***
تیر از کمان چو رفت نیاید به شست باز
یعنی سزاست در همه کاری تاملی
گاهی به قهر کوش که صد کوزه نبات
گهگه چنان به کار نیاید که حنظلی
(سعدی)
آقای من، سید عزیز
درود
من جماعتی را که فقط دوست دارند از دیگران انتقاد کنند دوست میدارم؛ کسانی را که دوست دارند دیگران هم از آنها انتقاد کنند بیشتر دوست میدارم؛ اما از تو چه پنهان؟ به کسانی که دوست دارند از آنها انتقاد شود تا آن را به هیچ بگیرند یا برخلاف آن عمل کنند عشق میورزم. مهم همین دور هم بودن است و دم غنیمت شمردن. آسایش دو گیتی هم که میدانی در «مروت با دوستان» و «مدارا با دشمنان» است که شکر خدا تعدادشان کم نیست.
حالا که حرف از دشمن شد اجازه بده بگویم که من هنوز بسان خواجه شیراز دشمن را به معنای باستانیش به کار میبرم[1]؛ یعنی بداندیش (مقابل معناییش میشود «هومن» یا نیکاندیش)، و به شدت امیدوارم که این نامه را، نه به معنی امروزیش و نه به معنای باستانیش، بداندیشی در حق خود به حساب نیاوری که سعدی گفت: «بداندیش خلق از حق آگاه نیست».
اما بعد
نخستین باری که درباره نوشتن صفحه «آئینه شکستن خطاست» سخن گفتیم، گمان کردم یکی از همان ژستهای ژورنالیستی را میخواهید بگیرید آمیخته با قدری روشنفکری. یک لحظه بر زبانم رفت که حسنظنتان را سپاس بگویم و پوزش بخواهم. نمیدانم چه شد که این «زبان سوسنی» برعکس چرخید و پذیرفتم. و امشب نشستهام که در حد توان به عهدی که بستهام وفا کنم. نمیدانم چقدر طول خواهد کشید. سعی میکنم گزیدهگوی باشم.
بسیاری از ویراستاران به دلایل مختلف که شرحش خارج از موضوع است خطی میان ذهن و زبان میکشند و خود را تنها موظف به ویراستن زبان یک اثر میدانند. با این وصف، راه یافتن به لایههای زبان یک اثر، بدون نظر کردن به معانی و ذهنیت و زاویه دید پدیدآورندهاش چگونه ممکن است؟ از آن بالاتر، چگونه میتوان اثری را نقد کرد بدون اینکه به اسباب پیدایش آن و نتایج خواسته و ناخواستهاش نظر داشت؟ مثل این میماند که کسی را ببرند تا درباره یک عمارت نظر دهد و او تنها به مصالح آن نظر کند و درباره آجر و سنگ و گچش سخن بگوید.
با این بینش که دلالت اثر بر موثر و حکومت موثر بر اثر امری ناگسستنی است، وقتی ویرایش یک اثر یا نقد آن را میپذیرم، خود را با یک متن منحصربهفرد از یک انسان منحصربهفرد روبهرو میبینم. این متن برایم حکم یک شیء عتیقه اصیل را دارد که مرمت آن باید با دقت و با چیزی از جنس خودش و تا حد امکان به دست صاحبش انجام بگیرد. نقد نوشتهای از شما نیز از این قاعده مستثنی نیست.
از چند سطر اول نامهام معلوم است که «زاویه دید» ما با هم فرق دارد، هرچند از یک بینش ریشه میگیرد که حاصل باورهایی است که به نام «اسلام» پذیرفتهایم و تجربههایمان از دوران انقلاب و جنگ و سکندری خوردنهایمان در سالهای پس از آن. این باورها برای نسل ما، طوری تدوین شدهاند که در بیشتر موارد حاوی سکانسهایی چند از تاریخ زندگی دو امام بزرگوار یعنی امیرمومنان و سالار شهیدان و رفتار برخی اسطورههاست. از جمله، به هیچ قیمتی تن به مذلت ندادن، با همه وجود در راه هدف مقدسی مردن، ماجرای طلحه و زبیر، داستان آهن گداخته و عقیل، چهگوارا و تختی و طیب و دیگران که جزء حافظه تاریخی و هویت نسل ما شدهاند.
نتیجه حضور آن بخش از سیره امام در باب بیتالمال سبب شده بود برخی آنقدر اهل احتیاط شوند که چند خودکار در جیبشان بگذارند تا خدای نکرده با خودکار اداره کار شخصی انجام ندهند. خجالت نمیکشم بگویم که خود من سالها جزء همین دسته از مردم بودهام، اما به فضل خدا بعدها از این شکل دینداری دست برداشتم. پرسشی که ذهن ایمانجویم بعدها با آن مواجه شد و سبب تغییر باورها و رفتارم شد در حوزه تصدیق یا تکذیب این امور جزئی و بدیهی نبود؛ توجهم به کلیات بحث جلب شده بود و در این باره میاندیشیدم که چطور برخی رفتارها برای ما حکم تابو دارد و برخی دیگر حکم نقل و نبات. مثلا، وقتی میدیدم دروغ گفتن و بداخلاقی و خودبزرگبینی برای یک مومن دوآتشه امری عادی است، ولی نماز جماعت و دعای کمیلش ترک نمیشود، تعجب میکردم که چطور فاعل یک امر واجب یا مستحب، عامل آن همه عمل حرام یا ناپسند هم میتواند باشد؟
براساس همان آموزهها، ابتدا گمان میکردم این رفتارها برخاسته از «نفاق» است و اینگونه آدمها مصداق «منافق»، ولی کمکم نظرم عوض شد و دیدم این هرهریمذهبی خاصیت نفاق نیست، حاصل «بیتربیتی» و «نفهمی» و «کجخلقیهای ما در دینداری» است.
دوست ندارم همه کلمات کلیدی سخنم را معنا کنم، ولی چه کنم؟ یا این واژهها در دوران ما لفظ مشترک شدهاند یا آن قدر معانی آنها خنثی شده که دیگر در ذهن حرکتی ایجاد نمیکنند. تربیت و آموزش و فهم و علم از همین مقولهاند. معنی تربیت رشد دادن است که میتوان آن را به فارسی «پرورش» نامید و از همین رو، با آموزش فرق دارد. به نظرم عبارتی که در روزگار ما بر سردر هر مدرسهای یا روی هر کتاب درسیای نوشته شده و به شوخی بیشتر میماند، نام وزارتخانهای است که هم آموزش و هم پرورش را توامان یدک میکشد. درست است که ما به بچههای مردم ریاضی یاد میدهیم، ولی نه عشق به ریاضی را در آنها ایجاد میکنیم و نه ریاضیدان پرورش میدهیم؛ به بچهها آموزش نماز میدهیم و نمازخوانشان میکنیم، ولی برپادارنده نماز پرورش نمیدهیم. (خدا وکیلی خودت چند نفر را میشناسی که با عشق نماز بخوانند و منتظر فرا رسیدن وقت دیدار با محبوب باشند و از نماز تربیت پذیرفته باشند؟)
به همین ترتیب، قیاس کن فرق علم و فهم و مسلمانی و اسلام و چیزهای دیگر را تا معلوم شود که وقتی میگویم «بیتربیتی» و «نفهمی» دقیقا نظر به چه چیزی دارم، نه اینکه بخواهم به کسی یا گروهی به فراخور بحث توهینی هم کرده باشم.
واقعیت تلخ این است که ما در پرورش نسلی که برایشان کتاب نوشتیم، مجله درآوردیم، فیلم ساختیم، منبر رفتیم، روضه خواندیم، و... موفق نبودیم - «ما» که میگویم منظورم همه عوامل درگیر با موضوع فرهنگ است، فرقی نمیکند معلم ورزش است یا آیتالله- ولی آن بداندیش که روزی قصد تصرف خاک ما را داشت و تربیت نسل انقلابی ما در برابرش ایستاد، بعدها بدون اینکه گلولهای به سمتمان شلیک کند موفق شد. حضور این همه فرهنگ مصرفگرایی و تجملگرایی و مدرکگرایی و مدپرستی و دینستیزی و لاابالیگری و عرفانهای وارداتی و این همه بشقاب ماهواره و... نشانه این است که آنها در تربیت نسل ما و تغییر ذائقه ما موفق بودهاند و ما در تربیت نسلمان یا کوتاهی کردهایم یا حتی معکوس عمل کردهایم. وقتی سربسته نوشتم که این مردم زیر بوته عمل نیامدهاند و حاصل ساختوسازهای نصفهنیمه مسجدها و مدارس و دانشگاهها و حوزههای ما هستند به همین مساله نظر داشتم. «گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست».
