عاقبت عدم فرار از مدرسه

عاقبت عدم فرار از مدرسه

درباره زبان و ادبیات فارسی، ویرایش و نگارش، و برخی چیزهای دیگر (منهای سیاست)
عاقبت عدم فرار از مدرسه

عاقبت عدم فرار از مدرسه

درباره زبان و ادبیات فارسی، ویرایش و نگارش، و برخی چیزهای دیگر (منهای سیاست)

غرغرهای یک بچه کرگدن مدنی بالطبع/ یادداشت دوازدهم

سایه‌ها می‌دانند که چه تابستانی است

استادم روزی می‌فرمود یکی از بزرگان عارفی واصل را چندماه پس از مرگش در خواب دید و از او حالش را پرسید. با ناراحتی پاسخ داد: پدرم را درآوردند مومن، تازه چندروزی است خلاص شده‌ام! با تعجب پرسید: یعنی حتی تو هم گرفتار شدی؟ چرا آخر؟ گفت: همه اعمالم را قبول کردند، جز اینکه روزی آمده بودم لب حوض مدرسه فیضیه وضو بگیرم که ناگاه باران گرفت. من هم گفتم: عجب باران به‌موقعی! مدتی گرفتار این موضوع بودم که کدام کار ما بی‌موقع بود که این یکی را به موقع تشخیص دادی؟

حکایت دیگری که آن روز ایشان برایم نقل کرد این بود که روزی مردی نزد ابوسعید ابوالخیر رفت و پرسید: چه کنم که چشمه‌های حکمت از قلبم بجوشد؟ گفت: چهل روز بندگی کن و در کار خدا فضولی نکن! گفت: همین؟ فرمود: همین!

آن مرد رفت و در اتاقکی که در باغش داشت ماند و در انزوا و خلوت، به دور از خلق به بندگی حق مشغول شد. روز سی‌ونهم وقتی برای نماز شب برخاست، رفت لب حوض و یخ روی آب را شکست و وضو ساخت و از شدت سرما بر خود لرزید و گفت: الحمدلله! چه هوای سردی!

روز چهلم و چهل‌ویکم آمد و رفت تا روز چهل‌وهفتم رسید و اثری از آثار حکمت در حضرت پدید نیامد. خروشان و غضبان نزد ابوسعید رفت و گریبانش بگرفت و چوبدستی‌اش را از پر شال کمر درآورد که مردک مرا مسخره کرده‌ای؟ بوسعید فرمود: نو را چه شده اخوی جان؟ گفت: و اکنون من چهل و هفت روز است به گفته تو برای تحصیل حکمت در گوشه اتاقی محبوسم و به بندگی مشغول و not only حکمت نیافته‌ام، but also احساس خریت عجیبی در خود می‌کنم که مپرس و این همه از دستور ناصواب توست. بوسعید نگاهی به او کرد و فرمود: روز سی‌ونهم را به یاد داری که آب یخ بسته بود و هوا سرد بود و تو وضو می‌ساختی؟ گفت: آری! فرمود: آیا نگفتی چه هوای سردی؟ گفت: چرا. به راستی که آن روز سرد بود. فرمود: مردک! تو را نگفتم در کار خدا فضولی نکن؟

من نمی‌دانم این دو حکایت چه اندازه مجعول است، ولی استاد بزرگوارم که خدا او را رحمت کناد منظورش از بیان این دو حکایت این بود که بفهماند در کار خدا فضولی نباید کرد. من از آن تاریخ بسیار کوشیده‌ام فضول نباشم و زیاده چون و چرا نکنم، ولی مگر می‌شود؟ مدتهاست احساس می‌کنم استاد در تشخیص مشکل خطا کرده‌اند، چون ما بیش از آنکه فضول باشیم منتقدیم. برای همین است که بعضی وقتها که عنان اختیار از دست می‌دهم به قول شاعر شهید جناب میرزاده متوسل می‌شوم و اندک غرغری می‌کنم که:

خلقت من در جهان یک وصله ناجور بود

من که خود راضی به این خلقت نبودم، زور بود

خلق از من در عذاب و من خود از اخلاق خویش

از عذاب خلق و من، یا رب، چه‌ات منظور بود؟

حاصلی ای دهر از من غیر شر و شور نیست

مقصدت از خلقت من سیر شر و شور بود؟

ذات من معلوم بودت نیست مرغوب، از چه‌ام

آفریدستی؟ زبانم لال! چشمت کور بود؟

ای طبیعت گر نبودم من جهانت نقص داشت؟

ای فلک گر من نمی‌زادی اجاقت کور بود؟...

آنکه نتواند به نیکی پاس هر مخلوق داد

از چه کرد این آفرینش را، مگر مجبور بود؟

به نظرم انتقادها و فضولی‌هایی از این دست همه حاصل جهل است. تجربه کرده‌ام که اگر انسان به موضوعی عالم باشد به این ناشایستی‌ها تن نمی‌دهد. برای نمونه، من پس از کلی مجاهدت، بالاخره فهم کردم که تابستان گرم است و زمستان سرد (خود کلمات هم همین دلالت را دارند، چون تاب به معنی گرمی و زم به معنی سردی است). وقتی موضوعی به این سادگی را درک نکنیم تابستان را به کمک کولرهای گازی و آبی و زمستان را به یاری بخاری بدل می‌کنیم به بهار. انگار خالق هستی نمی‌دانسته بهتر است همه فصل‌ها بهار باشد. این انتقادی عملی است دیگر.

هر روز در روزنامه یا سایت‌های خبری درباره بی‌سابقه بودن یا نبودن گرمای روزهای این تابستان می‌نویسند. من نمی‌خواهم در این باره فضولی کنم و خودم را از چشم خدا بیندازم، ولی به شدت معتقدم که در موضوع ما نحن فیه، فقط «سایه‌ها می‌دانند که چه تابستانی است»!


غرغرهای یک بچه کرگدن مدنی بالطبع/ یادداشت یازدهم

آیا تو کجا و ما کجاییم؟

مسجد پر بود و مومنان مشغول دعا بودند. یک نفر می‌خواند و بقیه زمزمه می‌کردند تا وقتی می‌رسیدند به ترجیع «سبحانک یا لا اله الا انت، الغوث الغوث، خلصنا من النار یا رب» که باز نجواها بلند می‌شد و آهنگ دلنشینی فضا را پر می‌کرد.

مطابق معمول گوشه‌ای گیر آورده بودم که هم مناسب در خود فرو رفتن باشد هم مناسب چرت دو نبش. چه می‌شود کرد؟ ما مردم بیشتر اهل قالیم تا حال و اگر دست بر قضا حالی هم بخواهد دست بدهد به فرموده امام سجاد در دعای ابی‌حمزه چرت خانه‌آبادی از راه می‌رسد و آدم را می‌برد در هپروت. برای همین بی‌حالی، سالهاست اگر در مجلسی حاضر شوم یا برای آموختن مطلبی است یا یافتن موضوعی برای اندیشیدن. پیامبر اکرم مجلس علم را روضه‌ای از روضه‌های بهشت خوانده و ساعتی تفکر را برتر از عبادت چندین سال قرار داده‌اند. با خودم همیشه فکر می‌کنم: حال درستی که نداری نفله! چند دقیقه‌ای فکر هم نمی‌توانی بکنی؟ بیخودی هم امیدوارم همان‌گونه که گریستن و خود را به گریه زدن در عزای سالار شهیدان ثواب دارد، اندیشیدن و خود را به اندیشیدن زدن هم ثوابکی داشته باشد.

وسط‌های دعا، فکر را هم ول کردم و رفتم توی کوچه خاطرات. یاد حاج ابراهیم خدابیامرز کردم که بزرگوار بود و مهربان و پیرمردی بود دنیادیده و مو سپید کرده، و یادم به آن روزی افتاد که صدایم کرد و گفت: شب‌های قدر همیشه پدربزرگت برای مردم جوشن می‌خواند، خجالت نمی‌کشی ول می‌گردی و جای آن خدابیامرز را پر نمی‌کنی؟

سخنش فقط مدتی در من اثر کرد، چون بزرگ‌تر که شدم، خواندن دعا را به دیگران واگذاردم و شبهای قدر را صرف این کردم که خود را به اندیشیدن بزنم بلکه چیزی یاد بگیرم. جمله «یا رفیق من لا رفیق له»، نخستین، خاطره‌انگیزترین و پرکاربردترین عبارت این دعا تا امروز برای من بوده است. عاطفه موجود در آن را زیاده دوست دارم، برای همین، در صفحه عنوان‌کوتاه برخی کتاب‌هایم و نیز روی تخته شنایی که در خانه دارم آن را نوشته‌ام و در همه حوادث زندگی آن را مرور می‌کنم. هر وقت هم دلم بگیرد، آن را بر دل گذر می‌دهم؛ تقریبا هر روز.

در مسجد، رفیقی دارم که پیرمردی است باصفا و ساده‌دل که بی‌شباهت به حاج ابراهیم خودمان هم نیست و صدایی دارد مردانه و بسیار بلند و اشتیاقی زایدالوصف به استفاده از همه توانش برای ختم جلیل‌تر صلوات. این خیلی هم خوب است. مشکل این است که اگر حواست نباشد با همان صدای شورانگیزش آدم را زهره‌ترک می‌کند. 

آن شب نمی‌دانم او کی آمده بود و در همان زاویه کنارم نشسته بود و چون دیده بود غرق خیالاتم چیزی هم نگفته بود. وقتی از ترس از جا پریدم و گمان کردم جنگی رخ داده یا زلزله‌ای واقع شده، دیدم او کنارم نشسته و همچنان که اشک می‌ریزد از ته دل فریاد می‌زند: «خلصنا من النار یا رب». 

آوای خلصنا با بسامد زیاد در مغزم طنین می‌انداخت، ولی هرچه فکر می‌کردم معنی عبارت را درک نمی‌کردم. از دعا خود را خلاص کردم و آمدم خانه و لسان‌العرب را باز کردم و دیدم تخلیص را به معنی نجات ثبت کرده. خود نجات به معنی رهایی از مهلکه است؛ مثلا اگر کسی از لبه چاهی آویزان باشد و هرلحظه امکان افتادنش برود و جانش از ترس به لب رسیده باشد و دستی او را بگیرد و از چاه در بیاورد نجات محقق شده است. به آن بخش دعا فکر کردم: مگر ما از دوزخ آویزانیم که از خدا می‌خواهیم نجاتمان بدهد؟ بعد ملتفت واژه نار شدم و دیدم هیزم دوزخ به نص قرآن خودمانیم و آتشش هم حاصل کارهای بدی است که انجام می‌دهیم. نتیجه گرفتم که احتمالا ما از خدا نجات از خودمان و ستمکاری‌ها و نفس دوزخیمان را می‌خواهیم. قدر ما همین قدر است بدبختانه!

داشتم همچنان درباره جنس خواسته‌هامان از خدا فکر می‌کردم که یاد این سخن امیرمومنان افتادم: «الهی کفی بی فخرا ان اکون لک عبدا و کفی بی عزا ان تکون لی ربا. انت کما احب، فاجعلنی کما تحب»؛ الهی... تو همانگونه هستی که من دوست می‌دارم، پس مرا آنگونه قرار ده که خود دوست می‌داری. و با شرمندگی در دل با حضرت گفتم: حق با جناب نظامی است بزرگوار: «آیا تو کجا و ما کجاییم؟»


غرغرهای یک بچه کرگدن مدنی بالطبع/ یادداشت دهم

من اسیرم در کف مهر و وفای خویشتن

ورنه او سنگین‌دل نامهربانی بیش نیست

(رهی)

آن بیرون دارد باران می‌بارد. می‌گویند ابرها بی‌بهانه اشتیاقی نمی‌گریند. باید سبزه‌ای، درختی، چیزی باشد. پرده‌های متراکم اشک در چشمان لبریز من در شوق نوری، لبخندی، مهری، روی هم پشته می‌شوند و بهانه پیدا نمی‌کنند. چه ابر فلک‌زده‌ای باید باشد این توده متراکم که اینجا، بر سر این خاک مرده با بیست میلیون گور متحرکش بهانه جسته است!؟

رفیق سودایی سیال من که از رطوبت هوا خیس خورده پنجره را که باز می‌کنم از درزهای تنگ توری شرّه می‌کند توی اتاق و خودش را ولو می‌کند روی شانه‌های سنگی‌ام. بیست سال بیشتر است که در تنهایی و سکوت در دامن همین رفیق قدیمی زهر روزهای رفته را جرعه‌جرعه بالا می‌آورم. در گنگی لحظه‌ها، چون موج گاه پیدا و گه پنهان می‌شوم. می‌میرم و نمی‌میرم. شعرهایم را در دخمه این شب‌های رنجور زندگی می‌کنم. تنم را مسموم می‌کنم تا در رخوت گیج به یاد آوردن و از یاد بردن، از یاد ببرم که در قاب این شهر ناموزون، چه بی‌حرمت، چه بیقرار زیسته‌ام و در جان کندن لحظه‌های بودنم، چه بی‌همت جهان را هزار بار بدرود گفته‌ام و بزدلانه هرگز از آن دل برنگرفته‌ام.

می‌دانم این سیر ایستادن و له شدن، شکستن و جوانه زدن، بودن و پوسیدن شیوه نابخردانه‌ای بوده است. چه کنم؟ نه رفتن می‌دانستم نه ماندن می‌توانستم.

