عاقبت عدم فرار از مدرسه

عاقبت عدم فرار از مدرسه

درباره زبان و ادبیات فارسی، ویرایش و نگارش، و برخی چیزهای دیگر (منهای سیاست)
عاقبت عدم فرار از مدرسه

عاقبت عدم فرار از مدرسه

درباره زبان و ادبیات فارسی، ویرایش و نگارش، و برخی چیزهای دیگر (منهای سیاست)

غرغرهای یک بچه کرگدن مدنب بالطبع/ یادداشت چهارم

اندر بلای سخت پدید آید؟

داشتم توی جایم وول می‌خوردم و مزمزه می‌کردم که بالاخره از جایم بلند شوم یا نه که مادرم آرام به پهلویم زد: «بیدار شو عزیزم!». خواستم خودم را لوس کنم و روز تولدم را تخت بخوابم که صدای پدر هم بلند شد: «پاشو پسر»! این یکی شوخی‌بردار نبود. غرغرکنان بلند شدم: «چرا شما همش زور میگین؟». مادر گفت: «باز که غرغر کردی!»

بلند شدم. قی زردرنگی مژه‌هایم را به هم چسبانده بود. به هزار زحمت چشم‌هایم را باز کردم و دیدم همه قبیله جلو رویم به صف ایستاده‌اند. چشم‌هایم ابتدا مربع، بعد شانزده ضلعی منتظم و بعد گرد شد. از پس شاخ روی دماغم که دنیا را به دو قسمت شرقی – غربی تقسیم می‌کرد و پدرم در مرکز آن ایستاده بود نگاهی به جماعت کردم و آب دهانم را قورت دادم و یواش پرسیدم: «چیزی شده؟» که ناگهان صدای فریاد افراد قبیله بلند شد: «تولد... تولد... تولدت مبارک... تا چند سال زنده باشی». یکی هم از وسط‌های آهنگ با صدای نخراشیده‌ای داد زد: «برو جونم... دست بزن به کاری... کار نداره عاری...».

افراد که حمله کردند برای شادباش، همه‌جا را غبار گرفت. چهل- پنجاه تا کرگدن وقتی یکدفعه از جا کنده شوند، زمین‌لرزه‌ای به قدر دست‌کم دو ریشتر ایجاد می‌کنند. دیدم اگر این تانک‌های T72 به من برسند، مثل غلتک از رویم رد می‌شوند. برای همین، پا گذاشتم به فرار. آنها هم ریسه رفتند از خنده. چند قدم نرفته، ترمز دستی را کشیدم و به پشت سرم نگاه کردم. پدرم داد زد: «در نرو بچه! بیا جشن بگیریم!»

برگشتم و با بعضی‌ها شاخ‌شاخ و با بعضی‌های دیگر نوک‌نوک کردم. شلپ‌وشلوپ، همین‌طور تف بود که از سر و کله‌ام بالا می‌رفت. انگار سرم را تا گردن توی آب برکه کرده باشم. عمو که از راه رسید، مطابق معمول یک پس‌گردنی حواله‌ام کرد: «شاخو برم!». همه ملتفت شاخم شدند. خودم هم. از دیشب به این طرف مثل دماغ پینوکیو دراز شده بود.

بعد، ناگهان حلقه محاصره باز شد و چند تا گورخر از راه رسیدند. پدر از آن بیچاره‌ها خواسته بود هر کدام قدر یک نیسان زامیاد آبی علوفه بار بزنند و بیاورند برای صبحانه. بارشان را که خالی کردند، یک کپه خوردنی روی هم تلنبار شد. آفتاب دیگر کاملا بالا آمده بود و کک‌های روی پوستم از خواب بیدار شده بودند و صبحانه می‌خواستند.

چند دقیقه بعد، از آن کوه خوردنی یک پر هم باقی نمانده بود. دوباره همه با تربیت در صف ایستادند و پدرم با صدای بلند خطابم قرار داد که «تو شاخ شمشاد امروز پنج‌ساله شدی. برایم سخت است این را بگویم، ولی سختی جوهره مرد است: اندر بلای سخت پدید آید/ فضل و بزرگمردی و سالاری. حالا تو دیگر برای خودت مردی هستی و باید بروی دنبال زندگی‌ات...». صدای کف و سوت از همه طرف بلند شد. من سر جایم میخکوب شده بودم. انگار کسی یک بشکه آب سرد ریخته باشد رویم. دو قطره اشک گرم به اندازه دو تا تیله شش‌پر هم از روی گونه‌هایم لیز خورد و افتاد پایین.

مادر که حالم را آن‌طور دید آمد پیشم. خواستم بغلش کنم. نگذاشت. با دلخوری گفتم: «تو دریای من بودی آغوش باز کن.!» گفت: بودم. دیگر باید آغوش خودت را پیدا کنی! گفتم: چرا شما یک شبه این‌طوری شدید؟ گفت: «همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می‌افتد». گفتم: من بی تو چه کنم؟ با بی‌خیالی گفت: زندگی! گفتم: زندگی؟

آن روز خیلی دلم شکست. این شکستگی‌ها برای بقیه مسخره بود البته. شاید هم زیادی طبیعی بود. پوستشان کلفت بود دیگر. می‌خندیدند و عشق می‌کردند. و من همچنان که ماتم گرفته بودم داشتم زور می‌زدم به یاد بیاورم سعدی بود یا یک شاعر دیگر که گفت: «بشکست دلم کسی صدایش نشنید/ آری دل مرد بی‌صدا می‌شکند».

... حالا از بد روزگار خودم دارم بچه‌هایم را به جرم بزرگ شدن ول می‌کنم در هیاهوی این شهر. فکر می‌کنم دیگر شاخ شده‌اند و می‌توانند از پس مشکلاتشان بربیایند. رفتارم احمقانه است، می‌دانم، چون دنیا خیلی عوضی شده، ولی بالاخره آن‌ها هم باید از یک جایی شروع کنند دیگر. باید آغوش خودشان را پیدا کنند. این هم اندیشه احمقانه دیگری است. شاید بتوانند، شاید هم نتوانند. و من دارم فکر می‌کنم بچه‌های ما چه باید بکنند در شهری که دیگر هیچ آغوشی در آن، مهربان‌تر از آغوش خاک نیست؟


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد