تو دیر بزی، که ما گذشتیم
ییش از هزاربار گفته بودم، حتی خواهش کرده بودم، آرام براند. گوشش بدهکار این حرفها نبود. جان به سر میکرد آدم را با سرعتش. فکر میکرد از ترس این حرفها را میزنم، غافل از اینکه خودم بودم که رانندگی یادش دادم. میگفت همانطور که رانندگی میکند میتواند پشت فرمان پیازداغ هم درست کند و اساماس بدهد و... . نتیجهاش چه شد؟ حالا خودش روی نخت بیمارستان افتاده و درد میکشد و دو عزیزش بیخود و بیجهت راهی آن دیار شدهاند؛ یکیشان تازه یکماه بود ازدواج کرده بود و آن دیگری یکماه دیگر عروسیاش بود... . خدا رفتگان شما را هم بیامرزد!
هنوز نمیداند در آن حادثه چه رخ داده. نمیداند سرعت و بیاحتیاطی برادران مرگاند. وقتی بفهمد دردش چندبرابر میشود. از درون خرد میشود و روحش میرود در کما، گرچه جسمش تازه از کما درآمده باشد. شانس آورد که اینبار خودش راننده نبود و این خطا از دیگری سر زد. کسی که مثل خودش بود و حتی بدتر. کسی که فکر میکرد ذاتاً راننده است و میتواند هر کاری میخواهد با ماشین بکند. اگر خودش راننده بود، شاید تا آخر عمر از عذاب وجدان خلاص نمیشد و خودش را نمیبخشید. امیدوارم بعد از بهبودی بالاخره بفهمد اینهمه سال درباره چه با او حرف میزدهام و از چه میترسیدهام. میدانم میفهمد، ولی دارم فکر میکنم چرا همیشه ده سال طول میکشد تا بعضیها بفهمند آدم چه میگوید؟ چرا بعضی وقتها باید چند نفر بمیرند تا آدم بداند چگونه باید زندگی کند؟ چرا بعضی سرها فقط باید به چنین سنگهای بزرگی بخورد تا بیدار شود؟
دیروز عید بود. مبعث بود و من مشغول کار بودم و نوشتن و گاه به عزیزانی که با پیامک عید را تبریک میگفتند پاسخ میدادم که تلفن زنگ خورد و صدایی غمآلود و نگران، که تلاش میکرد حقیقتی را از من مخفی کند یا رساننده خبر بد نباشد، خواست هرجا هستم خودم را برسانم تهران. فقط خدا میداند چه از سرم گذشت و به چه دردسری انداختم دوستان پزشکم را تا بروند بیمارستانی در ولایت غربت و ببینند چه روی داده و مصدومان در چه وضعیاند. یکساعت جان به سر شدم تا فهمیدم هنوز عمر او به این دنیاست... ولی آن دو نفر دیگر جهان را بدرود گفته بودند. دلشکسته شدم. خیلی. و از طرف آن از دسترفتگان برای این بازمانده خواندم: «ما نطع حیات در نوشتیم/ تو دیر بزی که ما گذشتیم».
سالهاست دستگاههای مسئول به مردم درباره رعایت قوانین راهنمایی و رانندگی هشدار میدهند و هنوز خیلیها به این توصیهها توجه تدارند و به شوخیشان میگیرند. اینکه مدتهاست من در فلان جاده تردد میکنم یا دستفرمان خوبی دارم دلیل خوبی برای شکستن قانون و دست به هر کاری زدن نیست. شیوه رانندگی بهشدت به شخصیت آدمی گره خورده. از یک ذهن منضبط و آرام هرگز رفتارهای پریشان و خشونتبار بروز نمیکند. ویراژ دادن و دوردوربازی و دستیکشیدن و هیجانات درونی را با فشار دادن بیشتر پا بر پدال گاز خالی کردن نشانه عدم تعادل روان آدمی است و باید به مداوای آن اقدام کرد. بیماری که افتخار ندارد. سلامتی است که باارزش است. امیدوارم عزیزانی که این نوشته را میخوانند و این عکس را میبینند کمی بیشتر مراقب حال خودشان و جان اطرافیانشان باشند و ماشین را وسیله رفاه و آسایش بدانند نه اسباب بازی با مرگ. امیدوارم دیگر هیچ کس در هیچ جاده این کشور جان نبازد یا اسیر تخت بیمارستان نشود.
به یاد و به احترام همه عزیزانمان که در حوادث رانندگی زندگی را بدرود گفتهاند «صد کلمه» سکوت میکنم، بلکه فراموش نکنیم سخن بهتر از سکوت و زنده بودن بهتر از بیهوده به کام مرگ رفتن است و یادمان بماند ما یکدیگر را برای هیچ به دست نیاوردهایم تا برای هیچ از دست بدهیم: سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، ............ .