عاقبت عدم فرار از مدرسه

عاقبت عدم فرار از مدرسه

درباره زبان و ادبیات فارسی، ویرایش و نگارش، و برخی چیزهای دیگر (منهای سیاست)
عاقبت عدم فرار از مدرسه

عاقبت عدم فرار از مدرسه

درباره زبان و ادبیات فارسی، ویرایش و نگارش، و برخی چیزهای دیگر (منهای سیاست)

زَفزَفات الکرگدنیة عن رَفرَفات العرفانیة/ 3

ای ز فرصت بی‌خبر...
خیر امواتم، خسته بودم و سه‌تار را کوک ‌کرده بودم که در اصفهان «امشب شب مهتابه» یا «من ندانستم از اول» را بزنم... که جناب سرزنش آمد نشست کنارم و گفت: مثنوی افشاری بزن! ناچار اشاره می‌کُرُن به می‌بِکار را در کوک دو-فا-دو ول کردم و بعد از کمی مکث زدم: دو فا فا فا سل لابمل سل فا سل فا می‌بمل... و او هم بعد از اولین جمله زد زیر آواز که «ای برادر تو همه اندیشه‌ای/ مابقی خود استخوان و ریشه‌ای/ تو مکانی اصل تو در لامکان/ این دکان بربند و بگشا آن دکان/ هست تن چون ریسمان بر پای جان/ می‌کشاند بر زمینش ز آسمان/ آدم از خاک است کی ماند به خاک/ هیچ انگوری نمی‌ماند به تاک».
و در گوشه عراق اوج گرفت که «یوسفستانی بدیدم در تو من/ ای برادر وا ره از بوجهل تن/ آخر آدم‌زاده‌ای ای ناخلف/ چند پنداری تو پستی را شرف؟»
باور نمی‌کردم صدای جناب سرزنش چنین لطفی داشته باشد. حس گرفته بودم و می‌نواختم و سر می‌جنباندم که خواند: «مرده گردد شخص کو بی‌جان شود/ خر شود چون جان او بی‌آن شود». و در فرود، همان‌طور که با دست به من اشاره می‌کرد، گفت: «از تو من امّید دیگر داشتم/ چون تو خر را آدمی پنداشتم»... خاک عالم واقعاً!
حسم مثل تسبیحی که دور انگشت بچرخانی و ناگهان نخ ویلانش پاره شود، پخش شد توی اتاق و هر تکه‌اش در تاریکی زاویه‌ای گم شد. ساز را انداختم روی تخت و پا شدم بروم که دستم را گرفت:
- فکر کردم این موضوع را حل کرده‌ایم!
با ناراحتی گفتم: «چون من به سگی نمودم اقرار/ تو شیری خویشتن نگه دار!» توهین هم حدی دارد آخر!
دستم را ول کرد و چانه‌اش را کمی خاراند و با لحنی فیلسوفانه گفت: اولاً، فاصله من و تو فاصله منی و تویی نیست. دوما، اگر من با حرف‌هایم تو را گاهی تحقیر می‌کنم، جنابتان روز و شب با همه وجود دارید مرا تحقیر می‌کنید. سوماً، فرض محال که محال نیست. اگر بپذیریم که تو خیلی هم سوپردولکس و سربه‌راهی تازه ماجرای من و تو می‌شود شبیه حکایت موسی و خضر. خضر موسی را تحقیر کرد مگر؟ چهارماً، «بیمار که دارویش بتر کرد/ دردش به طبیب نیز اثر کرد؟»... چرا تو این‌قدر کج‌فهمی آخر، کچل!؟
دل وامانده‌ام که از صبح گرفته بود با این حرف‌ها بیشتر گرفت. حق داشت. نشستم روی تخت و گفتم: «کارها به صبر برآید و مستعجِل به سر درآید». «آنجا که بود شکستگی‌ها/ صبر است کلید بستگی‌ها». قاعده «به‌قدر زور من نِه بار بر من» را فراموش نکن؛ «باری که نبردم هرگز آن بار/ خود گوی که چون برم به‌یکبار»؟ از ژیان آویزان که توقع پیکان جوانان داشته باشی، وسط راه پر می‌ریزد بی‌زبان. به‌جای اینکه تو به من بگویی: «تو آهویی مکن جانا گرازی»، من باید دائم تذکر بدهم که «همچو اشتر زیر بارم روز و شب». نمی‌بینی هر مصیبتی از کنار این شهر واویلا رد می‌شود نشانی خانه من گردن‌شکسته را می‌گیرد؟ هم مبتلا به نقصان مایه‌ شده‌ام هم شماتت همسایه! دست‌کم تو یکی «ابروگشاده باش تو دستت گشاده نیست»! جهود که مسلمان نمی‌کنی رفیق قدیمی!
گفت: «یارب مباد کس را مخدوم بی‌عنایت»!... یعنی من دارم تو را اذیت می‌کنم؟
با مظلومیت تمام سرم را انداختم پایین... که محکم زد پس کله‌ام: خاک بر سرت که هنوز نمی‌دانی «دوست آن باشد که تو را بگریاند نه آنکه بخنداند»!
با دلخوری گفتم: «ای بلندنظر شاهباز سدره‌نشین»، درست که «نشیمن تو نه این کنج محنت‌آباد است»، ولی نشیمن من همین خرابه است که ملاحظه می‌فرمایی! «تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفیر»، «مرا ز زیر زمین دم‌به‌دم کنند صدا». من از دست تو کجا فرار کنم؟ اصلاً مگر جوابگوی نقص عالم منم؟ تقصیر من است که خداوند بشر را این‌طور خلق کرده؟ جناب ادیب‌الممالک راست گفت: «بیچاره آن کسی که گرفتار عقل شد/ خوشبخت آنکه کره‌خر آمد الاغ رفت».
با عصبانیت، بی‌آنکه چیزی بگوید بلند شد و کتاب مرصادالعباد را از قفسه بیرون کشید و گفت: نمی‌دانی بپرس! حرف مفت نزن! و خواند: «و حکمت در آنکه قالب انسان از اسفل‌السافلین و روحش از اعلی‌علیین است آن است که چون انسان بار امانت معرفت خواهد کشیدن می‌باید که قوت هر دو عالم به‌کمال او را باشد». به قول عطار: «جان بلندی داشت تن پستی خاک/ مجتمع شد خاک پست و جان پاک/ چون بلند و پست با هم یار شد/ آدمی اعجوبه اسرار شد»... و همان‌طور که از اتاق بیرون می‌رفت ادامه داد: «من نمی‌گویم زیان کن یا به فکر سود باش/ ای ز فرصت بی‌خبر، در هرچه هستی زود باش»!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد