فواید هورمون کرگدن وجود
نه گسستن و نه پیوستن، هیچ یک، همیشه خوب نیست. اینکه گسستن از کجا و که و از چه باشد و پیوستن به کجا و که و به چه، اهمیت دارد لابد، وگرنه دستکم حافظ نمیگفت: «رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار/ دستم اندر دامن ساقی سیمینساق بود».
نیازی به نقل راویان اخبار و طوطیان شکرشکن شیرینگفتار نیست، چون «من خود به چشم خویشتن» دیدهام که در قاب این شهر ناموزون مردمان حتی وقتی تو را «کَس» میپندارند «همچنانکه تو را میبوسند در ذهن خود طناب دار تو را میبافند» و وقتی برایشان «هیچکس» شدی نه به خدا، که به خاک سیاهت میسپارند. از درجه «کس» به درکه «هیچکس» رسیدن برای یک آدم در این دنیای شلوغ فقط به قدر یک تغییر مقوله ساده فاصله است.
شب آن روزی که هنوز نمیدانم بالاخره برای نخستبار در آن گسستم یا پیوستم داشتم به هزار بدبختی این شعر امیلی دیکنسون را برای خودم ترجمه میکردم:
?I'm nobody!Who are you
?Are you nobody, too
Then there's a pair of us -- don't tell
.They'd banish us, you know
!How dreary to be somebody
How public, like a frog
To tell your name the livelong day! To an admiring bog
با او در دو چیز موافق بودم: مبتذل بودن «کسی» بودن، و حقارتبار بودن اینکه انسان هیچکس باشد و بسان غوک، تمام روز یک بند نامش را برای یک لجنزار تکرار کند.
نمیدانم چرا بیخودی احساس میکنم هیچکس بودن خیلی هم چیز بدی نیست. بر عکس، یکطورهایی به مفهوم آزادگی پیوند خورده. هوس کس بودن شخصیت آدم را به طمعکاری و فریبکاری مبتلا میکند. ناچارت میکند همرنگ جماعت شوی اگر نمیخواهی رسوای جهان باشی. به هر حال، کس بودن برای خودش آلاف و الوف و مزیتهایی دارد. نان قرض میدهی تا جزو تیم باشی یا بمانی، تعظیم عرض میکنی تا هوایت را داشته باشند، محبت میکنی تا بیمهری نبینی، تظاهر به وفاداری میکنی تا فکر کنند آدمحسابی هستی، از دین و ادبیات و هنر مایه میگذاری تا وجههات را درست کنی، و اگر پایش بیفتد از همه چیزهای خوب سوءاستفاده میکنی و آنها را به لجن میکشی تا در دیگران اعتماد و اطمینانی به وجود بیاوری: از عشق، از معرفت، از سخاوت، از... . هیچکس که باشی نه کسی میخواهد تو را ببیند نه دوستت دارد نه وقت اضافه دارد برایت حرام کند. واقعا چه کسی حوصله دارد برای هیچکسی که توی خیابان برای خودش خوشخوشک پیاده روی میکند و «بابا کرم» میخواند و سوت بلبلی میکشد و ناغافل ماشین زیرش میگیرد و لتوپارش میکند دل بسوزاند یا عزاداری کند؟ خیلی که معرفت داشته باشند، مهمان یک «اِ...اِ... خدا رحمتش کنه!» مفت و مجانی هستی. مُردی مُردی، ماندی ماندی. کسی نیستی که بودن و نبودنت فرقی برای کسی داشته باشد.
نمیدانم چرا خیلی وقتها این نظر افلاطون را فراموش میکنم که گفته نیازها سبب شده انسانها دور هم جمع شوند و جامعهها را بسازند؟ نیاز واژه کلیدی زندگی اجتماعی انسان است و همهچیز بر محور آن میچرخد. قضاوتهای آدمها درباره دیگران و موجودات دنیا هم بر اساس همین نیاز شکل میگیرد. سوسکها ظاهرا فقط برای ما زحمت درست میکنند و چندش وجودمان را تحریک میکنند و نیازی را هم رفع نمیکنند. پس بدند. گاوها بهجایش شیر و گوشت و نیازهای دیگر ما را پوشش میدهند. پس خوبند و باید از آنها نگهداری کرد. نیاز موجب میشود بود و نبودت فرق کند. باعث میشود رفتارهای مردم با تو معنادار باشد و در طیفی از حاتم طائی تا انگل جامعه قرار بگیری. برطرف کردن همین نیاز هدفی است که هر وسیلهای را برای آدمها توجیه میکند، حتی خود توجیه را. رابطههای از سر نیاز نه شوقی حقیقی را در دل پدید میآورند نه مهری برخاسته از عشق را به تو ارزانی میکنند. اینطور میشود که آدم در جمع هموطنان و همزبانان و اهل خانه و خانواده و دوستانش غریب میافتد و یادش میرود که «آدمی را آدمیت لازم است».
هورمون درازگوش وجودمان که زیاده از حد ترشح کند به کس بودن بیش از هرچیز دیگری بها میدهیم، اما اگر کرگدن وجودمان کمی فعال باشد، میبینیم هیچکس بودن زیاد هم بد نیست. آنوقت احتمالا این بیت سعدی را بهتر میفهمیم که گفت: «بس در طلبت جهد نمودیم و نگفتی/ کاین هیچکسان در طلب ما چه کسانند؟»