کجا یار و دیاری ماند از بیمهری ایام؟
شهبانوی کوشک ما، حضرت والده -اعلی الله مقامها- همواره از کوچه رفتن نهی میفرمود و بهجد معتقد بود که کوچه -بهویژه سر آن- آدمیزاده را بیتربیت و بیادب و بدنام میکند: «در کوچه کسی نیست که بدنام نماند». از سر همین کوچههراسی، حتی به وقت چرت واجب بعد از ناهار نیز، بای نحو کان پسرانش را به خود متصل میکرد و به هزار واویلا میخواباند. ما برههای مطیع نیز به زور سر بر بالش میگذاردیم؛ «چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان؟»
حکم تقدیر در حق آن بزرگوار، البته خوابی سنگین و فوری بود. وقتی آهنگ نفسهای خواب برمیخاست، «فرار بزرگ» آغاز میشد: آهسته خود را از زیر دست و پای مادر در میآوردیم و آرام گره مچبندهای پارچهای ضد فرار را با دندان باز میکردیم و مثل مارمولکهای خوشحال، تکتک از زیر پتو در میآمدیم و الفرار.
کوچه آن روزها همهچیز ما بود و دستکم من نسیم خوش آزادی را اولبار در آن یافتم. حتی خانه بزرگ و حیاط مبسوط و باغ هم جای آن را نمیگرفت. توی کوچهای که بوی خاک و نم میداد، زیر سایه درختهای اقاقی و نارون مینشستیم و با بچههای دیگر حرف میزدیم و خالی میبستیم. گاه هم چالهچاله، الکدولک، کمرکمر، و بازیهایی از این دست میکردیم تا مادر از خواب بیدار میشد و میآمد دنبالمان و از نو نصیحتهای قدیمی را تکرار میکرد و بر تدابیر امنیتی میافزود، تا اینکه ما بزرگ شدیم و کوچهها شکسته شدند.
امروز، بر اساس تجربیات گرانی که در این باره دارم میتوانم بگویم که «کوچه بالذات مربی است و قلب ماهیت میکند». تاریخ کوچهبازی ایرانیان هم نشان داده که یا در کوچه بیادب شدهاند یا لیز خورده و به دامن ادبیات افتادهاند. بیخود نیست که کوچه در ادبیات ما با خرابات و میخانه و عشق نسبت نزدیک دارد.
از میان نامداران ادب فارسی، شیخ سعدی مطابق انتظار پسر خوبی بوده و با کوچه کاری نداشته. یکبار هم که خواسته مرتکب این قباحت شود، به کوچه بنبست غریبکُشی خورده و بیخیال شده: «خواستم تا نظری بنگرم و بازآیم/ گفت از این کوچه ما راه به در مینرود». حافظ هم زیاد با کوچه رابطه خوبی نداشته و ظاهراً در کوچه دچار حادثهای در اندام فوقانی شده بوده: «ای که از کوچه معشوقه ما میگذری/ بر حذر باش که سر میشکند دیوارش». در عوض، اوحدی که بیشک کوچهبازترین شاعر در زبان فارسی است نوشته: «شرم دارم ز سگان در و سکّان محلّت/ بر سر کوچه او روز و شب از بس که بگردم». وحشی بافقی هم که کوچهگرد قهاری بوده گفته: «گشته پایم رازدار طول و عرض کوچهای/ چشم را جاسوس راه انتظاری کردهام». از معاصران، شهریار خودمان اهل گشتوگذار بوده: «تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم/ گاهی از کوچه معشوقه خود میگذرم». کوچهگردی فریدون مشیری هم که معروف است: «بیتو مهتابشبی باز از آن کوچه گذشتم...». پس عجیب نیست اگر بنده نیز بر اساس همین سنت کوچهبازی نوشتهام: «نگاه کردمت آن دم که پیچ کوچه تو را برد/ دوباره تا ته کوچه چنان حمار دویدم» یا «مپرس شورش از این عابران که پنجره کو؟/ بخوان سرود غریبی که کوچهها تنگ است».
یادش به خیر! فرهاد خدابیامرز چنددهه پیش خواند: «کوچهها تاریکن دکونا بستس/ کوچهها باریکن دلها شکستس» و سخنانش سیاهنمایی تلقی شد. امروز، از آن کوچههای باریک و تاریک که از سر هر دیوارش یاسهای سفید و رزهای رونده آویزان بود خبری نیست. دیگر بعدازظهرهای تابستان بوی نم از کوچههای خاکی بلند نمیشود و کمتر بچهای توی کوچه زیر درخت نشسته و با رفیقش حرف میزند. مهر مادری به pou آمده و جای آن بازیهای خشن سرتق را گرفته، ولی تا دلت بخواهد اسفالت است و تکوتوک درختهای کجوکوله غبار گرفته غمگین و دود و سیمان و آجر؛ تا دلت بخواهد دکان هست و سرشکستگی و دلشکستگی.
خیلی دلم میخواهد بدانم اگر شهریار امروز در میان ما بود، همچنان «خراب از باد پائیز خمارانگیز تهران» و «خمار آن بهار شوخ و شهرآشوب شمران» بود و برای تازه کردن عهد قدیم سراغ کوچه معشوقهاش میرفت یا اینکه شبهای مهتابی روی تخت اتاقش زیر کولرگازی دراز میکشید و با گوشی اندرویدش سری به صفحه فیسبوک والاگهر میزد و زیر هر پستش، به فراخور حال و اقتضای مقام، فقط چند بیلاخ سربالا (لایک) یا سرپایین (آنلایک) برای او میگذاشت؟