همه این حرفها را زدم تا دوباره بگویم که بخشی از تقصیر به گردن ما نیز هست و نباید خود را در این میانه حق مطلق بدانیم و دیگران را طرف باطل. به نظرم اگر هنوز مقداری دین در وجودمان باقی است و باور داریم که به ازای هر کلمهای که مینویسیم و هر حرفی که میزنیم باید در قیامت پاسخگو باشیم، لازم است سهم خود را در این خرابی قبول کنیم و از این مقدار تقصیر توبه کنیم و تا فرصت هست در تدارک جبرانش باشیم و تلاش کنیم وظیفه خود را درست انجام دهیم؛ یعنی با قلم و زبانمان عامل تربیت باشیم نه چیز دیگر و به هیچ قیمت اجازه ندهیم قلممان نقش آرپیجی یا بمبافکن یا گلوله را بازی کند. دنیا به قدر کافی پر از آتش خشونتها و کینکشیهایی است که زیادهخواهها و نفهمها و بیتربیتها ایجادش کردهاند و دیگر نیاز نیست ما هم «حمالة الحطب» این آتش باشیم.
به نظر من سید عزیز، وقتی در جامعهای، برپایی عدالت – یعنی بودن هرچیزی در جای خودش- بر عهده کسانی قرار میگیرد که برای تحققش یا تربیت نشدهاند یا تواناییش را ندارند، به همه مردم به نحوی ظلم میشود. مشکل این است که نسل آن آدمهای باتربیت عادلی که وقتی پستی یا پولی به آنها میرسید و این قدر فهم داشتند که ابتدا میسنجیدند تا ببینند شایستگی و توانایی تصرف در آن را دارند یا نه و اگر نداشتند پای پس میکشیدند، یا منقرض شده یا در حال انقراض است.
مجموعهای از این چیزهاست که مرا به این باور رسانده که به کسی که نان برای خوردن ندارد همانقدر ظلم شده که به کسی که دری به تختهای خورده و به الاف و الوفی رسیده. ظلم ظلم است و مظلوم مظلوم و شکلهای مختلف بروز و ظهور آن که باعث میشود یکی سر گرسنه بر بالین بگذارد و دیگری از فرط پرخوردن راهی بیمارستان شود، یکی با وجود علم و فضل از محیط دانش و فرهنگ دور بماند و دیگری با کمترین دانش عهدهدار کرسی تدریس و پژوهش باشد، نباید ما را نسبت به یکی مهربان و از دیگری خشمگین کند.
تو درباره کباب پوست مرغ مینویسی تا خشمت از ماشینسواران متفاخر روزگار را توجیه کنی و با افتخار بگویی که اگر این حقطلبی خشونتطلبی است یک خشونتطلب تمامعیاری. عیبی ندارد. ولی باور کن که خشونتطلب باشی یا نباشی، خودت را جزو سیبزمینیها بدانی یا ندانی، آرپیجی برداری یا برنداری، واقعیت همین است که هست و کاری از دست من و تو برنمیآید مگر سردادن همین نالههای گاه و بیگاه که اسباب خنده همان کسانی است که تو دوست داری به نیابت از طرف همه محرومان جهان بفرستیشان روی هوا.
با تو موافقم که میگویی اگر خشمی هست باید نثار کسانی شود که بنیان این ستمکاری را گذاشتند. ما یکبار زر و زور را از دست کسانی که به ناحق بر این مردم حکومت میکردند به حمایت همین مردم گرفتیم و بساط استبداد و سرمایههای تلنبار شده را برچیدیم تا زمین را جای بهتری برای زندگی کنیم. مساله این بود که به قول شادروان بهار «میدانستیم چه نمیخواهیم» ولی «نمیدانستیم چه میخواهیم». همانقدر را هم که میدانستیم، چون خوب تربیت نشده بودیم نتوانستیم عملی کنیم و در نتیجه کار را خراب کردیم و مساله فقر و غنا و عدل و ظلم همچنان برایمان لاینحل ماند. حاصل آن شد که «ما قصد لم یقع وما وقع لم یقصد».