گاه همه تن دل بودم و گاه پا، ولی نه پایم به فرمان دل بود نه دل یار پا. مانند روزهای زندگی‌ام، حالم یک روز با من بود یک روز بر من. آونگ بودنم در گردش عقربه‌های این گهواره روان میان یک نقطه اوج و دو حضیض تاب می‌خورد: دو خواستن و یک نخواستن. شده بودم الاغ بینوای زنگوله به گردن عصّاری مش‌قربان که با یا بی چشم‌بند، زخم ترکه بر پشت، همیشه خدا در نقطه صفر مدار خود بود. دوره می‌کردم شب را و روز را؛ هنوز را.

همه شعورم را که یک‌روز گرد کردم، ترکه‌ام را خوردم و زنگوله را بلعیدم. مانده بودم خودم را چه کنم!... هنوز هم نمی‌دانم.

از زور بدبختی، زدم خودم را به دیوانگی تا صبح آن روزی که یکی از همین شب‌ها تمام شد و رسماً دیوانه شدم. شهری را که نه دیگر دیار من بود نه شهر یارم پس پشت گذاشتم و دخیل‌بسته یکی از هشت در بهشت شدم از هراس آن جهنمی که دورتادورم بود و کینه‌هایش را زیر پایم چنبره می‌کرد و دهانش را می‌گشود تا ذره‌ذره بمکدم.

رمیده و مسرور به آغوش رویاهایم می‌رفتم. چه خواب‌های یوسفانه‌ای از بر داشتم! بهشتم، پیش از رسیدن دل کبابم به آستانه‌اش پژمرده بود، ولی هنوز مست بودم از آن گریز و ره بر آسمان داشتم.

تازیانه‌پذیر دو عالم که باشی، هر قدر هم که بی‌شعوری پیشه کنی، باز زود می‌فهمی نه گزیر ممکن است نه گریز. زان پس، من ماندم و ابرهای متراکمی که بخیل شدند و باریدن یادشان رفت. بهانه‌ها زیاد بودند؛ مشت زندگی خالی بود، من خالی بودم. جانم بر خیالی روان بود؛ نه آن روزها که دهانم بوی شیر می‌داد و شیوه رندان بلاکش گزیده بودم، نه آن زمان‌ها که کله‌ام بوی قرمه‌سبزی می‌داد و می‌گریختم، حتی امروز که بوی الرحمانم بلند است و بیماری دارد کم‌کم وجودم را می‌جود نیز.

باران آن بیرون بند آمده و قطرات جدامانده‌اش از در و دیوار می‌چکند تا خود را به کاروانیان رفته برسانند. نقطه اوج پرواز همیشه لحظه آغاز سقوط و انتهای سقوط، دریغگاه شکستن است. هیچ مصیبتی دلخراش‌تر از شکستن لطافت قطره بارانی به تپانچه سرد سنگی نیست. در خلوت و سکوت این شب دیجور، هزاران حس لطیف پیش نگاهم شکستند، اما به سرخوشی. آن ضرباهنگ زیبا که از تالیف شکست و سرخوشی برمی‌خاست، قلبم را از «وزن صدای بهشت» سیراب می‌کرد.

راز مگوی این هستی پیچ‌درپیچ همین به «سرخوشی شکستن» است و رقص‌کنان پیش دریای غم رفتن. باران را از همین رو دوست دارم و وقتی می‌بینم با این همه سخاوت باز بر سر این شهر خراب و این همه گور بی‌سکنه می‌بارد بیشتر دوستش می‌دارم. مردم را نیز از این رو که صاحب دل‌هایی «مِنَ الحِجارَه أو أشَدَّ قَسوَه»اند.

باران‌ها به من آموختند به کسانی که مرا بیش از همه خواهند شکست بیشتر مهر بورزم. بهشت -جان برادر- درست از همان «زمان»ـی آغاز می‌شود که دوزخ تمام شده باشد.


غرغرهای یک بچه کرگدن مدنی بالطبع/ یادداشت نهم

زخم‌های من همه از عشق است

فقط کمی هوش لازم است تا آدم بفهمد خوش‌آمدها و بدآمدهایش خیلی هم منطق ندارد. ظاهراً اول از چیزی خوشمان یا بدمان می‌آید و بعد می‌نشینیم فکر می‌کنیم و دلیلی برای احساسمان می‌تراشیم.

