سایهها میدانند که چه تابستانی است
استادم روزی میفرمود یکی از بزرگان عارفی واصل را چندماه پس از مرگش در خواب دید و از او حالش را پرسید. با ناراحتی پاسخ داد: پدرم را درآوردند مومن، تازه چندروزی است خلاص شدهام! با تعجب پرسید: یعنی حتی تو هم گرفتار شدی؟ چرا آخر؟ گفت: همه اعمالم را قبول کردند، جز اینکه روزی آمده بودم لب حوض مدرسه فیضیه وضو بگیرم که ناگاه باران گرفت. من هم گفتم: عجب باران بهموقعی! مدتی گرفتار این موضوع بودم که کدام کار ما بیموقع بود که این یکی را به موقع تشخیص دادی؟
حکایت دیگری که آن روز ایشان برایم نقل کرد این بود که روزی مردی نزد ابوسعید ابوالخیر رفت و پرسید: چه کنم که چشمههای حکمت از قلبم بجوشد؟ گفت: چهل روز بندگی کن و در کار خدا فضولی نکن! گفت: همین؟ فرمود: همین!
آن مرد رفت و در اتاقکی که در باغش داشت ماند و در انزوا و خلوت، به دور از خلق به بندگی حق مشغول شد. روز سیونهم وقتی برای نماز شب برخاست، رفت لب حوض و یخ روی آب را شکست و وضو ساخت و از شدت سرما بر خود لرزید و گفت: الحمدلله! چه هوای سردی!
روز چهلم و چهلویکم آمد و رفت تا روز چهلوهفتم رسید و اثری از آثار حکمت در حضرت پدید نیامد. خروشان و غضبان نزد ابوسعید رفت و گریبانش بگرفت و چوبدستیاش را از پر شال کمر درآورد که مردک مرا مسخره کردهای؟ بوسعید فرمود: نو را چه شده اخوی جان؟ گفت: و اکنون من چهل و هفت روز است به گفته تو برای تحصیل حکمت در گوشه اتاقی محبوسم و به بندگی مشغول و not only حکمت نیافتهام، but also احساس خریت عجیبی در خود میکنم که مپرس و این همه از دستور ناصواب توست. بوسعید نگاهی به او کرد و فرمود: روز سیونهم را به یاد داری که آب یخ بسته بود و هوا سرد بود و تو وضو میساختی؟ گفت: آری! فرمود: آیا نگفتی چه هوای سردی؟ گفت: چرا. به راستی که آن روز سرد بود. فرمود: مردک! تو را نگفتم در کار خدا فضولی نکن؟
من نمیدانم این دو حکایت چه اندازه مجعول است، ولی استاد بزرگوارم که خدا او را رحمت کناد منظورش از بیان این دو حکایت این بود که بفهماند در کار خدا فضولی نباید کرد. من از آن تاریخ بسیار کوشیدهام فضول نباشم و زیاده چون و چرا نکنم، ولی مگر میشود؟ مدتهاست احساس میکنم استاد در تشخیص مشکل خطا کردهاند، چون ما بیش از آنکه فضول باشیم منتقدیم. برای همین است که بعضی وقتها که عنان اختیار از دست میدهم به قول شاعر شهید جناب میرزاده متوسل میشوم و اندک غرغری میکنم که:
خلقت من در جهان یک وصله ناجور بود
من که خود راضی به این خلقت نبودم، زور بود
خلق از من در عذاب و من خود از اخلاق خویش
از عذاب خلق و من، یا رب، چهات منظور بود؟
حاصلی ای دهر از من غیر شر و شور نیست
مقصدت از خلقت من سیر شر و شور بود؟
ذات من معلوم بودت نیست مرغوب، از چهام
آفریدستی؟ زبانم لال! چشمت کور بود؟
ای طبیعت گر نبودم من جهانت نقص داشت؟
ای فلک گر من نمیزادی اجاقت کور بود؟...
آنکه نتواند به نیکی پاس هر مخلوق داد
از چه کرد این آفرینش را، مگر مجبور بود؟
به نظرم انتقادها و فضولیهایی از این دست همه حاصل جهل است. تجربه کردهام که اگر انسان به موضوعی عالم باشد به این ناشایستیها تن نمیدهد. برای نمونه، من پس از کلی مجاهدت، بالاخره فهم کردم که تابستان گرم است و زمستان سرد (خود کلمات هم همین دلالت را دارند، چون تاب به معنی گرمی و زم به معنی سردی است). وقتی موضوعی به این سادگی را درک نکنیم تابستان را به کمک کولرهای گازی و آبی و زمستان را به یاری بخاری بدل میکنیم به بهار. انگار خالق هستی نمیدانسته بهتر است همه فصلها بهار باشد. این انتقادی عملی است دیگر.
هر روز در روزنامه یا سایتهای خبری درباره بیسابقه بودن یا نبودن گرمای روزهای این تابستان مینویسند. من نمیخواهم در این باره فضولی کنم و خودم را از چشم خدا بیندازم، ولی به شدت معتقدم که در موضوع ما نحن فیه، فقط «سایهها میدانند که چه تابستانی است»!