از سؤال ملولیم و از جواب خجل
از عمق سیاهی غار مخوفی که تاقدیسها و ناودیسهایی چروک خورده و زشت راه آن را بسته بودند، چیزهای گندیدهای بیرون میریخت. از کلهام گردوهای بیمغز مثل دانههای چسفیلی که بیحفاظ روی آتش گذاشته باشی بیرون میپرید و میشکفت و آتش در علفهای خشک میانداخت. گوشهایم دو چاه کارتزین از خون بودند و چشمهایم به سفتی پوستهای بادام. از پشت روزنهای سر سوزنیشان به زحمت میدیدم. بهجای دستهایم دو درخت خاردار در آمده بود با شاخههایی لیز و طنابمانند که چون کرم در هم میلولیدند و چیزی مثل توپ جفتگیری میساختند و وقتی از هم باز میشدند، لختهای سیاه و متعفن از داخلشان بیرون میافتاد. پاهایم ساقههای اقاقیایی خشک بودند فرورفته تا اعماق زمین. صفاق و مراق بدنم آوندهایی بودند از جنس آهن و امعا و احشایم شده بود کارخانه تولید کود. وقتی زره فولادینی که بر اندامم گره خورده بود فشرده میشد، صدای شکستن ریزترین استخوانهایم را هم میشنیدم. از آسمان تیغی به بلندی درخت زندگی آویزان بود که قبضه آن در پس تودههای متراکم ابرهایی سیاه و خاکستری پنهان شده بود و تیغهاش در تابش نور کمرنگی که معلوم نبود از آن خورشید است یا ماه میدرخشید. باد قهقهه میزد و تیغ میجنبید و با هر لرزشی آذرخشی مهیب در آسمان پیدا میشد که شعلهاش تا زمین میرسید. تیغ بلارک1 را اولبار بود که میدیدم.
راه رفتنم حرکت گاوآهن در سنگلاخ سخت بود. با هر گامی شیاری در زمین پیدا میشد که عمیقترین و مخوفترین درهها را تداعی میکرد. خونی که ریشههایم را آبیاری میکرد در درههای تاریک میریخت و فریادی جگرسوز بلند میشد که منبعش ناپیدا بود.
موریانههایی عجیب، نمیدانم از کجا، رخنه کرده بودند توی مغزم و داشتند همه کتابهایی را که در طول زندگیام آنجا جا داده بودم میخوردند و با فضولاتشان جای آن را پر میکردند. موهایم دراز شده بود. هر یک به قطر چوبشورهایی که جناب سرزنش از آنها بدش میآمد و همانطور گرهگره. انتهای آنها به دم عقربهای سیاه و زردی متصل میشد که از نوک نیششان سمی مذاب میچکید و هر قطرهاش زمین را سوراخ میکرد و دود سفیدی از آن به هوا برمیخاست. کلاغ احمقی از جنس کلاغهای دیوانه هیچکاک آمده بود روی تاسی سرم نشسته بود و با منقارش آن را سوراخ میکرد. به دور گردنم که از فرط درازی لق میزد چیزهای غریبی بسته بودند که فقط صدای زنگولهاش برایم آشنا بود. دُمی صد سر در آورده بودم با زائدههای تیز و سیمخاردارمانند و براق که شلاق میشد و بر پشتم مینشست و مجبورم میکرد تکان بخورم.
«درد» هیچ وقت کلمه مناسبی برای بیان آنچه واقعاً بر آدم میرود نیست. با آخرین بخشهای باقیمانده مغزم زور میزدم کلمهای پیدا کنم که وصف مناسبی برای حالم باشد. یادم افتاد الفاظ دلالت بر چیزهایی دارند که شناختهایم نه آنها که نمیشناسیم. در دلم با عمیقترین احساسی که داشتم زار میزدم و آرزو میکردم زودتر بمیرم. دورتادورم را هالهای از چیزی سیاه از جنس شقیترین آتشی که میتوان تصور کرد گرفته بود.
چگالی زمین و آسمان را حس میکردم و هر تلاشم برای تکان خوردن چند سال طول میکشید. شلاق که فرود میآمد از پوست و گوشت بدنم حلزونی بزرگی میساخت پر از کثافتهای زرد و سیاه که وقتی میترکیدند آن هاله سیاه را افروختهتر میکردند.
پشت سرم قطاری از آن موجودات عجیب که دستهایم ساخته بودند راه افتاده بود که به من چسبیده بودند. گاه حیوانات مخوفی میدیدم به بدترکیبی و بزرگی دایناسور، اما هیچکدام جرات نزدیک شدن به من را نداشتند. گاه هم، تکوتوک آدم میدیدم، آشنا و غریب، اما سبک بودند و راحت و با دیدنم فرار میکردند.
مغزم دیگر رسماً تودهای از فضولات شده بود. نگاه کردم و دیدم فقط ورقپارهای مانده در میان مشتی گرگ گرسنه. با زبانی که نداشتم خواهش کردم: تو را به هرچه میپرستید آن یکی را بگذارید بماند!
رهبر موریانهها به احمقی که من باشم نگاه تندی کرد و گفت: دیگر نیازش نداری! از شنیدن صدایی که حرفم را میفهمید خوشحال شدم، اما خواهشهایم فایده نداشت. دل از آن تکهکاغذ برداشتم و گفتم: اقلاً میشود بگویی کجایم؟
گفت: نمیدانی هان؟... (نگاهی به کاغذ کرد) از روی همین برایت میگویم! و خواند: «بهائم را به عالم علوی راه نیست. از جهت آنکه عالم علوی صومعه و خلوتخانه پاکان است، جای ملائکه و اهل تقوی است. بیعلم و تقوی به عالم علوی نتوان رسید. پس ارواح این طایفه که به درجه ایمان نرسیدهاند، در زیر فلک قمر بمانند...»2.
و ناگهان همهچیز در تاریکی مصیبتباری فرورفت.
1. ر.ک.: عقل سرخ، اثر سهروردی.
2. الانسان الکامل، ص116.