دل است اینکه تو دیدی -رفیق!- آجر نیست
چند سال پیش، وقتی ادارهمان در خیابان کارگر شمالی و در ساختمان قدیمی «گل»، نرسیده به بلوار کشاورز بود، همکاری داشتیم به نام عموحسن که پیرمردی بود دوستداشتنی و سربهزیر با یک جفت شیشه تهاستکانی به چشم و مو و ریش سفید. عموحسن عاشق گل و گیاه بود و هر جا میرسید به قول خودش «چراغی روشن میکرد» و چیزی میکاشت. قرنیزهای کمعرض پشت پنجرههای اداره به لطف او همیشه یک ردیف گل و گیاه مختلف را در خود جای میدادند. عادت کرده بودیم به مکعبمستطیلهای بلند و غبارآلود داخل شهر از پشت این حجم سبز نگاه کنیم. «هرکجا هست خدایا به سلامت دارش»!
عصرها وقتی ساعت کار تمام میشد، عموحسن شالوکلاه میکرد و یاعلیگویان میرفت بیرون در پارک لاله قدمی بزند و نماز مغرب را در مسجد امیر بخواند و به وقت بازگشت سیورسات شام را فراهم کند.
یکی از روزها، وقتی ساعت کار تمام شد و او رفت، خیلی زود با پلاستیکی در دست برگشت و بهسرعت لیوانی را پر آب کرد و شاخه شکسته کوچکی از حسنیوسف را گذاشت توی آب و در پاسخ نگاههای متعجب ما گفت: «این بیزبان را در خیابان پیدا کردم!» بلند شدم و به شاخه نحیفی که برگهای پلاسیده کوچکی رویش بود نگاه کردم: «امیدی هست ریشه بزند؟» گفت: اگر قهر نکرده باشد، چند روز دیگر.
روزها گذشتند و آن شاخه حسنیوسف ریشه دواند و برای خودش صاحب گلدانی بزرگ شد و زیر نور آفتاب برگهای سرخ و سبز براقش را به نمایش گذاشت و شاخههای کوچکش دوباره رفتند توی لیوان و ریشه کردند و ساکن گلدانهای دیگری شدند.
وقتی محل کارمان جابهجا شد و رفت خیابان بهشت، من هم از اداره رفتم و جای دیگری مشغول شدم، اما عموحسن و گلهایش ماندند. یک روز، وقتی برای دیدنشان رفته بودم، عموحسن یک گلدان از همان حسنیوسفها به من داد و گفت: این را به یاد شما درست کردهام!
زندگی در آپارتمانهای محقر اجارهای که به لانه بیشتر شبیهاند تا خانه و مشغلههای کاری تماموقت نمیگذارد آدم به چیزهای کوچکی که زندگی در آنها جاری است توجه کافی داشته باشد. پیش از آن، در خانه حسنیوسفی داشتم که یادگار یک دوست بود، ولی وقتی یکشب در سرمای بیرون اتاق ماند و مرد، تصمیم گرفتم دیگر هیچ موجود زندهای را نگه ندارم تا حواسپرتیهایم موجب آزار یا مرگش نشود. با این حال، حسنیوسف عموحسن را به خانه بردم و عهد کردم مواظبش باشم.
آن گل بزرگ شد و بهجز حدود پنجاه گلدانی که خودم از شاخههای آن به دوستان هدیه کردم و آنها که در اداره روی تاقچه پنجره بود و سردی فضای اتاق را میشکست، هنوز ده گلدان دیگر در خانه دارم که دوباره باید زندگی کنند و زندگی ببخشند. من این بخش از فهم ظرفیتهای زندگی و زیبایی آن را مدیون عموحسن و توجهی هستم که به یک شاخه شکسته در راه افتاده کرده بود.
دیشب که داشتم پای گلدانها آب میریختم، برای یک دوست داستان حسنیوسفها را هم تعریف میکردم. گفت: «فاصله توجه و بیتوجهی گاهی فاصله مرگ و زندگی است. خیلی از ما، خیلی وقتها حواسمان نیست و بیخیال از کنار شکستگیها و ماندگیها رد میشویم. فکر میکنیم به ما مربوط نیست و بهتر است سرمان به کار خودمان باشد. بدتر اینکه خیلی چیزها را میشکنیم و خوشمان هم میآید. اینهمه عهد و پیمان، اینهمه دل! به قول سعدی: «نیک بد کردی شکستی عهد، یار مهربان!/ این بتر کردی که بد کردی و نیک انگاشتی». چند تا عموحسن باید باشد تا این شکستگیها جبران شود؟ گفتم: ظاهراً دنیا تا بوده همین بوده رفیق. سخن نَسَفی را نخواندهای که گفته: «بهیقین بدان که بیشتر آدمیان صورت آدمی دارند و معنی آدمی ندارند و به حقیقت خر و گاو و گرگ و پلنگ و مار و کژدماند و باید که تو را هیچ شک نباشد که چنین است. در هر شهری چند کسی باشند که صورت و معنی آدمی دارند و باقی همه صورت دارند و معنی ندارند»؟ من از خودم و صورتکهای بیمعنی قطع امید کردهام، ولی دستکم یک درس از این حسنیوسفها گرفتهام: اینکه لطیف بودن با ضعیف بودن فرق دارد. ما باید یاد بگیریم چطور بعد از شکستن دوباره جوانه بزنیم و زندگی کنیم. حالا که عموحسنها در شهر ما کماند، بهتر است خودمان عموحسن خودمان باشیم!