مرکب ضعیف و بار گران و رهی دراز
1
خیس شدن... سوختن... سیلی جانانه خوردن؛ اینها بلاهایی بود که جناب سرزنش سرم آورده بود. یعنی اول یک سطل آب سرد رویم ریخته بود و بعد آمده بود نشسته بود روی سینهام و با آن دستهای آرنولدیاش مرا بسته بود به تپانچه... حالا نزن کی بزن.
چشمهایم را که باز کردم، جلدی از رویم پرید پایین و گفت: فکر کردی میذارم به این مفتیها بمیری؟
زبانم قفل شده بود. آب از سروکلهام میچکید و از روی ابروهایم لیز میخورد و میرفت توی چشمها و گوشهایم. پتو را مشت کرده بودم توی دستهایم و میلرزیدم.
- نترس، زندهای!
نگاهش کردم. جناب سرزنش را تار میدیدم. اتاق را هم مثل کاغذهای ابروباد... یعنی همه آن چیزها را در خواب دیده بودم؟
- خواب نبود. اگر نرسیده بودم رفته بودی شورآباد.
دستهایم را آهسته بلند کردم تا ببینم از آن درختها خبری هست یا نه. اول شبحی از چیزهای سیاه طنابمانند دیدم و بعد دست خودم را که از شدت فشار سرخ مایل به سیاه شده بود.
جناب سرزنش کمی آبقند برایم آورد و به زور به خوردم داد: «یک کم همینطوری بمون تا حالت جا بیاد!» و لُنگم را از روی دسته صندلی داد دستم تا کلهام را خشک کنم... .
2
حالا دو تا صندلی پلاستیکی گذاشته بودیم روی پشت بام و به اتوبان نگاه میکردیم. دوش گرفته بودم و حالم کمی جا آمده بود، ولی از درون آتش بودم و از بیرون میلرزیدم. پتوی آبی همیشه مومن را پیچیده بودم دور خودم.
- فکر کنم تب دق گرفتم جناب سرزنش!
- هنوز نه، ولی میگیری.
- این چه خوابی بود؟
- گفتم که، خواب نبود. داشتی کار دست خودت میدادی.
- چه جنایتی مرتکب شده بودم مگر؟
- جنایت خریت.
- چه خریتی پدرآمرزیده؟
صندلیاش را گذاشت روبهرویم: هان! پس حالا باید درباره بحث شیرین خریت با هم حرف بزنیم. (و ادامه داد): ببین جانا! «علم سلاح جنگ شیطان است و اگر صاحب سلاح را به اسارت برند خسارت دوچندان باشد». علم نعمتی است که خدا به همه نمیدهد. درست مثل ثروت. اگر کسی این نعمت را داشت، وظیفه دارد به آنچه میداند عمل کند. تربیت یعنی همین. حالا اگر کسی به علمش عمل نکند، یعنی خر وجودش سوار عقلش شده. به چنین کیفیتی میگویند خریت. میشود «کمثل الحمار یحمل اسفارا»، درازگوشی با بار کتاب.
- خب؟
- خب ندارد دیگر قربان. خودت که دیدی، کتابهایت را موریانهها خوردند و عملت شده بود آن شکل خدابهدوری بود که پیدا کرده بودی.
- پس آنها که علم ندارند؟
- هرکس بداند و عمل نکند یا خلاف دانستهاش رفتار کند گرفتاریاش خیلی بیشتر از کسی است که نعمت دانستن نداشته. برای همین گفتهاند علم حجاب اکبر است.
- پاهایم دیگر چرا در زمین فرو رفته بود؟
- فرورفتن یعنی تعلق؛ «فخسف به و بداره الارض».
- قارون که در زمین فرورفت مالدار بود؟ من که چیزی ندارم.
- خودت اینطور فکر میکنی. مگر همین چند روز پیش از جناب سنایی نخواندی: «مکن در جسم و جان منزل که این دون است و آن والا/ قدم زین هر دو بیرون نِه، نه اینجا باش و نه آنجا/ به هرچه از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان/ به هرچه از دوست وامانی چه زشت آن نقش و چه زیبا/ ... چو علم آموختی، از حرص آنگه ترس کاندر شب/ چو دزدی با چراغ آید گزیدهتر برد کالا»؟ تعلق به علم و عبادت و عرفان و همه چیزهای خوب دیگر اسارت بهمراتب بزرگتری است. ندیدی چطور برای یک تکهکاغذ التماس میکردی؟
(راست میگفت. چرا من برای آن تکه کاغذ آنقدر التماس کردم؟): با این حساب، هرچه تا حالا رشتهام...، کشک؟
چشمهایش کمی افسرده شد و همچنان که نگاهم میکرد با ناراحتی گفت: بدبختانه بله! ولی... .
دیگر حرفهایش را نمیشنیدم. عمرم را گذاشته بودم در راه علم و مثلا ترک دنیا کرده بودم و حالا همهاش شده بود کشک. کاش دستکم میرفتم دنبال پول...!
در همین فکرها بودم که جناب سرزنش صدایم کرد:
- ببین جانا! کسانی که فقط دنبال پولاند و ادب پولداری ندارند، دنیایشان را میسازند و چیزی هم برای بچههایشان میگذارند، ولی آنها که دنبال علم میروند، اگر خودشان را تربیت نکنند هیچ ندارند... «خسر الدنیا و الاخره».
- این نامردی نیست؟
- نه. حکایت جور هندوستان است. در عوض اگر برسند به جایی رسیدهاند که کمتر کسی به آنجا راه دارد (لبخندی زد و دستش را روی شانهام گذاشت): حالا دیگر چایت را بخور، میدانی که، من هیچوقت برای کسی چای نمیریزم.
استکان را برداشتم... آفتاب در سرخی خودش گم شده بود.
یکشنبه 8 آذر 1394 ساعت 21:58