عاقبت عدم فرار از مدرسه

عاقبت عدم فرار از مدرسه

درباره زبان و ادبیات فارسی، ویرایش و نگارش، و برخی چیزهای دیگر (منهای سیاست)
عاقبت عدم فرار از مدرسه

عاقبت عدم فرار از مدرسه

درباره زبان و ادبیات فارسی، ویرایش و نگارش، و برخی چیزهای دیگر (منهای سیاست)

غرغرهای یک بچه کرگدن مدنی بالطبع/ یادداشت هفتم

کجا یار و دیاری ماند از بی‌مهری ایام؟

شهبانوی کوشک ما، حضرت والده -اعلی الله مقامها- همواره از کوچه رفتن نهی می‌فرمود و به‌جد معتقد بود که کوچه -به‌ویژه سر آن- آدمیزاده را بی‌تربیت و بی‌ادب و بدنام می‌کند: «در کوچه کسی نیست که بدنام نماند». از سر همین کوچه‌هراسی، حتی به وقت چرت واجب بعد از ناهار نیز، بای نحو کان پسرانش را به خود متصل می‌کرد و به هزار واویلا می‌خواباند. ما بره‌های مطیع نیز به زور سر بر بالش می‌گذاردیم؛ «چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان؟»

حکم تقدیر در حق آن بزرگوار، البته خوابی سنگین و فوری بود. وقتی آهنگ نفس‌های خواب برمی‌خاست، «فرار بزرگ» آغاز می‌شد: آهسته خود را از زیر دست و پای مادر در می‌آوردیم و آرام گره مچ‌بندهای پارچه‌ای ضد فرار را با دندان باز می‌کردیم و مثل مارمولک‌های خوشحال، تک‌تک از زیر پتو در می‌آمدیم و الفرار.

کوچه آن روزها همه‌چیز ما بود و دست‌کم من نسیم خوش آزادی را اول‌بار در آن یافتم. حتی خانه بزرگ و حیاط مبسوط و باغ هم جای آن را نمی‌گرفت. توی کوچه‌ای که بوی خاک و نم می‌داد، زیر سایه درخت‌های اقاقی و نارون می‌نشستیم و با بچه‌های دیگر حرف می‌زدیم و خالی می‌بستیم. گاه هم چاله‌چاله، الک‌دولک، کمرکمر، و بازی‌هایی از این دست می‌کردیم تا مادر از خواب بیدار می‌شد و می‌آمد دنبالمان و از نو نصیحت‌های قدیمی را تکرار می‌کرد و بر تدابیر امنیتی می‌افزود، تا اینکه ما بزرگ شدیم و کوچه‌ها شکسته شدند.

امروز، بر اساس تجربیات گرانی که در این باره دارم می‌توانم بگویم که «کوچه بالذات مربی است و قلب ماهیت می‌کند». تاریخ کوچه‌بازی ایرانیان هم نشان داده که یا در کوچه بی‌ادب شده‌اند یا لیز خورده و به دامن ادبیات افتاده‌اند. بیخود نیست که کوچه در ادبیات ما با خرابات و میخانه و عشق نسبت نزدیک دارد.

از میان نامداران ادب فارسی، شیخ سعدی مطابق انتظار پسر خوبی بوده و با کوچه کاری نداشته. یکبار هم که خواسته مرتکب این قباحت شود، به کوچه بن‌بست غریب‌کُشی خورده و بی‌خیال شده: «خواستم تا نظری بنگرم و بازآیم/ گفت از این کوچه ما راه به در می‌نرود». حافظ هم زیاد با کوچه رابطه خوبی نداشته و ظاهراً در کوچه دچار حادثه‌ای در اندام فوقانی شده بوده: «ای که از کوچه معشوقه ما می‌گذری/ بر حذر باش که سر می‌شکند دیوارش». در عوض، اوحدی که بی‌شک کوچه‌بازترین شاعر در زبان فارسی است نوشته: «شرم دارم ز سگان در و سکّان محلّت/ بر سر کوچه او روز و شب از بس که بگردم». وحشی بافقی هم که کوچه‌گرد قهاری بوده گفته: «گشته پایم رازدار طول و عرض کوچه‌ای/ چشم را جاسوس راه انتظاری کرده‌ام». از معاصران، شهریار خودمان اهل گشت‌وگذار بوده: «تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم/ گاهی از کوچه معشوقه خود می‌گذرم». کوچه‌گردی فریدون مشیری هم که معروف است: «بی‌تو مهتاب‌شبی باز از آن کوچه گذشتم...». پس عجیب نیست اگر بنده نیز بر اساس همین سنت کوچه‌بازی نوشته‌ام: «نگاه کردمت آن دم که پیچ کوچه تو را برد/ دوباره تا ته کوچه چنان حمار دویدم» یا «مپرس شورش از این عابران که پنجره کو؟/ بخوان سرود غریبی که کوچه‌ها تنگ است».

یادش به خیر! فرهاد خدابیامرز چنددهه پیش خواند: «کوچه‌ها تاریکن دکونا بستس/ کوچه‌ها باریکن دل‌ها شکستس» و سخنانش سیاه‌نمایی تلقی شد. امروز، از آن کوچه‌های باریک و تاریک که از سر هر دیوارش یاس‌های سفید و رزهای رونده آویزان بود خبری نیست. دیگر بعدازظهرهای تابستان بوی نم از کوچه‌های خاکی بلند نمی‌شود و کمتر بچه‌ای توی کوچه زیر درخت نشسته و با رفیقش حرف می‌زند. مهر مادری به pou آمده و جای آن بازی‌های خشن سرتق را گرفته، ولی تا دلت بخواهد اسفالت است و تک‌وتوک درخت‌های کج‌وکوله غبار گرفته غمگین و دود و سیمان و آجر؛ تا دلت بخواهد دکان هست و سرشکستگی و دلشکستگی.

خیلی دلم می‌خواهد بدانم اگر شهریار امروز در میان ما بود، همچنان «خراب از باد پائیز خمارانگیز تهران» و «خمار آن بهار شوخ و شهرآشوب شمران» بود و برای تازه کردن عهد قدیم سراغ کوچه معشوقه‌اش می‌رفت یا این‌که شب‌های مهتابی روی تخت اتاقش زیر کولرگازی دراز می‌کشید و با گوشی اندرویدش سری به صفحه فیس‌بوک والاگهر می‌زد و زیر هر پستش، به فراخور حال و اقتضای مقام، فقط چند بیلاخ سربالا (لایک) یا سرپایین (آنلایک) برای او می‌گذاشت؟ 


خدا رحمت کند سعدی را!

واقعا چه شاعر عجیبی است این سعدی.! بخوانید لطفا!


دو هفته می‌گذرد کان مه دوهفته ندیدم

به جان رسیدم از آن تا به خدمتش نرسیدم

حریف عهد مودت شکست و من نشکستم

خلیل بیخ ارادت برید و من نبریدم

به کام دشمنم ای دوست عاقبت بنشاندی

به جای خود که چرا پند دوستان نشنیدم

مرا به هیچ بدادی خلاف شرط محبت

هنوز با همه عیبت به جان و دل بخریدم

به خاک پای تو گفتم که تا تو دوست گرفتم

ز دوستان مجازی چو دشمنان برمیدم

قسم به روی تو گویم از آن زمان که برفتی

که هیچ روی ندیدم که روی درنکشیدم

تو را ببینم و خواهم که خاک پای تو باشم

مرا ببینی و چون باد بگذری که ندیدم

میان خلق ندیدی که چون دویدمت از پی

زهی خجالت مردم چرا به سر ندویدم

شکر خوشست ولیکن حلاوتش تو ندانی

من این معامله دانم که طعم صبر چشیدم

مرا رواست که دعوی کنم به صدق ارادت

که هیچ در همه عالم به دوست برنگزیدم

بنال مطرب مجلس بگوی گفته سعدی

شراب انس بیاور که من نه مرد نبیدم

بدن انسان پس از مرگ

این مطلب را تازه خوانده ام. جالب است. چون بلاگفا هنوز مشکل دارد و نمیتوانم آن را در مدیکال هیستوری منتشر کنم، اینجا امانت میگذارم تا بعد.


چه اتفاقی پس از مرگ برایمان رخ می دهد؟

اغلب ما ترجیح می دهیم در مورد اتفاقاتی که ممکن است بعد از مرگ برایمان رخ دهد فکر نکینم اما آنطور که در کتب آسمانی آمده، مرگ سرچشمه حیات است و می توان آن را به پلی تشبیه نمود که ما را به جهانی دیگر می برد.

وب سایت دیجیاتو: اغلب ما ترجیح می دهیم در مورد اتفاقاتی که ممکن است بعد از مرگ برایمان رخ دهد فکر نکینم اما آنطور که در کتب آسمانی آمده، مرگ سرچشمه حیات است و می توان آن را به پلی تشبیه نمود که ما را به جهانی دیگر می برد.  ادامه مطلب ...

دکان مقالات علمی-پژوهشی

کفری ام؟ بله. زیاده هم. چرا؟ از خیلی چیزها و این بار از دست مقالات علمی-پژوهشی.

ماجرا این است که بنده و جناب سروش خان نبوی یک مقاله مشترک علمی-پژوهشی داشتیم که فرستاده بودیم برای بررسی. کی؟ حدود یکسال پیش. داور نخست آن را تایید کرد. داور دوم بعد از کلی لفت دادن و وقت کشتن و طی شدن ایام تابستان و پیدا کردن خودش آن را رد کرد. چرا؟ نظر است دیگر. محترم است. کار به داور سوم کشید. از کی؟ از حدود آبان ماه گذشته. امروز زنگ زده ام پیگیر مقاله شوم. میفرمایند رد شده. به این دلیل که علمی - ترویجی تشخیص داده شده نه علمی- پژوهشی!

کمی غر به مدیر داخلی نشریه زدم. جان کلامم این بود که لطفا برای داوری مقاله را به دست کسی بسپارید که فرق مقاله علمی- ترویجی را با علمی- پژوهشی می داند. کسی که در این حد اطلاع ندارد اصلا چگونه می تواند داور باشد؟

محتوای مقالات ترویجی با مقالات پژوهشی فرق روشن دارد و دست کم بنده که سالهاست این موضوعات را درس میدهم از آن آگاهم و مقاله ترویجی خودم را نمیفرستم یکسال خاک بخورد بلکه دری به تخته ای بخورد و علمی- پژوهشی شود. آخر این چه کاری است؟


ناراحت نیستم از اینکه آن مقاله یا هر مقاله دیگری چاپ نشود. مگر چه قرار است به من یا سروش خان نبوی برسد؟ هم باید بنویسیم، هم پول بدهیم، هم انتظار بکشیم، هم منت. این هم آخر و عاقبت کار علمی!

اگر حق و حقوق جناب نبوی ضایع نمی شد، آن مقاله را در وب منتشر می کردم تا حضرات استادان و دیگر عزیزان اهل علم ببینند و خودشان قضاوت کنند که مقاله ای که تاکنون نمونه ای نداشته و اساسا پژوهشی بین رشته ای است و با هیچ چسبی نمی توان به آن انگ علمی- ترویجی زد، چطور مفت و مسلم ترویجی می شود. 

محض اطلاع آن استاد داور عرض می کنم که دانش چیز خوبی است و باید آموخت. بی توجهی و سواد را در جای خود به کار نبردن هم مایه آبروی خود آدم است و هم دردسر دیگران. کمی توجه بیشتر کسی را نمی کشد، بلکه پایه های دانش آدمی را تقویت می کند.

مشکلی نیست! آن مقاله می تواند یکسال دیگر در چم و خم بی سامانیهای مجلات علمی- پژوهشی معطل بماند. این مهم نیست. مهم این است که خود آدم زیاده ول معطل نماند.

شرمنده که کفرم را سر شما خالی کردم

م.ب.


تو هم رفتی، ولی اما چرا زود؟

این شعر را که مطابق معمول به عمد بلند گفته ام به استقبال و تضمین از یک بیت نظامی در خسرو و شیرین ساخته ام. تجربه نسبتا متفاوتی است. خواستم سطوح مختلف زبانی را در آن به هم بیامیزم. یعنی همان کاری که در نثر می کنم. برای همین زبانش یکدست نیست. شاید یک روز آن زبان را پیدا کردم، ولی الان انگاری زود است.


تو هم رفتی ولی.. اما... چرا زود؟

وفا و عهد و پیمانت همین بود؟

قرار آن جهان هم رفت بر باد

که از آتش نخواهد جست جز دود

 مرا از خویش می‌دانی تو یا نه

یکی بیگانه بر بیگانه افزود؟

نکن با من چنین نامهربانی

که ده سال است تا جانم نیاسود

ز بس در انزوای غربت خویش

مرا یاد تو هر شب کشت فرسود

چنانم من در این ایام گویی

که مرگ از من تو را ناگاه بربود

نمیدانم که کی آمیخت با هم

سرشت ما بسان تار در پود؟

وفا با دوستان شرط وفاق است

پیمبر یا علی اینگونه فرمود

مرا ای دوست چندین خوار مگذار

که سنگ از آینه زنگار نزدود

چرا با آب می‌جنگی چو آتش

به قرآن می‌زنی آیات تلمود؟

چو شیرین نیستی فرقی ندارد

که فرهادست یارت یا که فرهود

تماشا کن که اکنون در چه حالی

شدی در امتحان عشق مردود

چنان آشفتی از من دوش گویی

تو پور آزری من جور نمرود

نوشتم حرفهایی بیش از این سان

ولی گوش دلی آن حرف نشنود

مکن با خود مکن گر می‌توانی

زیان است این که کردی نیستش سود

نو را زین یار کشتن‌ها چه بهره

مرا زین یار جستن‌ها چه مقصود

سه دفعه در همین ایام ماندم

چو ابری پاره سرگردان و مطرود

شکسته قالب اوزان دریا

«غزل برداشته رامشگر رود»

روا باشد اگر من نیز خوانم

«که بدرود ای نشاط و عیش بدرود»

کنون سیگار و شمع و شعر مانده

لبالب دیده، راه گریه مسدود

به کنج خلوت خود باز بسته

نصیحت می‌کند این عقل محدود

که بس کن باغبان زین راه برگرد

گزیر از سوختن کی دارد این عود؟

شرر در خرمنت باز افکند باز

که رسم این جهان این بود تا بود

20/2/94

نمیشه

این ترانه قدیمی است و از اولین تجربه های شعر عامیانه گفتن است. بد نیست بخوانید.


توی خونم مرضی نشسته و پا نمیشه

آمپولای جورواجور زدم مداوا نمیشه

من نمی‌دونم از این اوضا کجا فرار کنم

می‌خوام از دنیا برم بدون ویزا نمیشه

همه دنیا شده واسم یه زندون کوچیک

هر چی‌ام زور می‌زنم قفل درش وا نمیشه

شعرمم که پا میشه نمی‌دونم چی جورکی

از نمیشه را می‌افته و میره تا نمیشه

خستگی چنبره کرده خودشو تو جون من

چون دلم تنگه دیگه شادیا توش جا نمیشه

شب قبلی بد گذشت امروزم از اول صبح

زیادی کش اومده پس چرا فردا نمیشه

دل‌دماغ هیچ کاری رو دیگه اینجا ندارم

دلی‌ام اگه باشه با این دماغا نمیشه

چی بگم کجا برم از کی بگم با کی بگم؟

زندگی این جوری با إمّا و أمّا نمیشه

هی میگم فرار کنم برم یه جایی گم بشم

حس رفتن تو پاهام گم شده پیدا نمیشه

هی میگم بردارم این دل و از این جا در برم

خاک به گور مریضه از تو رختخواب پا نمیشه

بعد میگم ولش کنم همین جوری جون بکنه

میگه: "با هر کی بشه، این کارا با ما نمیشه"

این خره هزار سالم درس بخونه بازم خره

خواستم آدمش کنم، به جون حوا نمیشه

زندگی با گفت و گو درست میشه تو این زمون

زور نزن دعوا نکن با زور و دعوا نمیشه

قبلنا بازم می‌شد دست خالی یه کاری کرد

زمونه عوض شده جون تو، تنها نمیشه


پرسشی دارم، ز پاسخگوی مجلس باز پرس

امروز یکی از همراهان برای بنده پیامکی فرستاده بدین شرح:


استاد عزیز! 

شما را دوست دارم 

برای چیزی که نیستید و به خاطر آن هیچ وقت هستید

و دوستتان ندارم 

برای چیزی که می توانید هستید 

و به خاطر آن همیشه نیستید!


عجالتا، چون نمی دانستم چه قصدی دارد، رندی کرده در پاسخ نوشتم:

همچنین! احساس آدمها به هم متقابل است مومن!


اگر کسی از شما دانست این دیوانه در این جملات دقیقا چه منظوری داشته و بالاخره خواسته از بنده تعریف کند یا ناسزا بگوید، مرا هم از علم خود بی نصیب نگذارد. 


راستی، چرا برخی از ما برای گفتن یک حرف ساده آن را از میان همه انحناهای موجود در مغزمان رد می کنیم؟ تقصیر معلمهای ادبیاتمان است یا ذاتمان سندروم پیچیدگی حاد دارد؟

واقعا اگر چند ترم قبل می دانستم در کله خرابش چه می گذرد، یا از دانشگاه فرار می کردم یا دست کم نمره 20 به او نمی دادم. گمان کردم آدم حسابی است و امید آینده ادبیات است!

در ضمن، این تصویر زیبا نمایی از مغز آکبند یک آدم است نه گوسپند. عزیزان علاقمند به کله پاچه و مغز خیالهای بد بد به سرشان نزند و جلوی نفسشان را کمی بگیرند، چون هوا گرم است و نوش جان کردن مغز بی خطر و دردسر نیست! سپاس بیکران

مخلص- م.ب.


غرغرهای یک بچه کرگدن مدنی بالطبع/ بادداشت ششم

تو دیر بزی، که ما گذشتیم


ییش از هزاربار گفته بودم، حتی خواهش کرده بودم، آرام براند. گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود. جان به سر می‌کرد آدم را با سرعتش. فکر می‌کرد از ترس این حرف‌ها را می‌زنم، غافل از اینکه خودم بودم که رانندگی یادش دادم. می‌گفت همان‌طور که رانندگی می‌کند می‌تواند پشت فرمان پیازداغ هم درست کند و اس‌ام‌اس بدهد و... . نتیجه‌اش چه شد؟ حالا خودش روی نخت بیمارستان افتاده و درد می‌کشد و دو عزیزش بیخود و بی‌جهت راهی آن دیار شده‌اند؛ یکیشان تازه یک‌ماه بود ازدواج کرده بود و آن دیگری یکماه دیگر عروسی‌اش بود... . خدا رفتگان شما را هم بیامرزد!

هنوز نمی‌داند در آن حادثه چه رخ داده. نمی‌داند سرعت و بی‌احتیاطی برادران مرگ‌اند. وقتی بفهمد دردش چندبرابر می‌شود. از درون خرد می‌شود و روحش می‌رود در کما، گرچه جسمش تازه از کما درآمده باشد. شانس آورد که این‌بار خودش راننده نبود و این خطا از دیگری سر زد. کسی که مثل خودش بود و حتی بدتر. کسی که فکر می‌کرد ذاتاً راننده است و می‌تواند هر کاری می‌خواهد با ماشین بکند. اگر خودش راننده بود، شاید تا آخر عمر از عذاب وجدان خلاص نمی‌شد و خودش را نمی‌بخشید. امیدوارم بعد از بهبودی بالاخره بفهمد این‌همه سال درباره چه با او حرف می‌زده‌ام و از چه می‌ترسیده‌ام. می‌دانم می‌فهمد، ولی دارم فکر می‌کنم چرا همیشه ده سال طول می‌کشد تا بعضی‌ها بفهمند آدم چه می‌گوید؟ چرا بعضی وقت‌ها باید چند نفر بمیرند تا آدم بداند چگونه باید زندگی کند؟ چرا بعضی سرها فقط باید به چنین سنگ‌های بزرگی بخورد تا بیدار شود؟

دیروز عید بود. مبعث بود و من مشغول کار بودم و نوشتن و گاه به عزیزانی که با پیامک عید را تبریک می‌گفتند پاسخ می‌دادم که تلفن زنگ خورد و صدایی غم‌آلود و نگران، که تلاش می‌کرد حقیقتی را از من مخفی کند یا رساننده خبر بد نباشد، خواست هرجا هستم خودم را برسانم تهران. فقط خدا می‌داند چه از سرم گذشت و به چه دردسری انداختم دوستان پزشکم را تا بروند بیمارستانی در ولایت غربت و ببینند چه روی داده و مصدومان در چه وضعی‌اند. یکساعت جان به سر شدم تا فهمیدم هنوز عمر او به این دنیاست... ولی آن دو نفر دیگر جهان را بدرود گفته بودند. دلشکسته شدم. خیلی. و از طرف آن از دست‌رفتگان برای این بازمانده خواندم: «ما نطع حیات در نوشتیم/ تو دیر بزی که ما گذشتیم».

سال‌هاست دستگاه‌های مسئول به مردم درباره رعایت قوانین راهنمایی و رانندگی هشدار می‌دهند و هنوز خیلی‌ها به این توصیه‌ها توجه تدارند و به شوخی‌شان می‌گیرند. اینکه مدت‌هاست من در فلان جاده تردد می‌کنم یا دست‌فرمان خوبی دارم دلیل خوبی برای شکستن قانون و دست به هر کاری زدن نیست. شیوه رانندگی به‌شدت به شخصیت آدمی گره خورده. از یک ذهن منضبط و آرام هرگز رفتارهای پریشان و خشونت‌بار بروز نمی‌کند. ویراژ دادن و دوردوربازی و دستی‌کشیدن و هیجانات درونی را با فشار دادن بیشتر پا بر پدال گاز خالی کردن نشانه عدم تعادل روان آدمی است و باید به مداوای آن اقدام کرد. بیماری که افتخار ندارد. سلامتی است که باارزش است. امیدوارم عزیزانی که این نوشته را می‌خوانند و این عکس را می‌بینند کمی بیشتر مراقب حال خودشان و جان اطرافیانشان باشند و ماشین را وسیله رفاه و آسایش بدانند نه اسباب بازی با مرگ. امیدوارم دیگر هیچ کس در هیچ جاده این کشور جان نبازد یا اسیر تخت بیمارستان نشود.

به یاد و به احترام همه عزیزانمان که در حوادث رانندگی زندگی را بدرود گفته‌اند «صد کلمه» سکوت می‌کنم، بلکه فراموش نکنیم سخن بهتر از سکوت و زنده بودن بهتر از بیهوده به کام مرگ رفتن است و یادمان بماند ما یکدیگر را برای هیچ به دست نیاورده‌ایم تا برای هیچ از دست بدهیم: سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، ............ .


 





حیف اون حرفای خوبی که بهش عمل نکردی

چند وقت پیش یک شعر عامیانه دیگر گفتم که مطابق معمول بلند بود و قصد داشتم در آن برخی چیزها را تجربه کنم. بخشهایی از آن را اینجا میگذارم برای سرگرمی عزیزان. 

شاد باشید



نه به اون حرفا که گفتی، نه به اون کارا که کردی

حیف اون حرفای خوبی که بهش عمل نکردی

کارایی گفتی که کردی کارایی کردی که گفتی

اگه گفتی چرا گفتی؟ اگه کردی چرا کردی؟

وقتی رفتم تو نرفتی، وقتی موندم تو نموندی

طبع تو گرمه و خشکه طبع من تری و سردی

حالا می‌دونی تو قلبم از تو چی خاطره مونده؟

غم و دردی، غم و دردی، غم و دردی، غم و دردی


اگه من یه حالی دارم که نمی‌تونم بمونم

واسه تو دلیل نمیشه که بری و برنگردی

غرغرهای یک بچه کرگدن مدنی بالطبع/ یادداشت پنجم

چی زمستون؟ چی بهاره؟
این بهاره یا زمستون؟ چی زمستون چی بهاره؟
کی میخواد زمونه پاشه غصه‌ها رو سر بیاره
چیکارش داری؟ ولش کن، بذار اینجوری بمونه
سرنوشته بذار امشب با تو سر به سر بذاره
میوه که نداشته باشه دیوونه‌س اگه کسی که
شاخه رو گرفته دستش اونو تا پایین بیاره
درستو خوندی که خوندی حالا مونده تا بفهمی
اعتبار و احترامت توی پوله توی کاره
پول اگه میخوایی باید کار خوبی داشته باشی
کارای خوبم می‌دونی که همش به اعتباره
دورِ دیگه، منطقی نیس، اینارو خودت می‌دونی
حالا هی بشین و خوش کن دلتو به استخاره
کت و شلوار که نپوشی ماشین گرون نرونی
بودنت تو این زمونه نه که بد، ننگه و عاره
مثل مردم که نباشی، اسگلی، خیلی مشنگی
توی دنیا که نباشی جات مسلم توی غاره
دین اگه نداشته باشی همة کارات ردیفن
قسمت آدم بی‌دین کی میگه که زهرماره؟
من برا تنها نموندن همه جور بهونه دارم
روی میز من صحیفه توی دست من سه‌تاره
دوستیای اتفاقی خیلیاش بگیر نگیرن
زندگی فرصته، عشقی!، همة دارونداره
یکی دیروز یه پیامک زده که «همو ببینیم؟»
مونده بودم چی بگم باز: بگمش نه؟ بگم آره؟
ساعت دو وعده کردیم ایستگاه دروازه دولت
حالا من تو گرما موندم ساعتم نزدیک چاره
پس چرا اینجوری کردی؟ جواب زنگو نمیدی؟
یه پیامک بفرستی به خدا گنا نداره
توی مترو گرما خوردم اومدم دوباره خونه
شبی‌یه زنگ زده میگه «اقتضای کار و باره»
یه ببخشیدم نمیگه عجب آدم نفهمی
اینجوری میشه که آدم از خودش بالا میاره
دوستیمون تو جملاته، هوسه، تجملاته
غم نمونده اگه مونده به خدا غم دلاره
دوستیا که همچی باشه عشقامون خدا به دوره
زندگی که جبر باشه مرگمون به اختیاره
مرگمون نزدیکه خیلی به تموم زندگیمون
زندگی کردنمونم، به علی، که شاهکاره
خر نشو اگه یه روزی یه نفر واست میمردش
شک نکن میخواد یه جوری سرتو کلا بذاره
اطوارای مهربونی گول نخور دادار دودوره
قصه‌های همزبونی شک نکن دودور داداره
همة عشقا دروغن خیلی وقته عشق رفته
یه جایی گم شده بلکه کپة مرگو بذاره
عاشقی یه حرفِ مفته که میگن واسه قشنگی
آدمی که مار خورده یه خر افعی‌سواره
نگو که برات نگفتم، یه روزی میاد به زودی
که برات خیلی عجیبه: تو پیاده اون سواره!
آدمی که فکر می‌کردی یه روزی عند مرامه
می‌بینی رذله، دبنگه، شومنه، هیچی‌نداره
اونی که قرار گذاشته با تو تا خود قیامت
زر زده دو روز بعدش با یکی قرار میذاره
چشمای خیس و خمار و حرفای از ته قلبش
کلکه، دروغه، چرته، اینا قانون شکاره
وقتی می‌فهمی دروغه که نشسته تو خیالت
وقتی می‌فهمی خیاله که دیگه فکر فراره
سگ بشه اون نارفیقی که فقط یه روز رفیقه
کوفت بشه مهر و وفایی که یه شب دووم نداره
بعد اگه بگی «چرا من؟» میگه «عشقمی همیشه
سهم تو محفوظه پیشم، ایناهاش، همش کناره»
اگه این هوای یاره لِمَ اَفسَدَ الرُّطوبه؟
اگه این نسیم عشقه لِمَ اَفسَدَ الحَراره؟
دل که نیس هوای رشته سر که نیس ویندوز هشته
چش که نیس شهر فرنگه سینه نیس نقش و نگاره
تو توهم خود بیدل تو خیالا خود سعدی
تو حقیقت عین رویا تو شعور مثل شعاره
از افاضل شریعت، از اعزه حقیقت
از اعاظم طریقت، از اجله کباره
عصمتش عصمت آبه عفتش عفت برقه
تو نجابت عین خاکه تو لطافت از بهاره
مثل خورشیده واسه تو، تو کسوف این زمونه
مثل ماهه واسه تو، تو شبای بی ستاره
اگه تو اهل هوایی اون خود خود هوائه
اگه دین برات مهمه خود دینه یادگاره
هرچی باشی اون همونه اگه بهترم نباشه
حفظ حفظه همه‌چیزو بی‌پدر عین نواره
یه جوری میاد که انگار تا ابد میخواد بمونه
یه جوری میره که انگار مهمون شام و ناهاره
اولش شعرایی میگه که خیال کنی نَزاره
آخرش فحشایی میده که بگی این سگِ هاره
نق‌نقات روزای اول، همه عشقه، همه شوره
غرغرات روزای آخر، همه شکل غارغاره
حرفای شبای اول مثل شعرن مثل آبن
گله‌های روز اخر عین درده عین داره
همچی تلخه طعم حرفاش انگاری که صبر زرده
همچی ترشه روی ماهش انگاری رب اناره
لایق اون همه خوبی چند تا حرف نانجیبه
جواب اون همه نامه چند تا فحش آبداره
عقرب پرنده دیدی که کمه تو شهر اهواز؟
دو تا بال داره ولی خب زیر خاکه خاکساره
اولش به پات می‌شینه که خیال کنی فرشته‌اس
بعد همون فرشته میشه اژدهای پاچه‌پاره
شعر و عرفان و تفاهم، توی کار عشقبازی
همه ابزاره، وسیله‌س، همه اهرم فشاره
اگه گفت خدا چنینه تو بدون که نه، چنانه
اگه مسجدم بسازه خود مسجد ضراره
توی کارا ناتمومه عین نونای حرومه
صدتا چاقو که بسازه یکیشون دسته نداره
شاخه‌های دل مردم مال اونه ولی حتی
رو یکیش لونه نداره مثل گنجیشک مثل ساره
وقتی رفت با کس دیگه که یه کم فلسفه خونده
می‌بینی سارتره بلکه خود سیمون دوبوآره
سنتی بوده تا دیشب، پست‌مدرنه دیگه امروز
تو فرشته جا می‌گیره اون که مال پاچناره
موهاشو رنگ می‌کنه میریزه از روسری بیرون
شلوار لی می‌پوشه تو مدلای پاره‌پاره
ابروهاشو می‌تراشه تا بشه شکل اجنه
بعد میره یه متر بالاتر یه نخود ابرو می‌کاره
وقتی رفت نری یه وقتی تو نخ خاطره‌بازی
تو سوار این قطاری اون سوار اون قطاره
یه آتیشه که حالا افتاده تو خونه دیگه
یه بلائه که خدا، خدا سر هیشکی نیاره!
انتظار چیو داشتیم چه چیزایی که ندیدیم
تقصیر من و توام نیس اینا کار روزگاره
مثل ابرم پر و زخمی مثل آسمون قرمبه
آخ اگه غمم بگیره وای اگه دلم بباره
یه دیوونه منو انداخت توی چاه بیکسی‌ها
کسی اون بالاها هستش که بیاد درم بیاره؟
گم شده دلم یه وقتی توی شهر نانجیبا
یه نفر لطفی کنه پیدا کنه پسش بیاره
روح من دروازه دولاب تا سر شابدلعظیمه
تن من از آب‌سردار تا میون پامناره
من و رسم بدبیاری دیگه با همیم رفیقیم
وای اگه یک دوره آدم توی کارا بد بیاره
همه شبای عمر و تو قفس تنها نشستم
بلکه اون بیاد، اما اون نمی‌یادش دوباره
صدتا بیت دیگه مونده که بگم اما نمیگم
هرکی اهل درد باشه به همین دردا دچاره
حالا هی به قاب خالی زل بزن بلکه بفهمی
که چرا نمیدونم من چی زمستون چی بهاره

غرغرهای یک بچه کرگدن مدنب بالطبع/ یادداشت چهارم

اندر بلای سخت پدید آید؟

داشتم توی جایم وول می‌خوردم و مزمزه می‌کردم که بالاخره از جایم بلند شوم یا نه که مادرم آرام به پهلویم زد: «بیدار شو عزیزم!». خواستم خودم را لوس کنم و روز تولدم را تخت بخوابم که صدای پدر هم بلند شد: «پاشو پسر»! این یکی شوخی‌بردار نبود. غرغرکنان بلند شدم: «چرا شما همش زور میگین؟». مادر گفت: «باز که غرغر کردی!»

بلند شدم. قی زردرنگی مژه‌هایم را به هم چسبانده بود. به هزار زحمت چشم‌هایم را باز کردم و دیدم همه قبیله جلو رویم به صف ایستاده‌اند. چشم‌هایم ابتدا مربع، بعد شانزده ضلعی منتظم و بعد گرد شد. از پس شاخ روی دماغم که دنیا را به دو قسمت شرقی – غربی تقسیم می‌کرد و پدرم در مرکز آن ایستاده بود نگاهی به جماعت کردم و آب دهانم را قورت دادم و یواش پرسیدم: «چیزی شده؟» که ناگهان صدای فریاد افراد قبیله بلند شد: «تولد... تولد... تولدت مبارک... تا چند سال زنده باشی». یکی هم از وسط‌های آهنگ با صدای نخراشیده‌ای داد زد: «برو جونم... دست بزن به کاری... کار نداره عاری...».

افراد که حمله کردند برای شادباش، همه‌جا را غبار گرفت. چهل- پنجاه تا کرگدن وقتی یکدفعه از جا کنده شوند، زمین‌لرزه‌ای به قدر دست‌کم دو ریشتر ایجاد می‌کنند. دیدم اگر این تانک‌های T72 به من برسند، مثل غلتک از رویم رد می‌شوند. برای همین، پا گذاشتم به فرار. آنها هم ریسه رفتند از خنده. چند قدم نرفته، ترمز دستی را کشیدم و به پشت سرم نگاه کردم. پدرم داد زد: «در نرو بچه! بیا جشن بگیریم!»

برگشتم و با بعضی‌ها شاخ‌شاخ و با بعضی‌های دیگر نوک‌نوک کردم. شلپ‌وشلوپ، همین‌طور تف بود که از سر و کله‌ام بالا می‌رفت. انگار سرم را تا گردن توی آب برکه کرده باشم. عمو که از راه رسید، مطابق معمول یک پس‌گردنی حواله‌ام کرد: «شاخو برم!». همه ملتفت شاخم شدند. خودم هم. از دیشب به این طرف مثل دماغ پینوکیو دراز شده بود.

بعد، ناگهان حلقه محاصره باز شد و چند تا گورخر از راه رسیدند. پدر از آن بیچاره‌ها خواسته بود هر کدام قدر یک نیسان زامیاد آبی علوفه بار بزنند و بیاورند برای صبحانه. بارشان را که خالی کردند، یک کپه خوردنی روی هم تلنبار شد. آفتاب دیگر کاملا بالا آمده بود و کک‌های روی پوستم از خواب بیدار شده بودند و صبحانه می‌خواستند.

چند دقیقه بعد، از آن کوه خوردنی یک پر هم باقی نمانده بود. دوباره همه با تربیت در صف ایستادند و پدرم با صدای بلند خطابم قرار داد که «تو شاخ شمشاد امروز پنج‌ساله شدی. برایم سخت است این را بگویم، ولی سختی جوهره مرد است: اندر بلای سخت پدید آید/ فضل و بزرگمردی و سالاری. حالا تو دیگر برای خودت مردی هستی و باید بروی دنبال زندگی‌ات...». صدای کف و سوت از همه طرف بلند شد. من سر جایم میخکوب شده بودم. انگار کسی یک بشکه آب سرد ریخته باشد رویم. دو قطره اشک گرم به اندازه دو تا تیله شش‌پر هم از روی گونه‌هایم لیز خورد و افتاد پایین.

مادر که حالم را آن‌طور دید آمد پیشم. خواستم بغلش کنم. نگذاشت. با دلخوری گفتم: «تو دریای من بودی آغوش باز کن.!» گفت: بودم. دیگر باید آغوش خودت را پیدا کنی! گفتم: چرا شما یک شبه این‌طوری شدید؟ گفت: «همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می‌افتد». گفتم: من بی تو چه کنم؟ با بی‌خیالی گفت: زندگی! گفتم: زندگی؟

آن روز خیلی دلم شکست. این شکستگی‌ها برای بقیه مسخره بود البته. شاید هم زیادی طبیعی بود. پوستشان کلفت بود دیگر. می‌خندیدند و عشق می‌کردند. و من همچنان که ماتم گرفته بودم داشتم زور می‌زدم به یاد بیاورم سعدی بود یا یک شاعر دیگر که گفت: «بشکست دلم کسی صدایش نشنید/ آری دل مرد بی‌صدا می‌شکند».

... حالا از بد روزگار خودم دارم بچه‌هایم را به جرم بزرگ شدن ول می‌کنم در هیاهوی این شهر. فکر می‌کنم دیگر شاخ شده‌اند و می‌توانند از پس مشکلاتشان بربیایند. رفتارم احمقانه است، می‌دانم، چون دنیا خیلی عوضی شده، ولی بالاخره آن‌ها هم باید از یک جایی شروع کنند دیگر. باید آغوش خودشان را پیدا کنند. این هم اندیشه احمقانه دیگری است. شاید بتوانند، شاید هم نتوانند. و من دارم فکر می‌کنم بچه‌های ما چه باید بکنند در شهری که دیگر هیچ آغوشی در آن، مهربان‌تر از آغوش خاک نیست؟