دیشب از یکی از دوستان پرسیدم: ما مردم آدم‌های نسبتاً خوبی هستیم. هم اهل دردیم هم دردآشنا. پس چرا از درد خیلی خوشمان نمی‌آید؟ توامان شانه و ابروهایش را بالا انداخت، لب پایینش را جلو داد و گردنش را کمی به راست کج کرد و گفت: این هم سوال است که تو داری مسلمان؟ آخر کدام عاقلی درد را دوست دارد؟

من البته با او موافق نیستم. چون به نظرم، برای دوست داشتن «درد» دلایل خوبی وجود دارد: اول اینکه درد هیچ‌وقت نارفیق نیست و همیشه با آدم می‌ماند، به قول حافظ: «یک همدم باوفا ندیدم جز درد». دوم این که باشخصیت است، چون تنها موجود درجه دوم عالم است که بر همه وجودهای درجه یک برتری ادراکی دارد. به هر حال، روشن است که از نظر فلسفی، درد عرض است نه جوهر و از دیدگاه پزشکی، عرض است نه مرض. سوم این که دورو نیست و سروتهش یک کرباس است؛ یعنی از این طرفش که بروی آن‌ور و دوباره بخواهی برگردی و از هر طرف که بخوانی‌اش، دوباره همان می‌شود که بود: درد.

از سر عادت، ما همیشه درد را بد می‌بینیم، در حالی که برخی دردها را برای منفعتش یا برای فرار از دردهای بزرگ‌تر به جان می‌خریم و برخی را بیخودی دوست داریم و تلاش می‌کنیم دیگران هم آن را دوست داشته باشند. رضایت به تشکیل خانواده با همه دردسرهای عقلایی‌اش از دردهای معروف نوع اول و درد عشق و نوستالژی آن از دردهای نوع دوم است.

خود نوستالژی واژه دردآلوده‌ای است. چون نوستوس (nostos) به معنی بازگشت و آلگوس (algos) به معنی درد است که در مجموع می‌شود «دردِ بازگشت». نتیجه اخلاقی‌اش این است که در همه نوستالژی‌بازی‌های ما پای یک درد در میان است.

متون ادبی ما گواه‌اند که عشق و رفاقت از مواد شدیداً نوستالژی‌زاست. برای رفاقت همین بیت معروف حافظ بس که گفت: «دریغ و درد که تا این زمان ندانستم/ که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق»؛ اما عشق حکایت درازی دارد و درد از سروکول همه‌چیزش بالا می‌رود. از کوچه و منزل معشوق و روز وصل و شب هجران بگیرید تا مو و کفش و لباس و عطر او و حتی غرغرها و نق‌نق‌های حضرت‌والا.

درد عشق از آن چیزهایی است که هم بودنش پدر آدم را در می‌آورد هم نبودنش (این قضیه به‌شدت مجرب است). شهریار خودمان گفته: «پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم» و سعدی گفته: «دردی است درد عشق که هیچش طبیب نیست» و خودزنی فرموده که «اگر هزار گزند آید از تو بر دل ریش/ بد از من است که گویم نکو نمی‌آید». مولانا هم باور داشته «دردی است غیر مردن کآن را دوا نباشد».

اگر بخواهم سیاهه‌ای از نوستالژی عشق در ادب فارسی ارائه کنم، مثنوی هفتاد من کاغذ می‌شود. چنین پیداست که کار و زندگی عاشق و غایت عشق رسیدن به همین درد است که معنی و لذت زندگی در آن نهفته و بقیه چیزها با تفاوت در درجات مسخره‌بازی‌ای بیش نیست. جناب عین‌القضات گفته: «سودای عشق از زیرکی جهان بهتر ارزد و دیوانگی عشق بر همه عقل‌ها افزون آید. هرکه عشق ندارد، مجنون و بیحاصل است... دریغا، همه جهان و جهانیان کاشکی عاشق بودندی تا همه زنده و با درد بودندی».

واقعاً چرا ما مردم عشق را با همه دردهایش دوست داریم؟ به نظرم، این دیالوگ دایان کیتون در فیلم «عشق‌ومرگ» وودی آلن پاسخ طنزآمیز مناسبی است به این پرسش: «ببین ناتاشا! یه کم دیرم شده، خلاصه‌ش اینه که عاشق شدن عذاب کشیدنه. اگه می‌خوای عذاب نکشی، باید مراقب باشی عاشق نشی؛ ولی بعدش از اینکه عاشق نیستی، عذاب می‌کشی. بنابراین عاشق بودن باعث رنج و عذابه، عاشق نبودنم باعث رنج و عذابه. اما از اون طرف، برای اینکه شاد باشی مجبوری عاشق باشی، چون عشق باعث شادی می‌شه، اما چون عشق بالاخره باعث ناراحتی میشه، پس شادیت باعث عذابت میشه. در نتیجه، یا باید عاشق باشی و عذاب بکشی، یا نباشی و عذاب بکشی، یا باید شاد نباشی که در این صورت عذاب می‌کشی، یا باید برای شاد بودن عاشق بشی که بازم عذاب می‌کشی... امیدوارم منظورمو گرفته باشی!»