با این حال، از تو تعجب میکنم که همه این حرفها را بهتر از من میدانی و باز برخلاف باورهایت مینویسی. روزی در مقالهات مینویسی: «بر فرومایه روبهصفت حرجی نیست. او به اقتضای شان وجودیاش رفتار میکند. بر کسی خرده میباید گرفت که مجال خودنمایی و تجلی را برای او فراهم میآورد»؛ روز دیگر همین جماعت را توبیخ میکنی که «به نام مولای متقیان خطبه میخوانند اما در حقیقت پیرو سیره معاویهاند و در صف مقدم زراندوزان و مسرفان قرار دارند»؛ جایی دیگر خود را ملامت میکنی که «نمیدانستم با یک ایدئولوژی بدتر نمیتوان به جنگ یک ایدئولوژی بد رفت. ایدئولوژی نه مظهر که عین غرض است»؛ و بعد درباره این مینویسی که «حقیقتا اگر دستم برسد حاضرم پابرهنه با آرپیجی در اتوبانهای تهران ظاهر شوم و آن ماشین شش میلیاردی را با سرنشینانش - هر که میخواهد باشد- به نیابت از همه تهیدستان و پابرهنگانی که جان و مالشان را برای تحقق عدالت فدا کردند مورد هدف قرار دهم».
پرسشم از تو سید عزیز این است که چرا؟ مگر یادت رفته که ایدئولوژی نه مظهر که عین غرض است؟ اصلا چه ضمانتی وجود دارد که 15 سال بعد از همین حرف برنگردی و نگاهت به هستی و زندگی عوض نشود؟
من به هیچ وجه نمیخواهم بگویم داری اشتباه میکنی یا چه و چه، از خدا پنهان نیست که من هم از دیدن این چیزها کم غصه نمیخورم، ولی دوست دارم نگاه درست و کلانت را به موضوعات مختلف حفظ کنی و جنس اندیشهات از این صفحه تا صفحه بعد تغییر نکند و مبانی محکمی برای اندیشههایت داشته باشی. همچنین دوست دارم رسالت خویش را فراموش نکنی و در مقام یک اهل قلم که به لطف خدا نوشتههایش خوانده میشود و اثر هم دارد، به بعد تربیتی آثارت بیشتر توجه کنی و ایجاد فهم را بیشتر از ایجاد هرچیز دیگری مد نظر داشته باشی.
متاسفانه نه وقتش را دارم نه حوصلهاش را که درباره اهمیت عقل و تربیت در سیره امامان بنویسم. فقط همین قدر میگویم که سبب تنهایی امامان ما نه کمدانشی مردم بود نه بینمازیشان نه دوریشان از قرآن نه دشمنیشان با دین، سبب بیتربیتی و نفهمی و سستعنصری مردم بود که سبب شد حضرت امیر با استیصال تمام بگوید: «لا رأى لمن لا یطاع، أبدلنی الله بکم من هو خیر منکم وأبدلکم بی من هو شر لکم» و بزرگمرد کربلا فریاد بزند: «یا شیعة آل أبی سفیان إن لم یکن لکم دین وکنتم لا تخافون المعاد فکونوا أحرارا فی دنیاکم».
من با این که تو گهگاه کوزه نباتت را کنار بگذاری و به حنظل دست ببری موافقم، ولی نه برای خالی کردن خشمت؛ برای ایجاد فهمی نو در مخاطبانت. حال خود بنگر که مقاله پابرهنه در اتوبانهای تهران این فهم و تربیت را ایجاد میکند یا خیر؟ اگر آن را در این مقام میبینی در ادامه دادنش کوتاهی نکن، ولی اگر فقط دل خودت را با آن سبک میکنی، رهایش کن و سبکی دل را مثل من بگذار برای یک آواز جانانه در حمام که معجزهای است در نوع خودش و به شدت هم نافع.
یکی از مسائل مهم در نوشتههای ما این است که هرکس هرچه دلش میخواهد میتواند بنویسد و برای سخنش شاهد و مستند هم میتواند بیاورد. متاسفانه، برخی آثار بدون توجه به اینکه دو مبحث ممکن است ربطی به هم نداشته باشند آنها را به هم میآمیزند و از این رو، مبتلا به معنابافی و انواع مغالطه میشوند. گاه این کار عمدی است و گاه برخاسته از برداشتی عرفی. از نمونههای برداشتهای عرفی این است:
«نمیدانم اگر آن حقیقت جاوید در میان ما ظهور میداشت وقتی میدید بر سرزمینی که سرشار از نعمتهای بیبدیل خداوند است چه میزان فاصله طبقاتی است چه میکرد، اما مطمئنم مردی که نمیتوانست بیرون کشیدن خلخال از پای یک زن یهودی را تحمل کند و میگفت اگر مسلمانی از شنیدن چنین خبری دق کند و بمیرد رواست، در مقابل فجایعی از این دست خاموش نمینشست و از خیلیها حساب میکشید».
