ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
این شعر را که مطابق معمول به عمد بلند گفته ام به استقبال و تضمین از یک بیت نظامی در خسرو و شیرین ساخته ام. تجربه نسبتا متفاوتی است. خواستم سطوح مختلف زبانی را در آن به هم بیامیزم. یعنی همان کاری که در نثر می کنم. برای همین زبانش یکدست نیست. شاید یک روز آن زبان را پیدا کردم، ولی الان انگاری زود است.
تو هم رفتی ولی.. اما... چرا زود؟
وفا و عهد و پیمانت همین بود؟
قرار آن جهان هم رفت بر باد
که از آتش نخواهد جست جز دود
مرا از خویش میدانی تو یا نه
یکی بیگانه بر بیگانه افزود؟
نکن با من چنین نامهربانی
که ده سال است تا جانم نیاسود
ز بس در انزوای غربت خویش
مرا یاد تو هر شب کشت فرسود
چنانم من در این ایام گویی
که مرگ از من تو را ناگاه بربود
نمیدانم که کی آمیخت با هم
سرشت ما بسان تار در پود؟
وفا با دوستان شرط وفاق است
پیمبر یا علی اینگونه فرمود
مرا ای دوست چندین خوار مگذار
که سنگ از آینه زنگار نزدود
چرا با آب میجنگی چو آتش
به قرآن میزنی آیات تلمود؟
چو شیرین نیستی فرقی ندارد
که فرهادست یارت یا که فرهود
تماشا کن که اکنون در چه حالی
شدی در امتحان عشق مردود
چنان آشفتی از من دوش گویی
تو پور آزری من جور نمرود
نوشتم حرفهایی بیش از این سان
ولی گوش دلی آن حرف نشنود
مکن با خود مکن گر میتوانی
زیان است این که کردی نیستش سود
نو را زین یار کشتنها چه بهره
مرا زین یار جستنها چه مقصود
سه دفعه در همین ایام ماندم
چو ابری پاره سرگردان و مطرود
شکسته قالب اوزان دریا
«غزل برداشته رامشگر رود»
روا باشد اگر من نیز خوانم
«که بدرود ای نشاط و عیش بدرود»
کنون سیگار و شمع و شعر مانده
لبالب دیده، راه گریه مسدود
به کنج خلوت خود باز بسته
نصیحت میکند این عقل محدود
که بس کن باغبان زین راه برگرد
گزیر از سوختن کی دارد این عود؟
شرر در خرمنت باز افکند باز
که رسم این جهان این بود تا بود