پزشک خیابان دلگشا (یادداشتی برای دکتر علامحسین ساعدی)

این نوشته را سال گذشته برای ویژه نامه دکتر غلامحسین ساعدی در هفته نامه کتاب هفته خبر نوشته ام. نثرش آمیخنه با نثر ساعدی و بخش هایی از آثار اوست. روحش شاد!



پزشک خیابان دلگشا


خوب یادم هست. چوب به دستان ورزیل بودند انگار که وقتی عزاداران بیل چاپ شد، با زور پوروسی‌‌ها کردندش تو حلقوم مردم دندیل و ترس و لرزی به جان مردم افتاد که نگو. مش اسلام آمد کنار استخر و رفت روی سنگ سیاه مرده‌شویی و روضه خواند. بیلی‌ها های‌های گریه کردند. بز اسلام از طویله بیرون آمد و با تعجب نگاهشان کرد و رفت دنبال کارش و ناگاه عروس خوشه‌های اقاقی شد. موشی رفته بود روی سقف انفرادی کز کرده بود و زار می‌زد که به خدا من سوسکم و روباه‌ها از شهر می‌گریختند که نکند به جرم شتر بودن دستگیرشان کنند! موسرخه افتاده بود به جان جالیز مردم و هرچه دم دستش می‌آمد می‌خورد و پزشک خیابان دلگشا از نردبان آمده بود پایین و با کدخدا دونفری تابوت دکتر را می‌کشیدند، اما دست‌های تابوت چنان بلند بود که به دیوار گیر کرده بود و پایین نمی‌آمد. آخر، دکتر تابوت را زیر بغلش زد و دنبال موسرخه راه افتاد که هرطور شده حالش را خوب کند. بز سیاه اسلام و پاپاخ فرار کردند و رفتند پشت خانه مشدی صفر، و مشدی صفر را دیدند که سرش را از سوراخ پشت‌بام آورده بود بیرون و دست‌هایش را گرفته بود بالا و چشم دوخته به استخر زار زار گریه می‌کرد و کلنگ بود که به سر سگ پشمالوی عباس می‌زدند که چشم‌های مهربانی داشت و دیروز از میانه راه آورده بودش به بیل و هنوز مردم برای او همه کابوس‌هایشان را ننوشته بودند و هوشنگ گلشیری داشت حرف می‌زد درباره نویسنده‌ای که جوانمرگ شده بود و هیچ کس - حتی خودش- این را نمی‌دانست و زیر باران آن شب‌ گوته داشت ابواب شبه‌روشنفکری را که چیزی مانند شبه‌وبا بود منقح می‌کرد. کدخدا که از بالای دیوار داشت به حرفها گوش می‌داد با صدای گرفته‌ای گفت: فاتحه! و مردم آن وقت فهمیدند، گیج و بهت‌زده فاتحه خواندند. بعد یک یک از دیوار رفتند بالا و دورتادور نشستند روی دیوار و دیدند که زیلوی اسلام را روی مرده پهن کرده‌اند و فانوس کوچکی بغل جنازه است و یک کاسه آب کوچک و پشه‌های بزرگ و بالداری که دور فانوس می‌چرخند.

شبی که دکتر مرد خوابش را دیده بودند که به پایش طنابی بسته‌اند و یک عده جمع شده‌اند و می‌خواهند از ته چاه بیرونش بکشند و او داشت بند نافی را که به گردن بچه‌ای پیچیده بود باز می‌کرد. کلاغها آمده‌ بودند و جمع شده‌ بودند پشت بام آقا و بال‌هایشان را تکان می‌دادند و گاری اسلام ایستاده بود سر کوچه و مشدی جبار و پسر مشدی صفر ایستاده‌ بودند توی گاری. پسر مشدی صفر کاسه‌ای به دست داشت و توی کاسه ماهی قرمز کوچکی، و دکتر کناری ایستاده بود و می‌خندید که «از دست من راحت ‌شدید. دیگر نعش‌کشی‌های شبانه تمام می‌شود».

دکتر بود و دوباره همان خیالات تاریک. اصلا این چه حماقتی بود که نمی‌گذاشت با هیچ کس درد دل کند؟ شاید، اما نه، حتما عده‌ای بودند که می‌توانستند آرامش کنند. تک‌تک آنها قادر بودند از چنان بحرانی خارجش کنند. خریت خودش بود. چرا مثل دیگران راحت نبود. چه اشکالی داشت که دوستانش را در جریان می‌گذاشت، مگر نه اینکه سنگ صبور همه‌شان بود؟ از همه چیزشان خبر داشت؟ تقصیر خودش بود. نه، همه‌اش هم تقصیر خودش نبود. دل شکسته بود و بی‌خداحافظی رفته بود و لج کرده بود که زبان دیگری یاد نگیرد و خو نکند به شهر و دیار دیگری. چند روز، نه چند سالی را در کلافگی و تب گذرانده بود و الکل چنان پدری از او در آورده بود که دیگر آب معمولی هم از گلویش پایین نمی‌رفت و خلوت نشسته بود و دور از چشم همه. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده یا دارد می‌افتد، اما با چنان لحن خسته و نیشداری با خودش حرف می‌زدکه از صد تا بد و بیراه هم بدتر بود. شب و روز در تمام مدت خون می‌خورد و با همه وجودش می‌خواست بنویسد ولی کار تمام شده بود. نهالش را سر بریده بودند و دیگر نمی‌توانست جوانه بزند. هر ساعت به پایان نزدیک‌تر می‌شد. خراب‌تر می‌شد. دیگر حرف هم نمی‌زد. فقط وقت رفتن بود که با لب و لوچه خشک به عزرائیل گفت: لطفا از طرف من از همه خداحافظی کن!

و این طور بود که دکتر رفت. رفت تا لب هیچ و پشت حوصله نورها دراز کشید و هیچ فکر نکرد که کابوس‌هایش بعد از او چه می‌شوند و بیلی‌ها چه اندازه دلتنگش خواهند شد و ممکن است مش اسلام دیوانه شود و پاپاخ برود جایی توی صحرا برای خودش بمیرد و بز اسلام چقدر تعجب خواهد کرد از اینکه او دیگر زنده نیست، هیچ وقت زنده نبوده است.

چند روز بعد، طرف‌های غروب که هوا ابری بود و تیره بود و نمناک بود، در بیمارستان یک جا خالی بود. یک پیرهن و یک شلوار بی‌صاحب روی تخت افتاده بود. چهار زنجیر و چهار قفل تازه زیر تخت گذاشته بودند. از دریچه کوچک آفتاب نمی‌تابید. هوا ابری بود و تیره بود و نمناک بود. کاجهای بلند بی‌حرکت ایستاده بودند. از دور صدای ساز تنهایی می‌آمد و صدای گریه جماعتی که آرام آرام نزدیک می‌شدند. دوستانش بودند. سراسیمه جمع شده بودند دور هم، کلافه بودند، گریه می‌کردند، عرق می‌خوردند، به این و آن تلفن می‌کردند، چرت و پرت می‌گفتند، هر کس یک علت و یک دلیل برای کار او می‌تراشید و شایعه پشت شایعه راه می‌افتاد. انگار یک نفر خودش را عمدا به دست مرگ داده بود یا مرگ عمدا به سراغ یک نفر آمده بود. 

هوا که روشن ‌شد. باد سحر ‌وزید و خنکی آورد. صدای سرفه‌ها از توی دالان‌ها تک‌وتوک شنیده می‌شد. آدم‌ها داشتند می‌رفتند دنبال کارشان. و بعد، روز به روز و ماه به ماه، آرام آرام همه چیز جای خودش را گرفت. خواهرش لباس مشکی‌اش را درآورد و شوهر خواهرش گفت: «من از اول می‌دانستم که...». آن وقت او تبدیل شد به یک «یادش بخیر بزرگ»، در حالی که هنوز کنارشان بود. درست در بلبشوی میان تاتار خندان و تاتار گریان، و مش اسلام هر روز می‌رفت روی سنگ سیاه مرده‌شویی و برایش روضه می‌خواند و بیلی‌ها دو دسته شده بودند: بعضی‌ها بلندبلند می‌خندیدند و بقیه های‌های گریه می‌کردند.


غرغرهای یک بچه کرگدن مدنی بالطبع/ یادداشت هشنم

در فضیلت غرغر

جدّ جدّ ما -طابه الله و تاب علیه- از افاضل بود. به گاه رسیدن اجل، دیدندش زیرلب چیزی می‌گوید. گمان کردند استغفار می‌کند یا چون بوریحان در پی کشف ندانسته‌ای است. گوش نزد دهانش بردند. دیدند از این دو هیچ نیست، بلکه حضرت والا به عادت دیرینه ‌غرغر می‌فرمایند. گفتندش: شیخ! دم مرگ دم تسبیح و دعا و استغفار است یا دانش‌اندوزی. از بهر خدا آبروی خود و خاندان بر باد مده و سیاه‌نامه‌مان مکن! آخر این چه جای غرغر است؟ شیخ چون این سخن بشنید و حسن‌اعتقادی در آن یافت، آخرین قوت خویش از میانه سکرات گرد کرد و خفن‌چینی بر ابروان فروهشته بر دیدگان انداخت و دوسه ساعت لاینقطع نگاه عاقل اندر بزی به گوینده فرمود و بگفت: خوشحال! غرغر کنم و بمیرم بهتر است یا غرغر نکنم و بمیرم؟... زاد الله فی درجاته و نوّر قبره لغرغراته!

این حکایت مجعول از آن باب گفتم تا پاسخی باشد بر ملامت یکی از یاران ناموافق که نه در خلوت انیس است و نه در جلوت جلیس و همینطور من‌عنده ول است در کوی یاری، تا معلوم باشد که من‌بنده گهر به که می‌رسانم و میراث‌دار کدام بزرگوارم! وانگهی، سخن نزد اهل دانش به حسب تقسیم ملکه و عدم ملکه بر دو قسم است و آن دو قسم خود بر اقسامی است شتّی: یا جِد است یا لاجِد. جد سخنی است واجد معنای صریح که برای تفهیم و تفاهم به کار می‌رود -و لا فرق بین أنّ قائله عاقلا او جاهلا او غافلا او ناسیا او ول‌معطلا- خواه به خبر باشد و خواه انشا، نظم باشد یا نثر؛ اما لاجد را، که غایت آن ارتباط نیست بالضروره، انواع بسیار است (نثرا کان او نظما) که به حسب غایت صدور و حال قائل هریک به اسمی مسمی است. از آن جمله، اگر هدف از صدور کلام مزاح باشد و شوخی و سربه‌سرگذاردن صرف، بی استخدام الفاظ نادرخور «مطایبه» است؛ و اگر هدف تخریب و وهن عبادالله باشد «هجو» است؛ و اگر به الفاظ ناشایست آمیخته باشد «هزل». بهترین آن نیز آمیختن احوال اجتماع به مطایبه است و به تلخی لذع لسان که «طنز» نام دارد. 

به قیاس، اگر قائل به قصد گشودن عقده و تشفی خاطر کلامی بگوید و خرد از او پنهان ماند دفعتاً و پای امّهات و اختات و عمّات دیگران نیز به حریم سخن گشوده شود «فحش» است که «قذف» یکی از مصادیق آن باشد؛ اما اگر تنها به ذکر عیوب غیر بسنده کند با کمی مبالغت و پرده دیگران ندرد «شتم» است؛ و اگر در بیان حقایق اندک خردمندی به کار دارد و تلخی و شیرینی به هم آمیزد تا حکم O.R.S نیز بیابد و هدف از آن انتباه باشد و تذکر از باب «ان الذکری تنفع» و چیزی برای خود نجوید و نخواهد «غرغر» است؛ و اگر زبان را دستاویز رسیدن به آلاف و الوفی قرار دهد که آن را حق خود می‌داند (حقیقتاً او ادعائاً) «نق‌نق» است؛ و اگر خرد را به کناری نهد و بی‌جهت چشم بر حطام ناچیز دنیا یا اعصاب غیر داشته باشد و خود را بی‌وجود لیاقت و شانی درخور آن بداند «زرزر». 

و غرغریون را مذهب و مسلک چون عیاران است و اهل بینش آنان را در رتبت با طنازان برابر نهاده‌اند با کمی پسی و پیشی که بسط آن زین مقال بیرون است. و در مَثَل، هزل و هجو و فحش و قذف را خون دانسته‌اند و طنز و غرغر را شیر که زاده آن است به مهر، با این تفاوت که این یکی چون شیروعسل است و آن دیگر شیر خالی و از این رو، طبع نخستین گرم و تر است و طبع ثانی سرد و تر. و در نیکی این دومی گفته‌اند که اگر غرغر نبودی، هیچ عاقل تن به زوجیت ندادی و اگر زوج اختیار کردی، هیچ کودک به دنیا نیاوردی و بر فرض تولد، هیچ مادر کودک خود را به حلیت آداب و تربیت نیاراستی و بزرگ و بزرگوار نساختی و هیچ مرد مصداق «الکاد علی عیاله» نشدی و هیچ زن بار خانه بر دوش مکشیدی و هیچ جامعه روی صلاح و فلاح ندیدی. و فرق آن با نق‌نق آنجا معلوم داشته‌اند که گر نق‌نق نبودی، هیچ مرد در زمانه پیر نگشتی و آناً فآناً مرگ آرزو تکردی. کذا قال یکی از اعزه فی یکی از مصنفاته.