سید عزیز! این عبارت مبتنی بر خلط مبحثی آشکار و برداشت عرفی نادرستی است. سخن علی (ع) متعلق به خطبه جهادیه است که برای تحریک مردم به جنگ ایراد فرمودهاند (فهذا عامل معاویة أغار على الأنبار، فقتل عاملی ابن حسان، وانتهک وأصحابه حرمات المسلمین، لقد بلغنی أن الرجل منهم کان یدخل على المرأة المسلمة والأخرى المعاهدة، فینتزع قرطها وحجلها ما یمنع منها، ثم انصرفوا لم یکلم أحد منهم. فوالله لو أن امرء مسلما مات من هذا أسفا ما کان عندی ملوما بل کان به جدیرا)، بنابراین هیچ ربطی به موضوع بحث، یعنی اختلاف طبقاتی، ندارد. تازه، اگر هم فرض کنیم این سخنان در همین جایگاه گفته شده باشد، از کجای سخن حضرت میشود برداشت کرد که ایشان اجازه داده کسی اینقدر از بیعدالتی به خشم بیاید که اسلحه به دست بگیرد و کسی را روانه دیار باقی کند؟
یک شاهد از زندگی حضرت بیاورید که خواسته باشند اموال اغنیا را از آنها بگیرند و به مستضعفان بدهند یا دیناری از بیتالمال را بیحساب به کسی بخشیده باشند. چنین کارهایی در قاموس رابینهود و زورو شاید معنی داشته باشد، ولی در حکومت الهی و ایدئولوژی علی نه. مشکل اصلی ما این است که پس از این همه سال هنوز اندیشه علی را درست نشناختهایم و از سخنان او گاه برداشتهایی میکنیم که صحتشان نیازمند استدلال و اثبات است. اصولا، رسیدن به «حق و عدالت»، جز حاکمی عادل و حقمدار، مردمی «حقیقتجو و عدالتخواه» نیز میخواهد. برای همین است که علی و راه او هنوز در جامعه ما تنهاست.
میدانی سید عزیز؟ ما باید یاد بگیریم حقیقت را همانگونه بخواهیم که هست نه آنگونه که میپسندیم و عدالت را از راه درستش بطلبیم نه به هر شکلی. فقط تصور کن روزی را که عدهای قصد کنند حق پابرهنگان را از اغنیا بگیرند و اختلاف طبقاتی را از میان بردارند و ببین که همین محرومان مرتکب چه ستمهایی که نمیشوند (فیلم دکتر ژیواگو را که فراموش نکردهای).
موضوع دیگر مخاطب نوشته است. نمیدانم چقدر قبول داری که اساسا نشریه نگاه، نگاهی نوستالوژیک به مسائل دارد و در گذشته سیر میکند. از رنگ متن و قلم تردیشنال عربیک آن بگیر تا مدرسه موشها و باجههای تلفن قدیمی و یادکرد طیّب و چهگوارا و چمران و مولانا و سارتر. به نظر میرسد شما هم مانند آن شاعر عرب به این نتیجه رسیدهاید که «لاخیر فی الحیاة فی زماننا».
چرا دروغ؟ من خود دلداده گذشتههایم و کششی در درونم به آن روزها هست. ولی سید عزیز، «زندگی کردن با گذشته» با «زیستن در گذشته» فرق دارد. یکی راهی است برای ساختن آینده و دیگری بهانهای است برای گریز از آن. به نظرم میرسد که «نگاه» بین این دو سرگردان است؛ حیرتی که البته جنبه گریزش بر ساختنش میچربد و این چیزی است که با مذاق مخاطبان جامعه امروز ما و نسل امروز ما خیلی سازگار نیست.
شیلر، شاعر آلمانی، روزی گفته بود: «برای همعصران خود مطالبی بنویسید که بدان نیاز دارند نه چیزهایی که میپسندند». تصور میکنم این عبارت را میتوان به دو صورت کاربردیتر اصلاح کرد:
1. برای همعصران خود هم مطالبی بنویس که بدان نیاز دارند و هم چیزهایی که میپسندند.
2. برای همعصران خود مطالبی را که بدان نیاز دارند طوری بنویس که بپسندند.
تکیه کردن به نوع نگاه شیلر سبب میشود هرچیز لازمی را هرطور دلمان خواست بنویسیم، گرچه این نیاز، تخیلی بیش نباشد. جمله اصلاح شده اول همان روشی است که اکثر نشریات روز ما بدان دلبستهاند که اغلب به آنها میگویند «رنگیننامه». جمله دوم اما از نظر من هم علم است و هم هنر. چون نیازمند در دست داشتن نبض جامعه برای درک این معناست که مخاطبان به چه چیزهایی نیاز دارند و چه چیزهایی را میپسندند و چرا میپسندند. نمیخواهم برای قانع کردنت بلافاصله شاهد قدسی بیاورم و بگویم قرآن کریم به همین روش نظر داشته است، چون شاید قرآن تافته جدابافتهای باشد و هیچ ربطی به نوشتههای بشری نداشته باشد، ولی فکر میکنم «نگاه» ارزش داشتن این نگاه را دارد.
از منظری دیگر، کلام فصیح و کلام بلیغ فرقشان در همین است. چون بلاغت صفت کلام فصیحی است که مطابق با مقتضای حال باشد. وقتی میگویم کلام فصیح، منظورم نوشتهای است از هر نظر سالم و ویراسته که هیچ عیبی بر آن وارد نیست نه این نوشتههای پر از اشتباه ما که در هر جملهاش اگر چند خطا نکنیم روزمان شب نمیشود.
بیآنکه قصد سیاهنمایی داشته باشم عرض میکنم که در این سالها خیلی کم پیش آمده اثر فصیح و بلیغی ببینم یا بخوانم و نوعاً نوشتهها تحت تاثیر نویسندگانشان آثاری پریشان، بیانضباط، عجول، سرگردان، مجمل و مبهم، فاقد وجاهت علمی، فاقد زیبایی و استحکام زبانی، و بیتوجه به مقتضای حالند. وجود این همه عیب در نوشتهها که برخی نویسندگانشان بر این باورند که «خداوندان سخن»اند واقعا مایه شگفتی است.
برای همین، پیشنهادم این است که در نوشتن هر موضوعی هم نیاز جامعه را در نظر داشته باشی، هم روشهای بیان آن را، و هم جایگاه خود را. گاهی وقتها احساس میکنم نوشتههایت تلخ و تا حدودی برخورنده و سیاهنمایند. مانند مقاله «زنان ریشی برون آرند تا پیدا شود مردی» یا شعر «بهترین قسمت برنامه» که با وجود برخی زیباییها تلخ و تا حدودی گزندهاند.
وقتی نقد اسباب پیدایش یک اثر پایان مییابد، بررسی سبب مادی آن وجهی ندارد. روشن است که اگر قرار باشد نوشتهای را تغییر دهیم به چه چیزهایی باید در روش نوشتارمان توجه کنیم. در عین حال، برخی مسائل زبانی هست که فارغ از این موضوعات میتوان به آنها اشاره کرد که مربوط است به شم زبانی و قواعد درستنویسی. نمیدانم چرا اغلب نوشتههایی که در مجلات عادی منتشر میشوند دچار «پرنویسی»، «تکرار»، و «بیتوجهی» هستند. شاید بدین سبب که نویسندگان فرصت کافی برای خوب نوشتن ندارند. از جمله:
«من در آن سالها خود را حافظ و پاسدار هویت قومی و دینی میدانستم / هر کس مسوول افعال و کردار خویش است / بر خود فرض میدانم بابت خامیها و سبکسریها و بیاخلاقیهایی که در آن جزوه کوچک ثبت شده است از همه کسانی که فارغ از غوغای سیاستبازان مقام حقیقی شعر و هنر و تفکر را پاس میدارند پوزش بطلبم... / دلنازکهایی که با دیدن تیتر "پابرهنه با آرجی هفت در اتوبانهای تهران" رنجیده خاطر شدند و فکر کردند یک جوان آنارشیست و احساساتی قصد دارد.../ این حرفها خام و احساساتی و عوامانه است؟ من که دعوی پختگی و علم و عقلانیت ندارم... / میدانم که به نام عشق و عدالت آن قدر گند زدهاند که.../ این گروه خشن متحجر خشکمغز بیذوق مخالف شعر و هنر و موسیقی و آزادی و زیبایی .../ بعضیها آنقدر به نام مفاهیم قدسی و معنوی سفاهت و بلاهت به خرج دادند و گند زدند به همه چیز که تا نامی از عدالت و ایثار و شهامت و شهادت میآید.../ با متحجران و دشمنان قسمخورده آزادی و زیبایی مرزبندی داشتهام...». اینها نمونههایی است از سه اشکال ذکر شده در نشریه شماره شانزده. عطفها اغلب بدون توجه به جهت جامع انجام گرفته یا عطف یک چیز به خودش است یا چیزهایی به هم عطف شدهاند که در حکم، واحد نیستند:
1. «حافظ و پاسدار» و «افعال و کردار». عطف دو معادل.
2. «هویت قومی و دینی». به گمانم «هویت دینی و ملی» درست است.
3. «ادبیات و هنر»، «شعر و هنر و تفکر»، «شعر و هنر و موسیقی و آزادی و زیبایی» و «آزادی و زیبایی». گمان میکنم هنر و ادبیات، هنر و اندیشه، و اندیشه و آزادی معادلهای بهتری باشند.
4. «آنارشیست و احساساتی». «احساساتی آنارشیست» بهتر است، چون این دو جهت جامع ندارند.
5. «خام و احساساتی و عوامانه». خام و احساساتی بودن ربطی به عوامانه بودن ندارد، ضمن اینکه حرف میتواند احساسی باشد ولی نمیتواند احساساتی باشد.
6. «پختگی و علم و عقلانیت». این سه ربطی به هم ندارند. درستش پختگی و عاقل بودن است.
7. «به نام عشق و عدالت گند زدن». جهت جامع ندارند و بیربطند.
8. «به نام مفاهیم قدسی و معنوی سفاهت و بلاهت به خرج دادن». مفاهیم قدسی و معنوی عطف جزء بر کل است یا عطف مترادفین؟ این عطف چه نکتهای به جمله اضافه کرده است؟ اصلا چگونه میتوان به نام چیزی سفاهت و بلاهت به خرج داد؟
9. «دیدن تیتر» چگونه به جای «خواندن مقاله یا نوشته» میتواند به کار رود؟
10. «بابت خامیها و سبکسریها و بیاخلاقیهایی که در آن جزوه کوچک ثبت شده است». بیاخلاقی کردن و سبکسری کردن و خامی کردن داریم، ولی ثبت کردن یا ثبت شدن این چیزها گزارش ندارد.
سید عزیز! اجازه بده از بیان اینکه «اگر آن حقیقت جاوید در میان ما ظهور مییافت» درستش «حضور مییافت» است و اینکه «غیظ» یا ظاء نوشته میشود و... پرهیز کنم و در انتهای سخنانم این نکته را عرضه بدارم که ما مردم موجودات عجیبی هستیم. گاهی وقتها برای چیزی بیارزش حاضریم آدم بکشیم یا خودمان را به کشتن بدهیم و گاهی وقتها چیزی را با همه وجود میخواهیم ولی کمترانگیزهای برای تلاش کردن و رسیدن به آن نداریم. همیشه در پی راه حل برونرفت از مشکلاتمان هستیم و دنبال کسی میگردیم که به ما بگوید چه باید بکنیم، ولی بعد برخلاف سخنان او رفتار کنیم. «عدالت» و «آزادی» و «اخلاق» و... آرزوهایی هستند که شعارش را میدهیم ولی حاضر نیستیم در محیط محدود خودمان به قدر وسعمان آنها را اجرا کنیم. خجالت میکشم بگویم من هم جزء همین آدمها هستم که رفتارشان حتی کفر قرآن را هم در آورده (لم تقولون ما لا تفعلون). احتمالا برای همین است که میتوانم خوب درکشان کنم و به آنان عشق بورزم.
سرت سبز و دلت خوش باد!
با احترام- باغبان
[1]. دشمن در زبان پهلوی از ترکیب دوش+ من ساخته شده. دوش به معنی بد است که در کلمات دشنام و دشوار و دژخیم و دژکام و... نیز وجود دارد و من به معنی اندیشه.