عاقبت عدم فرار از مدرسه

عاقبت عدم فرار از مدرسه

درباره زبان و ادبیات فارسی، ویرایش و نگارش، و برخی چیزهای دیگر (منهای سیاست)
عاقبت عدم فرار از مدرسه

عاقبت عدم فرار از مدرسه

درباره زبان و ادبیات فارسی، ویرایش و نگارش، و برخی چیزهای دیگر (منهای سیاست)

یک چهارپاره قدیمی (تقدیم به جناب نیکخواه عزیز)

این چهارپاره را یک روز سر یکی از کلاسها خواندم تا بگویم شعر هم می تواند نوعی روایت داستانی داشته باشد. گرچه این نوشته شعر خوبی نیست، ولی در حد یک تجربه بد نیست و البته متعلق به 17 سال پیش است. دوست عزیزم جناب آقای جهانگیر نیکخواه خواستار نسخه ای از گزیده شعرها (بخوانید معرها)ی این بنده بودند که 11 سال پیش با عنوان «کوچه باغ شورش» به چاپ رسیده. چون فقط نسخه ای غلط گیری شده و خط خطی از آن کتاب داشتم که قابل اهدا نبود، آن چهارپاره را در اینجا قرار دادم برای تقدیم به حضورشان. آن شعر با یک تک بیتی شروع می شود بدین ترتیب: 

وصال ما در این دنیا اگر خوابی خیالی بود / قرار ما بماند جاودان تا عالم دیگر.


بار آخر

خداحافظ!... بدین امّید آن شب

تو را تنها رها کردم... و رفتم

تو را ای یادبود زندگانی

بدان دنیا رها کردم... و رفتم

 

 

خیابان ابوریحان به سختی

قدم‌های مرا در خویش می‌برد

چنان بغضی به حلق کوچه‌ها بود

که هر سنگی از این تشویش می‌مُرد


قدم می‌رفت، اما دل نمی‌رفت

جهان طوفان و من چون برگ، چون گرد

صدایی در دلم پیوسته می‌گفت:

«نرو محسن از اینجا! زود برگرد!»


چنان می‌تاخت باد شامگاهی

که گویی دشنه می‌کردند در دل

چنان می‌ریخت برف از شانه شهر

که گویی مرده می‌کردند در گل


قدم با آنکه سنگین بود اما

سرم اندازه کوهی ز غم بود

حسابی کردم و دیدم که عمرم

سراسر ماتم و درد و ورم بود.

*

دو ساعت بعد در اعماق سرما

که ارواح بیابان مست بودند

به هوش فکر من این زنگی مست

همه ذرات عالم پست بودند


دوباره راه قم چون افعی مست

مرا در خویش می‌بلعید و می‌تاخت

ندانستم، ولی در آن شب این دل

امید خویش را انگار می‌باخت


شبی تاریک بود و بی ستاره

کلاغ شب صدایی دلشکن داشت

و مهتاب از ورای آسمان‌ها

لباسی قیرگون گویی به تن داشت.

*

رسیدم. ساعت یک بود انگار

زمین یخ‌بسته درها بسته بودند

درخت و کوچه و حتی زمستان

از این سرمای مطلق خسته بودند.


دوباره پشت در مانده‌ست محسن

دوباره دربه‌در مانده‌ست محسن

جهان چرخیده و از کار تقدیر

دوباره بی‌خبر مانده‌ست محسن


به آرامی دری را می‌زنم باز

دریغا بخت در خوابی گران است

تنم خسته‌ست و دل بشکسته، سیّد

بیا بگشای در را باغبان است!


دوباره می‌زنم در را و سیّد

همیشه لعنتش از عمق جان بود

به ترکی فحش می‌داد و می‌آمد

زبانش تلخ اما مهربان بود


صفای مدرسه آن پیر خاموش

مرا تا مرزهایی پاک می‌برد

بدان معراج نورانی همیشه

مرا از خاک تا افلاک می‌برد


رفیقان نیستند امروز با من

چراغ حجره‌ها خاموش گشته

چراغی زرد در مسجد به راه است

که آن هم بیدل و بیهوش گشته


درون حجره غیر از من کسی نیست

فقط سرما و سوز برف مانده

به زحمت می‌خزم در گوشه‌ای سرد

دلم در کنج چاهی ژرف مانده


نشستم روی سکوی اتاقم

دگر از بیخودی خوابم نمی‌برد

نهیب دل هم اندر این شب تار

قرار از روح بیتابم نمی‌برد


صدایی ناگهان در باد پیچید

تو گویی صور اسرافیل من بود

چنان روحم ز قالب جست بیرون

که از من آنچه بر جا ماند تن بود...


دویدم تا لب پل بی تعلّل

تمام راه‌ها را بازگشتم

بسان قصه‌ای خاموش و دلگیر

به پایان نآمده آغاز گشتم

*

از آن سوزانی برف شبانگاه

فقط ایری بر اوج آسمان بود

و مهتاب این یگانه شاهد عشق

روان در آسمانی بیکران بود


چه گویم؟ خانه و دیوار انگار

به رویم ریخت چون آوار ناگاه

و آتش آن چنان سوزاند دل را

که از من آه ماند و سوزش آه


خدایا این چه نامردی است با من

قرار ما مگر این بود ای مرد؟

چرا آخر چرا این گونه کردی؟

تو ای نامرد، ای نامرد، نامرد!

*

نگاهم می‌خزد مبهوت و حیران

بر آن دیوارهای سخت و سنگین

به دنبال نشانی هستم از او

پریشان، مضطرب، تنها، و غمگین


سه تارش بی صدا بر روی دیوار

نمادی از سکوتی جاودانی است

نمادی از سکوتی تلخ و محزون

که تنها یادگار زندگانی است.

*

نشستم در کنار بستر او 

سکوتم تلخ تر از هر فغانی است

چه هستی پس تو ای بغض گلوگیر

که در تو نغمه رنجی نهانی است


سلام ای نازکین اندام سیمین

سلام ای نازنین افکار پر مهر

سلام ای گیسوان مانده از ناز

سلام ای دستهای یار پر مهر


تو را دیدم و دانستم به هستی

که مرگ آغاز احساس کمال است

ندانستم ولی ای موکب مرگ

که این تقدیر محسن یا غزال است؟


نفهمیدم چه شد بر من چه بگذشت

چه شوری داشت این دل تا شرر شد

فقط می‌دانم آن شام سیه را

به قدری گریه کردم تا... سحر شد.

*

سحر خفته است در آغوش نازت

ولی تو با سحر بیگانه گشتی

ز من پیوند الفت را بریدی

و خاموش ای چراغ خانه گشتی


عجب دست زمان از هم جدا کرد

مرا از تو در این وادی پر غم

پشیمانم، چرا رفتم که دیگر

تو را در لحظه آخر نبینم؟


همین دیروز در آغاز آن برف

تو گفتی «در دلم غوغاست امشب»

و من گفتم که «با این برف یکریز

شبی زیبا و پر رویاست امشب»


عزیزم در دلم غوغاست اما

هنوزم غرق آن رویاست محسن

تو رفتی و به روی گور پاکت

ز جان‌سختی است تا برپاست محسن


تو را سرطان ز پا انداخت من را

غم بیماری جسم نحیفت

تو را درمان ز پا افکند من را

تب سوزان چشمان لطیفت


برای آخرین دیدار برخیز

که بیداری ندارد هرگز این خواب

مرا از عمق آب و خاک بنگر

تو ای خفته به زیر نور مهتاب.

م.باغبان

زمستان 1375


نظرات 3 + ارسال نظر
جهانگیر نیکخواه دوشنبه 30 دی 1392 ساعت 16:35

سلام و درود بی پایان به استاد عزیزم که از متانت و بزرگواریشان اخلاق و ایمان از ایشان آموختیم و به جرات می توان گفت که از استاد که صاحب معرفت است عشق را آموختم و دوست داشتن را چه زیبا یاد گرفتم ... من در روزهای یخی و برفی خلخال که راهها به همه جا بسته بود و در اثر بوران برف همه اخبار ها به انسداد راههای کشور گزارش از مسدود بودن راه خلخال می دادند ولی به آموختن از کلام زیبا و نفس گرم استاد تحمل این راه سخت را برایم هموار می کرد... و به علت اینکه در تهران بزرگ جایی برای خواب نداشتم و به ناچار در سرمای سوز مخصوص تهران در ترمینال غرب تا صبح بیدار می ماندم وسرما را چنان به جانم می خریدم که استخوانهایم تحمل نداشتند!!! در اثر خستگی گاهی هم روی نیمکتهای سنگی به ناچار خوابم می گرفت تا صبح سرکلاس شیرین ادبیات حاضر بشوم ...استاد بزرگوار بنده حقیر به علت نامطلوبی اینترنت در خلخال بازهم موفق به ارسال کار کلاسی نشدم و چندباره از حضرتعالی استدعا دارم که فرصتی تا جمعه این هفته به بنده حقیر داده تا به انجام تکالیف درسی خود نمایم و از خواندن شعر های (عاشقانه عاشقانه ) شما باز هم آموختم ع ش ق را از عاشق باید آموخت ... دست بوس شما جهانگیر نیکخواه .

درود نیکخواه عزیز. چوبکاری می کنی پیرمرد؟ داشتیم؟
بنده واقعا نمی دانستم با این مصیبت سر درس حاضر می شوید و گرنه راهتان نمی دادم. وانگهی بالاخره یک گوشه ای در این شهر آلوده یک اتاقک ویران بود و بنده می توانستم در خدمتتان باشم. چرا بنده را در جهل گذاشتید؟ تعارف شاه عبدالعظیمی نمی کنم به جان رفتگانم!
شما به لطف یزدان خودتان اهل بخیه اید و اهل قلم. نیازی به این زحمت نبود. بنده که بیعت را از همگان برداشته و چراغها را خاموش کرده و در را باز گذاشته و عرض کرده بودم که اینها فقط با من کار دارند. از تاریکی اتاق استفاده کنید و بروید به زندگیتان برسید. چرا خودتان را به دردسر انداختید؟ خدای نکرده اگر در سرمای خلخال مانند مرحوم میرزا کوچک خان می شدید، بنده جواب خدا را چه می دادم؟
گذشته از شوخی، سپاسگزار وجودتان هستم مومن. عزتتان با دوام و خوشیتان در همه حال بر قرار باشد به حق محمد و آل محمد.
دوست شما- باغبان

علیرضا محمودی دوشنبه 30 دی 1392 ساعت 10:51

خسته نباشید استاد قشنگ بود

درود. سپاسگزارم محمودی جان. شاد باشی!

حسین سلامی دوشنبه 30 دی 1392 ساعت 00:14 http://hoseynsalami9869.blogfa.com

سلام استاد خسته نباشید
معرکه بود این شعر اشکم درآمد مخصوصاً در دو بند آخر که دقیقاً همین بلا بر سر من آمد که قدری از آن را سر بسته در قالب حدیثی در مشق عشق آوردم...
خرابم کردی استاد اما دمت گرم
فهمیدم هنوز هم آتشم تند است خاکستر بر روی دلم ننشسته است...
ممنون از بیداریهایتان که برای ما خرجش میکنید


راستی استاد نظرتان راجع به مشق عشق چه بود؟

تا همیشه موفق و پایدار باشید
یا علی مدد

درود. متاسفم قربان! نمی خواستم داغ شما را تازه کنم. خدا عمر با عزت به شما و آرامش و آسایش به روح عزیز از دست رفته تان عنایت کند. سپاس از مهربانیتان. باغبان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد