ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
داستان کبوترهای ملک الشعرای بهار
درود
در جلسه نخست درباره کبوترهای ملک الشعرای بهار سخن گفتم. دیدم حیف است مقاله کبوتر نوشته روانشاد مهرداد بهار را در اینجا نگذارم. مقاله زیبایی است که حق مطلب را در این باره ادا کرده. مقاله را از سایت رسمی ملک الشعرای بهار برداشته ام. مایل بودید مطالعه بفرمایید. م.ب.
کبوتر. نوشته روانشاد مهرداد بهار
هر بامداد در لانة کبوترها غوغایی برپا بود. کبوترها، با سردادن آواز خموشی ناپذیر و عصبی خود و با برهم زدن بیحوصلة بالهاشان، طلب گشوده شدن در لانه را میکردند؛ و چون در بر پاشنه خود میگشت، ناگهان انبوهی سپیدی، پرهیاهو و زیبا، از همة فضای میان چهار چوب در بیرون میریخت، پخش میشد و به یکباره از هر سو بر آسمان بر میخاست.
آنگاه، در اندک زمانی، کبوتران در دل آسمان، کوچک و کوچکتر میشدند و چون ستارگانی سپید و دوردست، کهکشانی از پرواز گروهیشان در دل این گنبد مینای بلند پدید میآوردند. زمانی دراز، این کهکشان سپید کبوترها، بیتاب و شتابان، در آبی آسمان میگشت و میگشت. گاه رشتهای از این گروه ستارگان شتابنده و سپید از بقیه میگسست، راهی از آن خود در پیش میگرفت، دل به جداییخوش میکرد، و دیگر بار، اندکی بعد، چون جویباری که به رودی خروشان بپیوندد، به چرخ بزرگ میپیوست. گاه کبوتری آزادمنش از همراهان جدا میشد و آزاد از هر قیدی و بندی، به رقص در دل آسمان میپرداخت و کف اندک اندر کف زنان، یکه و تنها، به نمایش هنرهای خود مشغول میگشت، تا باز به گروه بپیوندد و دیگری کار او را دنبال کند.
کبوترها آن قدر میپریدند تا سیراب و سرشار از این آزادی، در دل هوس آب و دانه میکردند. پدر این لحظه را میشناخت، از کاسهای که در دست داشت، مشتمشت ارزن بر میگرفت و بر زمین، نزدیک لانة کبوترها، فرو میپاشید. اندکی نمیگذشت که کبوترها از ارتفاع پرواز خود میکاستند و در سطوحی پایینتر و پایینتر در آسمان دایره میزدند، تا آنجا که دیگر آواز بال زدنهاشان به گوش میرسید. سپس، دایره از هم میگسیخت، و به یکباره آبشاری سپید بر بام بلند گلخانهای کهن که در کنار لانه کبوترها بود فرو میریخت. پدر آنها را با صدایی آشنا فرا میخواند و مشتهایی تازه از ارزن میپاشید. کبوترها گردنهای کشیدة خود را به پایین خم و سرها را کج میکردند تا بتواند زمین را و آب و دانه را بهتر ببینند.
آنگاه نخستین کبوتر، با بالهای گشوده، فرشتهوار از فراز بام بهکنار ارزنها فرود میآمد؛ آواز خوش بالهایش خود سرودی دلنشین بود. سپس، دیگری و دیگری، و همخوانی بلند بالها و بالها. بزودی جویباری و سپس سیلی خروشان از پرواز کبوترها از فراز بام به گرد ارزنها جاری میشد و دایرهای سپید و پر آواز بر زمین نقش میبست. کبوترها درهم میلولیدند. ماده ها با همة نیرو سرگرم برچیدن دانه میشدند، هرچند که گوشه چشمی به نرها داشتند. اما کبوتران پر هوس نر، ضمن بر چیدن دانه، پرهای چتر زدة دنب خود را، به نشانة نری، زیبایی و کامجویی، میگستردند و عاشقانه بر زمین میکشیدند، و با عقب بردن سر و به پیش آوردن سینه زیبای خود، آوازی عاشقانه، پر طلب و پر غرور سر میدادند و گرد مادها میگشتند. کار آب و دانه را بی کار دل ارزشی نمینهادند.
پدر، شیفته و مسحور این زیبایی و شور زندگی، در کنار داربست انگورها مینشست و نظارهکنان میکوشید این زیبایی معصوم و این شادی ساده دلانه را لمس کند و یاد آن را، با همة نکتهها و گوشهها، در کنجی از خاطر بیندوزد، و دمی را فارغ از دیدار مردم برزن بسر برد.
اما زندگی این لحظهها را نیز از او دریغ داشت: او را به اتهامی سیاسی به زندان افکندند و پس از چندی به تبعید اصفهانش فرستادند. زندگی ما درهم آشفت. اشکهای مادر، سکوت وحشت آلوده او و هزاران پرسش بی پاسخ ما، و رخت برکشیدن و بدنبال پدر راهی اصفهان شدن، احساس امنیت را از ما دور کرده بود. بناچار، باغ و خانه را به باغبان پیر و معتمد سپردیم. و ضمن فروختن بسیاری چیزها، کبوترها را هم فروختیم. چند صد کبوتر بود.
یادم میآید وقتی از پس پدر به اصفهان، به محلة بید آباد، رفتیم و دوباره پدر و مادر بهم رسیدند، سخن از خانه و سپردن آن به باغبان پیش آمد. پدر از کبوترها پرسید، مادر از فروش آنها وی را باخبر کرد. پدر لحظهای با وحشت به چشمهای بیگناه ولی شرمزدة مادر نگاه کرد و بعد، گویی خود را قانع کرده باشد، به خاموشی فرو رفت و غباری از افسردگی برچهرهاش نشست. او دیگر، تا در اصفهان بودیم، از کبوترها سخنی نگفت، و چنان مطلقاً سخنی نگفت که گویی همه دریاد کبوترها بود!
سالی گذشت، پدر را از تبعید رها کردند. ما به صد شوقدل به تهران باز آمدیم. سحرگاهی بود که به تهران رسیدیم. به خانه رفتیم. پدر خاموش و اندوه زده به خانة تهی از اثاث زندگی باز آمد. در اندرون جز اندکی نپایید، به باغ رفت. رفتارش خسته و کند بود. بستر گلها را هم تهی دید. تنها نیلوفرهای آبی بودند که شاداب و شکفته، در میان سه دایرة به هم پیوستة استخر، در میان باغ، نشانی از گذشته داشتند. پدر نگاهی به همة آنها انداخت، چشم از آنها برگرفت و، شاید ناخود آگاه، بسوی لانة کبوترهای بفروش رفته، به آخر باغ، پشت گلخانه، رفت.
اما، در آن صبح زود، ناگهان آوای دلنشین و مألوفی را از دور شنید. ایستاد، دقت کرد، قامتش راستتر شد، شتابی به گامهایش بخشید و در حالی که مشهدی اصغر باغبان را بلند فرامیخواند، بسوی لانة کبوترها شتافت.
درست شنیده بود. در آن صبح زود، کبوترها فریاد سرداده بودند، مثل ایام قدیم، میغریدند، سرود میخواندند و به انتظار گشوده شدن در لانه بودند. پدر رسید، در لانه را گشود و انبوهی سپیدی از میان چهار چوب در بیرون ریخت و یکباره به آسمان برخاست.
همان شور بود و همان غوغا، همان کهکشان بود و همان پرواز بیتاب که به همراه آن چشمان پدر و همة وجود او نیز گویی پرواز میکرد.
«مشتی اصغر»، باغبان پیر، فرا رسید. سلامی کرد. پدر او را پس از سالی دوری در آغوش گرفت، شتابان بوسید و به آسمان اشاره کرد:
- از کجا آمده اند؟
- وقتی خانم اینها را فروخت و پیش شما به اصفهان آمد، بعد چند روزی، تا مدتی، هر روز چند تایی برگشتند. اول روی بام گلخانه مینشستند، گردنشان را خم میکردند، زمین و لانه را نگاه میکردند، و چون از وجود لانة خود مطمئن میشدند، به پایان میپریدند و دیگر نمیرفتند. هیچ کس هم دنبالشان نیامد.
- دانه از کجا آوردی؟
- خوب، خدا خودش همه چیز را جور میکند، یک کاری کردیم!
باغبان پیر و خوب به همان مهربانی و وفاداری کبوترها بود، یا شاید کبوترها به همان وفاداری و مهربانی او بودند. در آن مدت تبعید پدر، او از غذای اندک خود میزده و برای کبوترها دانه میخریده است
پدر،«مشتی اصغر» را دوباره در آغوش گرفت. این بار مدتی هر دو مرد، هریک دیگری را به سینة خود میفشرد. هر دو چشمانی تر داشتند. پدر شاد بود، باغبان پیر عمیقاً احساس رضایت میکرد .
استاد ببخشید در مورد بوی سیب بوی یاس ......این شعر معروف میشه مطالبی بذارید اخه یه اخوند امد در موردش صحبت کنه در ایام محرم وقت کم بود نا تمام موند
درود. چه باید بگویم برادر؟ در اینترنت جستجو کنید. درباره این شعر چیزهایی نوشته اند. م.ب.