عاقبت عدم فرار از مدرسه

عاقبت عدم فرار از مدرسه

درباره زبان و ادبیات فارسی، ویرایش و نگارش، و برخی چیزهای دیگر (منهای سیاست)
عاقبت عدم فرار از مدرسه

عاقبت عدم فرار از مدرسه

درباره زبان و ادبیات فارسی، ویرایش و نگارش، و برخی چیزهای دیگر (منهای سیاست)

ای بسا شاعر که بعد از مرگ زاد (هشتمین نوشته در نشریه نگاه پنج شنبه). محسن باغبان

در شماره‌های گذشته سعی کردم بخش مهجوری از ویرایش و نگاه ویراستارانه را در حد اطلاع محدود خود بازگو یا معرفی کنم تا مبنای نگاه انتقادیم نیز روشن شود. جانمایه سخن این بود که ویرایش باید مبتنی بر بینشی کلان و روشی درست باشد، زیرا بدون این بینش و روش، این فن بدل می‌شود به نوعی وسواس در ملانقطی‌گری و افراط و تفریط‌های عجیب و غریب در محدوده الفاظ که شعارش و هدفش ممکن است هرچیزیاز جمله، حرکت به سوی زبان معیار   standard language و معیارسازی زبان باشد.  راستش را بخواهید من از بیشتر عباراتی که واژه «سازی» یا «زدایی» در بخش پسین خود دارند کمی می‌ترسم و از معیارسازی کمی بیشتر. از بد حادثه نیز ویراستارم، یعنی کاری که اغلب در محدوده ساختن و زدودن معنی پیدا می‌کند. نمی‌دانم چه کسی مرا به این باور رساند که وقتی چیزی قرار است ساخته شود، باید در انتظار تخریبی جانانه هم بود. دست کم، شهرداری هر وقت خیابان یا کوچه‌ای را اسفالت کرد، بلافاصله عده‌ای دیگر پیدایشان شد و دوباره آن را کندند و المی بزرگ به بندگان رسانیدند. تجربه‌ام از نتایج واژه «زدایی» نیز همین است. وجهش این است که روزی یکی از آشنایان به قصد «آفت‌زدایی» بقدری به درخت انگور حیاطمان سم زد که «نبات‌زدایی» شد و تاک بینوا نطقش کور شد و دیگر میوه نداد. به این سیاهه اضافه کنید تبادر ذهنی خویش از معانی «کتاب‌سازی»، «فرهنگ‌سازی»، «اعتمادسازی»، «واژه‌سازی»، «مدرک‌زدایی»، «استضعاف‌زدایی» و... را تا نگران این موضوع شوید که نکند در بیشه معیارسازی زبان هم پلنگی چیزی خفته باشد.

در اینکه داشتن یک گونه معیار برای زبان فارسی ضرورتی عقلی است شکی وجود ندارد. مساله این است که روش‌های ساخت و حفظ این گونه باید بر پایه عقلانیت و بینشی درست باشد وگرنه خیلی زود ساختن آن با تخریب زبان هم‌پایه می‌شود.

از علم زبان‌شناسی همین‌قدر می‌دانم که زبان‌شناسان بر سر دو موضوع توافق دارند: نخست اینکه زبان موجودی زنده است و دیگر این‌که زبان‌ها هم وقتی اهالی زبان ترکشان می‌کنند مثل آدم‌ها دق می‌کنند و می‌میرند. مثل زبان توفا  Tofaدر سیبری با حدود سی سخنگو، یا زبان ویللا (Vilela) در آرژانتین با یک سخنگو، و ماکاه (Makah) در ایالت واشنگتن که دیگر هیچ سخنگویی ندارد و فقط چند نفری هستند که اطلاعاتی نسبی از آن دارند.

قصد ندارم با بیان این حرفها گریزی به این موضوع بزنم که معیارسازی زبان و توجه به گونه تهرانی، عامل مرگ تدریجی برخی زبان‌ها یا گونه‌های زبانی دیگر ایران شده است. می‌خواهم به این موضوع اشاره کنم که معیارسازی همه گونه‌های نوشتاری می‌تواند سبب مرگ برخی گونه‌ها شود. ضمن این‌که بی‌توجهی برخی نویسندگان و گویندگان سبب می‌شود نوشته‌ها و گفته‌هایشان در معرض انقراض و مرگ قرار بگیرد.

البته، از این سخن نباید به شگفت آمد. تصور کنید گونه زبانی قصیده‌های عنصری و فرخی را که از چند قرن پیش مرده یا گونه زبانی نثرهای فنی و مسجع را که در زمانه ما جزء زبان‌های مرده‌اند و مقایسه کنید عمر گونه زبانی برخی از بهترین آثار ادبیمان را با عمر گونه زبانی برخی نوشته‌های امروزی و سعی کنید حدس بزنید که این گونه از زبان فارسی چند سال دیگر ممکن است زنده باشد. زبان هم مثل ما نمی‌تواند در گذشته زندگی کند یا در هر موقعیتی یا به هر شکلی به حیاتش ادامه دهد و در نتیجه می‌میرد. دیر و زود دارد، ولی سوخت و سوز ندارد. بر پایه چنین اندیشه‌ای است که گمان می‌کنم زبان یک گروه یا مکتب یا شخص خاص هم مرگ‌پذیر است و حتی ممکن است پیش از به دنیا آمدن مرده باشد.

