویند لالی. جواب سوالم را بده: صفت عرض است یا جوهر؟
- عرض.
- پس برو بحث جوهر و عرض را در فلسفه ببین تا بتوانی بر اساس انواع اعراض و جواهر، موضوف و صفت را در ادبیات تعریف کنی. این هم جواب مشکلت!
کتابهای فلسفه را از کتابخانه بیرون میآورم و دوباره نگاهی به تقسیمبندیها و نوشتههای کتابهای دستور میکنم. حق با جناب سرزنش است.
- چرا به عقل خودم نرسید؟
- چون عقلت را گذاشتهای اینور اتاق بخوابد و الاغت را بردهای برایت کتاب بخواند.
- دست شما درد نکند! حالا ما شدیم بیعقل؟
- حقیقت همیشه تلخ نیست. بعضی وقتها هم شیرین است. بسته به این دارد که ما آن حقیقت را دوستش داشته باشیم یا نه. ظاهرا برای تو این یکی تلخ است.
- قبول که من بعضی وقتها کارهای ابلهانه میکنم، ولی معنیاش این نیست که از بیخ بیعقلم.
- د ِنمیفهمی! عقل برای خودش مراتب دارد خُلوضع. هردمبیل که نیست. تو عقل الاغی داری، من عقل انسانی، و جناب نفس مطمئنه عقل هیولایی. من بختبرگشته را هم گذاشتهاند توی الاغ را اگر بشود آدم کنم؟
- قبول دارم عاقل و باسوادی، ولی چطور با این حرفهای بدی که میزنی، از من بهتری؟
میخندد: باز خوب است مثل گذشتهها فکر نمیکنی من دیوانهام و با شیطان اشتباهم نمیگیری!
- اگر تو عقل انسانی من هستی، چرا همهچیز را به من نمیگویی تا بفهمم؟
- ها! مشکل با گفتن و شنیدن حل نمیشود دِ، بلیه. مادة فهم عین غذاست. وقتی وارد بدن میشود باید هضم و جذب شود و تبدیل به خون شود. همة اینها قابلیت و ظرفیت میخواهد، وگرنه یا همهاش را بالا میآوری یا دل درد میگیری و باید همهاش را دفع کنی. من به اندازة ظرفیتت اجازه دارم به تو چیز یاد بدهم، «تو نازکطبعی و طاقت نداری/ درشتیهای مشتی دلقپوشان».
- ولی من آدم شدن را دوست دارم!
- پینوکیو هم دوست داشت آدم باشد، ولی دیدی که چقدر طول کشید تا آدم شد. تو الان رسما خرپینوکیویی. من هم پدر ژپتوی پیرم که دقّش دادهای. جناب نفس مطمئنه هم فرشتة مهربان است. فعلا که او رفته سفر و من در شکم نهنگ گیر افتادهام و تو هم خر سیرکی و همنشین گربهنره و روباه مکار. حالا کارهای خلخلیات را تمام کن و کتاب جناب عزیز را بیاور. از دیشب این نهنگ نفس نکشیده و من دارم میمیرم از بیهوایی.
کارم را ول میکنم و کتاب را میآورم و صفحهای را که علامت گذاشته میخوانم:
ای درویش، هرکه طهارت نفس حاصل نکرد، اسیر شهوت و بندة مال و جاه است. دوستی شهوت بطن و فرج آتشی است که دین و دنیای سالک را میسوزاند و نیست میگرداند... و دوستی مال و جاه نهنگ مردمخوار است. چندین هزار کس را فرو برد و خواهد برد. و هر که از دوستی بطن و فرج و از دوستی مال و جاه آزاد شد و فارغ گشت، مرد تمام است و آزاد و فارغ است...
ای درویش، جملة آدمیان در این عالم در زنداناند، از انبیا و اولیا و سلاطین و ملوک و غیرهم. جمله در بندند. یکی را یک بند است و بعضی را دو بند است... و بعضی را هزار بند است. هیچکس در این عالم بیبند نیست، اما آن که یک بند دارد تسبت به آنکه هزار بند دارد آزاد و فارغ باشد و رنج و عذاب وی کمتر بود. هرچند بند زیادت میشود، رنج و عذاب زیادت میگردد.
ای درویش، اگر نمیتوانی که آزاد و فارغ باشی، باری راضی و تسلیم باش. والحمدلله رب العالمین.
غم مخور ای دوست کاین جهان بنَمانَد
سعید طائی از شعرای آل سلجوق (قرن پنج و شش هجری) است. ذکر مختصری از او و قصیده زیبایش در لبابالالباب عوفی که قدیمیترین کتاب تذکره فارسی است آمده و دیگر از این شاعر اثر یا خبری در دست نیست.
عوفی درباره او ذیل عنوان «الحکیم الکامل زین الشعراء سعید الطائی» نوشته است: «شعر سعید طائی مایهای دریایی است. هر نوایی که از آن عندلیب آستان فصاحت به گوش جان مشتاقان بینوا رسیدست، همه طربانگیز و دلآویز بودست. و چون در انقراض دهور و انقضاء سرور، ناپایداریِ ایامِ دولت و سرعتِ زوالِ موسمِ راحت، به چشم حقیقت نظر کرد، از برای تسلیت مهجوران و تنبیه مسروران این ابیات لطیف آبدار بپرداخت و این قلاید درر و غرر به دست صنعت بیان بساخت. میگوید:...» (لباب الالباب عوفی، ج 2، ص 238-239).
قصیده زیر در وزن مفتعلن فاعلاتُ مفتعلن فَع (منسرح مثمن منحور) سروده شده و استاد شفیعی کدکنی درباره آن نوشتهاند: «با اینکه در طول چهارده قرن همیشه شاعران قصیده گفتهاند و در بعضی از ادوار، هنر غالب، قصیدهسرایی بوده است، گمان نزدیک به یقین من این است که هفتاد درصد قصاید برجسته زبان فارسی را میتوان در دیوانهای این شاعران جستجو کرد: فرخی، منوچهری، ناصرخسرو، مسعود سعد، سنایی، انوری، خاقانی، و ملک الشعرای بهار. آن سی درصد باقیمانده بر کل تاریخ شعر فارسی سرشکن می شود و گاه سهم یک شاعر بزرگ و بسیار نامور از آن سی درصد باقیمانده حتی یک قصیده نیست و گاه آن یک درصد سهم کسی است که فقط یک قصیده از او باقی مانده (مانند سعید طائی گوینده قصیده غم مخور ای دوست که این جهان بنماند) یا اصلا دعوی شاعری ندارد و در کار شاعری حرفهای نیست (مانند وثوقالدوله و قصیده زیبای بگذشت در حسرت مرا بس ماهها و سالها)». (تازیانههای سلوک، ص 36 و 37).
این هم متن قصیده سعید طائی:
غم مخور ای دوست کاین جهان بنمانَد
هرچه تو میبینی آن چنان بنمانَد
راحت و شادیش پایدار نباشد
گریه و زاریش جاودان بنماند
هر طربافزای و شادمان که تو بینی
از صف اندوه بر کران بنماند
برق شکر خنده گرچه ژاله ببارد
زهر کند آب و یک زمان بنماند
هیچ گل و لالهای ز انجم رخشان
بر چمن سبز آسمان بنماند
در بن این حقههای بی سر مینا
این مه و خورشید مهره سان بنماند
هندوی کیهان فراز قلعه هفتم
یک دو شبی بیش پاسبان بنماند
امتعه اورمزد را پس ازین دور
مشتریای در همه جهان بنماند
خنجر مریخ سست گردد و هر شب
از شفقش خون بر آسمان بنماند
صنعت خورشید را که لعل کند سنگ
هیچ اثر در ضمیر کان بنماند
مطرب ناهید را بساز طرب بر
زخمه انگشتها روان بنماند
تیر ز شست سپهر پیر مقوس
هم بشود زود و در کمان بنماند
ماه دوان هم گرانرکاب نباشد
باش که چندان سبکعنان بنماند
نامیه گردد سترون و همه ارکان
پیر شوند و یکی جوان بنماند
ناطقه گردد خموش و غاذیه ساکن
وین همه آشوب انس و جان بنماند
نیمجو از کائنات حسی و عقلی
در همه بازار کن فکان بنماند
جهد کن امروز تا همای هوایت
بر سر این خشک استخوان بنماند
جان عزیزت که آبخورده قدس است
در غم این کهنه خاکدان بنماند
رخت نهادت به زیر سدره فرو گیر
خیز که این سبز سایبان بنماند
این ستون تازه بنده است در نشریه کرگدن. اگر دوست داشتید بخوانید/ سپاس و درود
زفزفات الکرگدنیة عن رفرفات العرفانیة (1)
شاخی که خشک گشت کجا رقص میکند؟ (2)
نمیدانم چه گناهی به درگاه خدا کرده بودم که من شدم نفس امّاره و این جناب سرزنش شد نفس لوّامه. دست به هر کاری میزنم شروع میکند به شماتت. میگوید: «بغدادت خراب است، تاریخت بر آب! چشمت کور، دندت نرم!» حالا من دارم میخوانم و مینویسم و او هی غر میزند که ... همه در زندگیشان ترقّی میکنند، تو «ترقّـ»ـی میکنی. «رقص بیمقصود داری همچو خرس» (3) . یادت رفته چند سال پیش را که برف بدی آمد و درختها مردند و شهرداریچیها آمدند و شاخهها ترق-تروق شکستند و ریختند توی پیادهرو و تو داشتی غصهشان را میخوردی و فکر میکردی چقدر بهار پارسال خوب بود و مردم چقدر مهربان بودند و خوش بودی از اینکه کلاغها اجاره لانههایشان را تمدید کردهاند؟ آن وقتها داشتی سربهراه میشدی یککم. در دفترت مینشستی و حواست پیش کفترها بود که گندمشان را بخورند و دلنگران بودی که نکند کسی آنها را ناغافل کباب کند! تنها ستونی هم که مینوشتی، ستون کارهای دفتر اندیکاتورت بود و ستون خریدهای جامانده و بدهیهای وامانده و ستون روی تخته وایتبردت که یادت میآورد خیر امواتت باید چه کار بکنی و کجا بروی. حالا داری چه میکنی؟ یا غرغر میکنی یا این زهرماری تازه با این اسم چارچنگولی...
- زَفزَف...
- ها! همین را بالا میآوری. نمیفهمی «که پایان بیکاری افسردگی است»؟ (4) دو روز گشتی یک اسم واویلا پیدا کردی که عقل جن هم به معنیاش نمیرسد. درد شیفتگی بیدرمان نیست، ولی مواظب که نباشی میشود شوفتگی و این یکی درد بیدرمانی است بدمصب. مثل فِشار که از یک حدی بالاتر برود، میشود فُشار و از آن هم که رد بشود، میشود «فِشششش»؛ یعنی فاتحهمعالصلوات. لابد ستون بعدیات هم قرار است «هَلهلات الانسان من لَهلَهات بندتنبان» (5) باشد؟ نمیدانم چرا در آن زمستان مهربانیات خشکید و این حال باباقوریدرآوردهات نخشکید تا من اینطور از کردههایت نلرزم و از نکردههایت نترسم؟ چرا این شبهای بلند کوفتی کپهات را نمیگذاری تا من هم کمی بخوابم؟
گفتم: «برو بخواب که حافظ به بارگاه قبول/ ز خواب نیمهشب و چرت صبحگاه رسید». «سعدی، حَیَوان را که سر از خواب گران شد/ دربند نسیم خوش اسحار نباشد». من خوابم نمیآید.
گفت: حالا من شدم حَیَوان، آرکتوسور (6) خاک بر سر!؟... و دوباره شروع کرد به «ننهمنغریبمبازیدراوردن»؛ به همین بلندی و بیقوارگی.
حضرت نفس مطمئنه عاقل بود. همینکه فهمید اصل جنس نامرغوب است و از سیر انفس در این ظلمتخانه خبری نیست، رفت دنبال سیر آفاق و هم مرا و هم خودش را راحت کرد. حالا گاهی میآید سَرَکی میزند. من ماندهام و این مومن مسجدندیده که یک لحظه خلوت را هم نمیتواند به این خانهخراب ببیند.
سرم را کردهام توی کتاب و زیر نور چراغ کار میکنم. تازگیها فهمیدهام نور چراغ نفتی صاحبکرامت است و دود آن هم برای خودش مسکالیتویی است باشرافت. جناب سرزنش همچنان فریاد میزند. میپرسم: کتاب خواندن بنده که مزاحم سروصدا کردن حضرتتان نمیشود؟
با چشمهای وزغیاش نگاهم میکند: خفه بمیر لطفا!
والاحضرت ملتفت نیست که «الناس عند عهودهم و عقودهم و شروطهم» (7) معنی دارد و در حال حاضر، یک ستون خالی عینهو یک لکة ننگ دارد برای خودش ول میچرخد و باید حتماً کامل شود.
رساله چهارم را که تمام میکنم صدایش میزنم: جناب سرزنشالممالک، یک دقیقه گوشت را قرض میدهی؟ و بیتوجه به او که میگوید: «بنال!» میخوانم:
«ای درویش، دربند آن مباش که علم و حکمت بسیار خوانی و خود را عالم و حکیم نام نهی و در بند آن مباش که طاعت و عبادت بسیار کنی و خود را عابد و شیخ نام کنی که اینها همه بلا و عذاب سخت است. از علم و حکمت به قدر ضرورت کفایت کن و آنچه نافع است بدست آر و از طاعت و عبادت به قدر ضرورت بسنده کن و آنچه مالابد است بجای آر و در بند آن باش که بعد از شناخت خدای، طهارت نفس حاصل کنی و بیآزار و راحترسان شوی که نجات آدمی درین است».
زیر نور چراغ چهارچشمی نگاهم میکند: این حرفها را که زده؟
- عزیزالدین نسفی در کتاب الانسان الکامل.
- این عزیزآقا بچه کجاست؟
-. بچه نسف است. نمیدانم کجاست. عارف قرن هفت هجری است.
- مگر مقدمه را نخواندهای؟
- نه.
- آمیوتروفیک لاترال اسکلروزیس (8) بگیری الهی! نسف همان نخشب (9) است! چندبار گفتم مقدمه کتاب از خود کتاب مهمتر است افلیج؟
کمی سکوت میکند و سرش را میخاراند: این چیزی که میخواهی مرتکب شوی همین است؟
تایید میکنم.
کتاب را از دستم میکشد: من فکر کردم یک چیزی تو مایه کارهای بیناموسی است. حالا که معلوم شد نیست، بیا در رفرف این شبهای بلند کوفتی با هم زفزف کنیم!
پی نوشت
1 . یکی از معانی زفزف صدای پیچیدن باد در درختان و لرزش برگهای درختان در وزش ملایم نسیم است و به حرکت آرام و ملایم شتر و راه رفتن نیکو و بال گشودن پرنده و لرزه ناشی از تب هم میگویند: «الزَّفزفةُ حنین الریحِ وصوتها فی الشجر، وهی ریح زَفْزافَةٌ وریح زَفزَفٌ؛ وأَنشد ابن بَریّ لِمُزاحِم: ثَوْباتِ الجَنُوبِ الزَّفازِفِ وریح زَفْزَفَةٌ وزَفْزافةٌ وزَفْزافٌ: شدیدة لها زَفْزفة، وهی الصوتُ... وزَفْزَفَ إذا مَشى مِشْیَةً حَسَنةً. والزَّفْزَفَةُ من سیر الإبل، وقیل: الزفزفة من سیر الإبل فوق الخَبَبِ؛ قال امرؤ القَیس: لمَّا رَکِبنا رَفَعْناهُنَّ زَفْزَفَةً، حتى احْتَوَیْنا سَواماً ثَمَّ أَرْبابُهْ وزفَّ الطائر فی طیرانه یَزِفُّ زَفّاً وزَفِیفاً وزَفزف: ترامَى بنفسه، وقیل: هو بَسْطُه جناحَیه». رفرف به معنی بال زدن پرنده در هواست: «الرَّفْرَفةُ تحریکُ الطائر جَناحَیهِ وهو فی الهواء فلا یَبْرحُ مکانه. ابن سیده: رَفَّ الطائر ورَفْرَف حَرَّک جناحَیْه فی الهواء». با این بیان، ترجمه عبارت هم روشن میشود.
2 . از صائب تبریزی است.
3 . مو به مو بیند ز صرفه حرص انس/ رقص بی مقصود دارد همچو خرس/ رقص آنجا کن که خود را بشکنی/ پنبه را از ریش شهوت بر کنی/ رقص و جولان بر سر میدان کنند/ رقص اندر خون خود مردان کنند/ چون رهند از دست خود دستی زنند/ چون جهند از نقص خود رقصی کنند/ مطربانشان از درون دف میزنند/ بحرها در شورشان کف میزنند/ تو نبینی لیک بهر گوششان/ برگها بر شاخها هم کفزنان/ تو نبینی برگها را کف زدن/ گوش دل باید نه این گوش بدن/ گوش سر بر بند از هزل و دروغ/ تا ببینی شهر جان با فروغ. از دفتر سوم مثنوی مولاناست.
4 . به کار اندر آی این چه پژمردگی است/ که پایان بیکاری افسردگی است. از نظامی گنجوی است. به نظرم از خردنامه سقراط.
5 . یکی از معانی هلهل انتظار است و لهله هم به پارچهای که بافت محکمی ندارد گفته میشود، مثل تار عنکبوت. پس معنای عبارت میشود انتظارات انسان از سستیهای بندتنبان.
6 . نام گونهای از دایناسورهای خزنده است.
7 . مردم در بند و وامدار عهدها و عقدها و شرطهاشان هستند.
8. بیماری فلج ماهیچههاست که استیون هاوکینگ هم بدان مبتلاست.
9 . نخشب را امروز با نام قارشی میشناسیم و در ازبکستان قرار دارد.
درود بر همگی
چندی پیش دوستی برایم نوشت: «اوصیکم به واکاوی مجدد». از سخنانی که با ایشان گفته بودم رنجیدهخاطر بود. خود را کاویدم و حق را به جانب ایشان دیدم.
این بنده آدم بی آدابی نیست و حرمت دوستان نگه میدارد، اما گاه به قول نظامی «چون خری که جو بیند» یا «چو صرعی که ماه نو بیند» شیفتگی میکند. چندسال نیز پیش با استادی عزیز سخنی گفتم که هنوز از آن شرمگینم.
همواره فکر میکردم «عند الاحباب تسقط الاداب»، اما دیدم عزیزالدین نسفی گفته است: «عادت خواص آن است که هرچند دوستی و محبت زیاده میشود آداب و نگهداشت زیاده میکنند و عادت عوام آن است که هرچند دوستی و محبت بیشتر میشود آداب و نگهداشت کمتر میکنند و این عادت بد است». از سر مهر، به قرآنی که اندر سینه دارید، گر از بنده لغوی دیده یا شنیدهاید ببخشایید!
سپاس و درود
م.ب.