عاقبت عدم فرار از مدرسه

عاقبت عدم فرار از مدرسه

درباره زبان و ادبیات فارسی، ویرایش و نگارش، و برخی چیزهای دیگر (منهای سیاست)
عاقبت عدم فرار از مدرسه

عاقبت عدم فرار از مدرسه

درباره زبان و ادبیات فارسی، ویرایش و نگارش، و برخی چیزهای دیگر (منهای سیاست)

زفزفات الکرگدنیة عن رفرفات العرفانیة/ یادداشت نخست

این ستون تازه بنده است در نشریه کرگدن. اگر دوست داشتید بخوانید/ سپاس و درود

زفزفات الکرگدنیة عن رفرفات العرفانیة (1)

شاخی که خشک گشت کجا رقص می‌کند؟ (2)

نمی‌دانم چه گناهی به درگاه خدا کرده بودم که من شدم نفس امّاره و این جناب سرزنش شد نفس لوّامه. دست به هر کاری می‌زنم شروع می‌کند به شماتت. می‌گوید: «بغدادت خراب است، تاریخت بر آب! چشمت کور، دندت نرم!» حالا من دارم می‌خوانم و می‌نویسم و او هی غر می‌زند که ... همه در زندگی‌شان ترقّی می‌کنند، تو «ترقّـ»ـی می‌کنی. «رقص بی‌مقصود داری همچو خرس» (3) . یادت رفته چند سال پیش را که برف بدی آمد و درخت‌ها مردند و شهرداریچی‌ها آمدند و شاخه‌ها ترق-تروق شکستند و ریختند توی پیاده‌رو و تو داشتی غصه‌شان را می‌خوردی و فکر می‌کردی چقدر بهار پارسال خوب بود و مردم چقدر مهربان بودند و خوش بودی از اینکه کلاغ‌ها اجاره لانه‌هایشان را تمدید کرده‌اند؟ آن وقت‌ها داشتی سربه‌راه می‌شدی یک‌کم. در دفترت می‌نشستی و حواست پیش کفترها بود که گندمشان را بخورند و دل‌نگران بودی که نکند کسی آن‌ها را ناغافل کباب کند! تنها ستونی هم که می‌نوشتی، ستون کارهای دفتر اندیکاتورت بود و ستون خریدهای جامانده و بدهی‌های وامانده و ستون روی تخته وایت‌بردت که یادت می‌آورد خیر امواتت باید چه کار بکنی و کجا بروی. حالا داری چه می‌کنی؟ یا غرغر می‌کنی یا این زهرماری تازه با این اسم چارچنگولی...

- زَفزَف...

- ها! همین را بالا می‌آوری. نمی‌فهمی «که پایان بیکاری افسردگی است»؟ (4) دو روز گشتی یک اسم واویلا پیدا کردی که عقل جن هم به معنی‌اش نمی‌رسد. درد شیفتگی بی‌درمان نیست، ولی مواظب که نباشی می‌شود شوفتگی و این یکی درد بی‌درمانی است بدمصب. مثل فِشار که از یک حدی بالاتر برود، می‌شود فُشار و از آن هم که رد بشود، می‌شود «فِشششش»؛ یعنی فاتحه‌مع‌الصلوات. لابد ستون بعدی‌ات هم قرار است «هَلهلات الانسان من لَهلَهات بندتنبان» (5)  باشد؟ نمی‌دانم چرا در آن زمستان مهربانی‌ات خشکید و این حال باباقوری‌درآورده‌ات نخشکید تا من اینطور از کرده‌هایت نلرزم و از نکرده‌هایت نترسم؟ چرا این شب‌های بلند کوفتی کپه‌ات را نمی‌گذاری تا من هم کمی بخوابم؟

گفتم: «برو بخواب که حافظ به بارگاه قبول/ ز خواب نیمه‌شب و چرت صبحگاه رسید». «سعدی، حَیَوان را که سر از خواب گران شد/ دربند نسیم خوش اسحار نباشد». من خوابم نمی‌آید.

گفت: حالا من شدم حَیَوان، آرکتوسور  (6) خاک بر سر!؟... و دوباره شروع کرد به «ننهمنغریبمبازیدراوردن»؛ به همین بلندی و بی‌قوارگی.

حضرت نفس مطمئنه عاقل بود. همین‌که فهمید اصل جنس نامرغوب است و از سیر انفس در این ظلمتخانه خبری نیست، رفت دنبال سیر آفاق و هم مرا و هم خودش را راحت کرد. حالا گاهی می‌آید سَرَکی می‌زند. من مانده‌ام و این مومن مسجدندیده که یک لحظه خلوت را هم نمی‌تواند به این خانه‌خراب ببیند.

سرم را کرده‌ام توی کتاب و زیر نور چراغ کار می‌کنم. تازگی‌ها فهمیده‌ام نور چراغ نفتی صاحب‌کرامت است و دود آن هم برای خودش مسکالیتویی است باشرافت. جناب سرزنش همچنان فریاد می‌زند. می‌پرسم: کتاب خواندن بنده که مزاحم سروصدا کردن حضرتتان نمی‌شود؟

با چشم‌های وزغی‌اش نگاهم می‌کند: خفه بمیر لطفا!

والاحضرت ملتفت نیست که «الناس عند عهودهم و عقودهم و شروطهم» (7)  معنی دارد و در حال حاضر، یک ستون خالی عینهو یک لکة ننگ دارد برای خودش ول می‌چرخد و باید حتماً کامل شود.

رساله چهارم را که تمام می‌کنم صدایش می‌زنم: جناب سرزنش‌الممالک، یک دقیقه گوشت را قرض می‌دهی؟ و بی‌توجه به او که می‌گوید: «بنال!» می‌خوانم: 

«ای درویش، دربند آن مباش که علم و حکمت بسیار خوانی و خود را عالم و حکیم نام نهی و در بند آن مباش که طاعت و عبادت بسیار کنی و خود را عابد و شیخ نام کنی که این‌ها همه بلا و عذاب سخت است. از علم و حکمت به قدر ضرورت کفایت کن و آنچه نافع است بدست آر و از طاعت و عبادت به قدر ضرورت بسنده کن و آنچه مالابد است بجای آر و در بند آن باش که بعد از شناخت خدای، طهارت نفس حاصل کنی و بی‌آزار و راحت‌رسان شوی که نجات آدمی درین است».

زیر نور چراغ چهارچشمی نگاهم می‌کند: این حرفها را که زده؟

- عزیزالدین نسفی در کتاب الانسان الکامل.

- این عزیزآقا بچه کجاست؟

-. بچه نسف است. نمی‌دانم کجاست. عارف قرن هفت هجری است.

- مگر مقدمه را نخوانده‌ای؟

- نه.

- آمیوتروفیک لاترال اسکلروزیس  (8) بگیری الهی! نسف همان نخشب (9)  است! چندبار گفتم مقدمه کتاب از خود کتاب مهم‌تر است افلیج؟

کمی سکوت می‌کند و سرش را می‌خاراند: این چیزی که می‌خواهی مرتکب شوی همین است؟

تایید می‌کنم.

کتاب را از دستم می‌کشد: من فکر کردم یک چیزی تو مایه کارهای بی‌ناموسی است. حالا که معلوم شد نیست، بیا در رفرف این شب‌های بلند کوفتی با هم زفزف کنیم!

پی نوشت

1 . یکی از معانی زفزف صدای پیچیدن باد در درختان و لرزش برگهای درختان در وزش ملایم نسیم است و به حرکت آرام و ملایم شتر و راه رفتن نیکو و بال گشودن پرنده و لرزه ناشی از تب هم می‌گویند: «الزَّفزفةُ حنین الریحِ وصوتها فی الشجر، وهی ریح زَفْزافَةٌ وریح زَفزَفٌ؛ وأَنشد ابن بَریّ لِمُزاحِم: ثَوْباتِ الجَنُوبِ الزَّفازِفِ وریح زَفْزَفَةٌ وزَفْزافةٌ وزَفْزافٌ: شدیدة لها زَفْزفة، وهی الصوتُ... وزَفْزَفَ إذا مَشى مِشْیَةً حَسَنةً. والزَّفْزَفَةُ من سیر الإبل، وقیل: الزفزفة من سیر الإبل فوق الخَبَبِ؛ قال امرؤ القَیس: لمَّا رَکِبنا رَفَعْناهُنَّ زَفْزَفَةً، حتى احْتَوَیْنا سَواماً ثَمَّ أَرْبابُهْ وزفَّ الطائر فی طیرانه یَزِفُّ زَفّاً وزَفِیفاً وزَفزف: ترامَى بنفسه، وقیل: هو بَسْطُه جناحَیه». رفرف به معنی بال زدن پرنده در هواست: «الرَّفْرَفةُ تحریکُ الطائر جَناحَیهِ وهو فی الهواء فلا یَبْرحُ مکانه. ابن سیده: رَفَّ الطائر ورَفْرَف حَرَّک جناحَیْه فی الهواء». با این بیان، ترجمه عبارت هم روشن می‌شود.

2 . از صائب تبریزی است.

3 . مو به مو بیند ز صرفه حرص انس/ رقص بی مقصود دارد همچو خرس/ رقص آنجا کن که خود را بشکنی/ پنبه را از ریش شهوت بر کنی/ رقص و جولان بر سر میدان کنند/ رقص اندر خون خود مردان کنند/ چون رهند از دست خود دستی زنند/ چون جهند از نقص خود رقصی کنند/ مطربانشان از درون دف می‌زنند/ بحرها در شورشان کف می‌زنند/ تو نبینی لیک بهر گوششان/ برگها بر شاخها هم کف‌زنان/ تو نبینی برگها را کف زدن/ گوش دل باید نه این گوش بدن/ گوش سر بر بند از هزل و دروغ/ تا ببینی شهر جان با فروغ. از دفتر سوم مثنوی مولاناست.

4 . به کار اندر آی این چه پژمردگی است/ که پایان بیکاری افسردگی است. از نظامی گنجوی است. به نظرم از خردنامه سقراط.

5 . یکی از معانی هلهل انتظار است و لهله هم به پارچه‌ای که بافت محکمی ندارد گفته می‌شود، مثل تار عنکبوت. پس معنای عبارت می‌شود انتظارات انسان از سستی‌های بندتنبان.

6 . نام گونه‌ای از دایناسورهای خزنده است.

7 . مردم در بند و وامدار عهدها و عقدها و شرطهاشان هستند.

 8. بیماری فلج ماهیچه‌هاست که استیون هاوکینگ هم بدان مبتلاست.

9 . نخشب را امروز با نام قارشی می‌شناسیم و در ازبکستان قرار دارد.



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد