عاقبت عدم فرار از مدرسه

عاقبت عدم فرار از مدرسه

درباره زبان و ادبیات فارسی، ویرایش و نگارش، و برخی چیزهای دیگر (منهای سیاست)
عاقبت عدم فرار از مدرسه

عاقبت عدم فرار از مدرسه

درباره زبان و ادبیات فارسی، ویرایش و نگارش، و برخی چیزهای دیگر (منهای سیاست)

چند تجربه در شعر

تازگی ها، یعنی از وقتی نامه های بیهوده نمی نویسم، توجهم به شعر جلب شده. راستش هیچ وقت شعر درست و درمانی نگفته ام و اگرچه گزیده شعرهایم یکبار چاپ شده هیچ حرفی در سرایش شعر ندارم. این روزها دارم تمرین می کنم کمی شعر بگویم و در نتیجه کلماتی مانند نمونه های زیر را به هم می بافم که اساسا خنده دار است. آنها را اینجا گذاشتم محض تفریح و سرگرمی عزیزان. شاد باشید. م.ب.


دو سال ماندم و استاد یک دو درس شدم

سه بار مردم و من بعده ریلکس شدم

چل و دوسال در این سقف بی ستون ماندم

چل و دو قرن در این گرمخانه حبس شدم

دلی به مهر سپردم به دست حضرت عشق

برای سود و دگر باره ورشکست شدم

چو مغز فلسفه ام ترس و لرز دائم داشت

کی یر کیگورد نه، اما هوای نفس شدم

زمانه فرصت رشدم ربود ورنه چرا

به جای باغ درین منجلاب غرس شدم؟

نه اهل روی و ریا بودم و نه اهل خرد

ز عشق مدرسه بودش که عضو نمس شدم

مدیر خانه ویرایشم لقب دادند

ولی چه زود از این پایه رد شمس شدم

همیشه وقت حضورم زمانه غایب بود

نمرده مردم و رسما ز اهل رمس شدم

دو سکته کرده‌ام و میزبان آخری‌ام

شگفت نیست که در نثر و نظم لمس شدم

اگرچه دیرزمانی است اهل تهرانم

به زور واژک اس ساکن طبرس شدم


به کوه طور مرا ره نداده‌اند ولی

به لطف حضرت حق لایق «مترس» شدم

21/2/94



ز اشتیاق، گرفتم ملامتم نکنید
بدین فراق، گرفتم ملامتم مکنید
ز باد غم که سحر در حضور قلبم ماند
و شد فواق، گرفتم ملامتم مکنید
ز دوستان قدیمی ز همرهان کهن
اگر سراغ گرفتم ملامتم مکنید
بماند اینکه شب و روز پند من دادید
چو اختناق گرفتم ملامتم مکنید
به جای خانه اگر از فشار تنهایی
فقط اتاق گرفتم ملامتم مکنید
به هدم دیده و دل در نبود مهر و شکیب
اگر چماق گرفتم ملامتم مکنید
از این جهان دوروی هزار رنگ هدر
اگر رواق گرفتم ملامتم مکنید
به جای پورش در این جاده به گل خفته
اگر براق گرفتم ملامتم مکنید
نظر به حال بد این جهان من دارید
که جفت طاق گرفتم ملامتم مکنید 
گلایه های عبث بس نمی‌کنید چرا
چو احتراق گرفتم ملامتم مکنید
به بدر کهنگی جامه ام نشان دادید
اگر محاق گرفتم ملامتم مکنید
سگی به پاس دل خون خود گماشته ام
چو واق واق گرفتم ملامتم مکنید
به سوگ گل ننشستم در این هوار امید،
عزای باغ گرفتم ملامتم مکنید


دلش نیاز شدیدا به رفت و رو دارد
کسی که بغض گره خورده در گلو دارد
غبار حادثه‌ها، مردمان، زمین و زمان
نشسته بر دل تنگی که رنگ او دارد
بترس زانکه در این قصه ساکت است و صبور
نه از کسی که به سوگ است و های و هو دارد
نماز آخر وقتش قضا شود حتی
کسی که روز و شبان دائما وضو دارد
همیشه قسمت بیچارگان بریدن نیست
زمانه گاه به کف سوزن رفو دارد
طمع مدار نشاط و سرور و شادی از
کسی که خون دل خویش در سبو دارد
ز آب خوش نگوارد ز فرط خون خوردن
مریض عشق که در حلق خود زلو دارد
ز عطسه صبر چه جوید دماغ سرطانی
چنان که شرم نفهمد کسی که رو دارد
ز جور ناستازیا جسته‌ام چو ابله مرگ
حماقتی است که این احمق ببو دارد
لورازپام بیندازد از برای خواب عمیق
فلوکسیتین بخورد هر که سر به تو دارد
همیشه گم شدم و حال من نپرسیدند
ز درد من چه کسی حال پرس و جو دارد
14/2/94



حوا چو نیست، باش خود آدم، چه فایده؟
دوزخ چو شد بهشت، عزیزم، چه فایده؟
وقتی که نیست روح من آرام غم چه سود
ول کن نبار نور به قبرم چه فایده
من بودم و به جرم نبودن گداختیم
از شیونت چه بهره ز ماتم چه فایده
گفتم که، بعد من چه فراق و چه وصل تو
از عشق بعد موت مسلّم چه فایده؟
چون سوختی در رمضان فراق یار
هر سال را بنام محرم چه فایده
خواهم جوان نشوی تو  زلیخا هزار سال
وقتی که مرد یوسفم از غم چه فایده؟
من رفتم و تو نیز به راهی دگر شدی
دیگر ز اشک و آه دمادم چه فایده
چون خون من بریخت ز شریان روزها
از چسب زخم بستن و مرهم چه فایده
باغم چو سوخت از تب بی‌آبی زمین
فرداش از دمیدن شبنم چه فایده
سرطان که چنگ زد به سر قلب آدمی
از خوردن مفرح اعظم چه فایده
...
بگذار تا به حال خودم باشم ای رفیق
آدم چو مرد بودن آدم چه فایده؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد