از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بیدرد ندانی که چه دردی است
«ماندن» همیشه به معنی در امان بودن و «رفتن» همواره مقدمه رسیدن نیست. برای همین گفتهاند: «پاکیزهتر از آب نباشد چیزی/ یکجا که کند مقام گندیده شود». این درست که «آب به آبادانی میرود و راه خودش را پیدا میکند»، اما نه همیشه نه همهوقت. گاهی هم بینوا سر از فاضلاب در میآورد و رسیدنش به آبادانی بهطرز غریبی وابسته به هزار انشاءالله و شرط و پیششرط است.
حرفهای آدم به نظر من مثل آباند. یا میمانند توی آدم و میگندند یا اگر شانس داشته باشند راه میافتند و به مخاطب یا مخاطبانش میرسند. اگر هم بخت از سرشان برگشته باشد گم میشوند.
باختین بر این باور است که هر نوشتهای مخاطبی ولو فرضی دارد، گرچه ما آن مخاطب را نشناسیم یا ندانیم کیست؛ ولی من گمان میکنم بعضی نوشتهها فقط برای خلاص شدن از دستشان نوشته میشوند. انگار خارشک گرفته باشی که تا خودت را نخارانی راحت نمیشوی یا دلپیچهای گرفته باشی که قضای حاجت را برایت از نان شب واجبتر کرده باشد.
کرگدنها برای خلاص شدن از دست حشرات موذی روی پوستشان خود را داخل گل میغلتانند و برای جرمگیری شاخهایشان آنها را به تنه درخت میکوبند. اما اگر تو یک بچهکرگدن مدنیبالطبع باشی، چون نمیتوانی به این و آن شاخ بزنی یا خودت را بیندازی توی گل و شل، ناچار میشوی طوری که نه سیخ بسوزد نه کباب، قلمت را برداری و به قدر 700 کلمه سیاهی بالا بیاوری وگرنه غمباد میکنی و میمیری. بعد این نوشته راه میافتد و سر به سنگکوبان میرود تا خودش را به کسی برساند. این کس لزوما یک آشنای اهل درد یا یک بیگانه بامعرفت نیست. گاه فقط کسی است که منتظر است تا به این خزعبلات از ته دل بخندد یا از رویشان بپرد.
به نظرم، اگر کرگدنها میتوانستند بنویسند فقط برای خودشان مینوشتند. بچههای آنها هم همینطور، و من مدتی است احساس میکنم این شهر بدل به صحنه نمایشنامه اوژن یونسکو شده برایم و من هم دارم کمکم به کرگدن تبدیل میشوم. موضوع به همین سادگی است.
نمیدانم چقدر میشود به «اعتماد» اعتماد کرد. در بخش جداگانهای از «سایهها زود میمیرند» نوشتهام که «اعتماد کردن به مردم کار ابلهانهای است. تنها کسی این را میداند که یکبار به کسی اعتماد کرده باشد»، ولی خودم هنوز بیخودی به این و آن اعتماد میکنم. من همیشه به دوستانم، به کسانی که دوستشان داشتم، به مهربانی و وفاداری و شکیبایی، به انسان، به عشق، و حتی به حرفهای دروغی که میشنیدم و آرزو داشتم راست باشد اعتماد داشتم، ولی به خودم نه. امروز دیگر به هیچکدام از آنها اعتماد و -بعضی لحظهها حتی اعتقاد- ندارم. همیشه دوست داشتم بنویسم و برای دوستانم بیش از همه؛ ولی روز نهم فروردین امسال، آخرین نامهام را برای یکی از دوستان نوشتم و گفتم که تصمیم دارم دیگر ننویسم. برای همین، لطفا این نوشته را غرغرهای زیرلب یک بچهکرگدن تصور کنید که میخواهد از شر برخی چیزها خلاص شود.
من بعضی وقتها طبابت میکنم و میبینم که چطور مریضهایم سعی میکنند دردهایشان را برایم به تصویر بکشند: «دکتر! معدهم همچی میسوزه انگار آتیش توش روشن کردن... پام زقزق میکنه و یه تیر وحشتناک میکشه تا سرم انگار دارن با چاقو پارهپارم میکنن...». تلاششان بیفایده است، چون من هیچ درکی از کیفیت دردی که آنها میکشند ندارم و نمیتوانم داشته باشم. هرچه را هم بفهمم به سبب این است که خودم درک کردهام و دردهای دیگران را دارم با درد خودم قیاس میکنم. پس چطور میتوانم توقع داشته باشم کسی درد مرا همانطور بفهمد که هست. چون از کسی چنین توقعی ندارم، سرم را انداختهام پایین و همانطور که میروم و درد میکشم غرغر میکنم. این تنها کار مثبتی است که فعلا از دستم برمیآید.
راستش، من از دردآشناهای بیدرد دل خوشی ندارم. آنها دردهای آدم را میشنوند و آنها را به توان n میرسانند و به خود آدم پس میدهند و در موقع مقتضی از همان دردها علیه خود آدم استفاده میکنند. دردی جانکاهتر از سخن گفتن با آدمهای بیعار بیدرد نیست.
اجازه بدهید این هفته را فقط غر بزنم. شاید فردا یا هفته بعد چیز دندانگیری پیدا کنم که بشود از آن گفت و شنید. تا بعد!