یکی از از اسباب دلبستگی این بنده به ویرایش نقش‌گرا و ویرایش استدلالی همین مساله زنده بودن زبان است. وقتی نوشته‌ای مخاطب خود را پیدا می‌کند یا حفظ می‌کند بدین معناست که هنوز زنده است وگرنه جز خود نویسنده کسی از آن بهره نخواهد برد. البته، توجه باید داشت تکیه بر موضوع نوشتن برای مخاطب، بدین معنا نیست که از بیخ و بن خودمان را با مجموعه احساس‌ها و اندیشه‌ها و دانسته‌ها و خواسته‌هایمان رها کنیم و از این پس به مخاطب و علایق او بچسبیم. توجه دادن به این مهم است که باید راه معتدلی را انتخاب کنیم که از آن، «نزدیک‌ترین» و «طبیعی‌ترین» نوشته به دست آید. نوشته‌ای که هم آینه خودمان باشد و هم مخاطبان آن را آینه خود ببینند و از آن فرار نکنند. گمانم این است که جمع شدن این دو ویژگی مهم در یک اثر عامل اصلی زنده ماندن یا طول عمر آن است و برخی نمونه‌های نظم و نثر نیز این گمان را قوت می‌بخشند. از جمله، گلستان سعدی، دیوان حافظ، برخی اشعار ایرج‌میرزا و نوشته‌های جلال آل احمد، تولدی دیگر فروغ، و... .

اختلاف روش و بینش ویراستاران یا نویسندگانی که معتقد به مرگ نوشتارند با همکاران دیگرشان امری طبیعی است. گاه می‌شود که برخی ویراستاران با تکیه بر یک شیوه‌نامه و ویژگی‌های زبان معیار، متون غیر علمی و غیر دانشنامه‌ای را نیز طوری ویرایش می‌کنند که حال و قال نویسنده در آن دگرگون می‌شود. پیش می‌آید که بخش بااحساس و زیبایی از یک نوشته با برخی حذف‌ها و جابجایی‌های ناصواب چنان از حس و حرکت می‌افتد که آن نوشته دیگر به لعنت خدا هم نمی‌ارزد و قابل خواندن نیست. دلزده کردن نویسنده از نوشته‌اش و فراری دادن خوانندگان یک اثر از آن، کشتن آن اثر است و این بدان معناست که پیش از آنکه واقعا زمان مرگ اثری فرا رسیده باشد برگه فوتش را امضا کرده باشیم.

بعد از همکاران ویراستار، اختلاف طرفداران اندیشه مرگ نوشتار، با طیفی از نویسندگان است که می‌نویسند تا نوشته باشند. سالها پیش در مجموعه‌ای کار می‌کردم که نویسندگان زیادی با آن در ارتباط بودند. نویسندگانی با دیدگاه‌ها و منش‌های خاص خودشان. برخی از این نویسندگان کسانی بودند که واقعا باور داشتند - و بر زبان هم می‌آوردند- که «خیلی خوب» و «ویرایش کرده» می‌نویسند و اثرشان هیچ نیازی به ویراستار ندارد. برخی دیگر معتقد بودند کسی که لیاقت ویرایش آثار آنان را داشته باشد هنوز به دنیا نیامده. عده‌ای هم بودند که فکر می‌کردند وظیفه آنها فقط تحویل سیاهه و چرک‌نویس است و ویراستار وظیفه دارد کارشان را پاک‌نویس کند و نسخه بیاض آن را برای تایید نهایی به سمع و نظر مبارکشان برساند. عده‌ای هم بی‌تفاوت بودند و برایشان فرق نمی‌کرد نوشته‌شان ویرایش می‌شود یا نه. فقط می‌خواستند زودتر چاپ شود تا آنها به «میکائیلیات» آن یعنی پولش برسند. عده انگشت‌شماری هم بودند که با وجود داشتن نثری مطلوب ساعتی در اتاق کنارم می‌نشستند و درباره اشکالات نوشته‌هایشان می‌پرسیدند و یادداشت برمی‌داشتند و برای اینکه پیشرفت کنند و بهتر بنویسند یا خود به اصلاح و بازنویسی اثر دست می‌زدند یا به دقت مراحل ویرایش متن را می‌نگریستند و از سبب برخی تغییرات می‌پرسیدند.

من همیشه در برخورد با آن چند گروه نخست این شعر فروغ را در ذهن مرور می‌کردم که «چگونه می‌شود به مرد گفت که او زنده نیست؛ او هیچ‌ وقت زنده نبوده است؟». به راستی، چطور یک نویسنده یا ویراستار می‌تواند به نویسنده دیگری که سال‌هاست می‌نویسد و از این بابت اسم و رسمی هم دارد ولی فقط گاهی چیزهای خوب می‌نویسد و آن قدر سرش شلوغ است که نه وقت دارد و نه اشتیاقی برای شنیدن درباره کیفیت اثرش، بگوید که «دارد بد می‌نویسد و اگر لطف کند و کمتر و بادقت‌تر بنویسد یا دیگر ننویسد خدمت فرهنگی بیشتری کرده است» یا از آن بالاتر: «نوشته‌هایش پیش از آنکه به دنیا بیایند مرده‌اند»؟

بارها به چنین عزیزانی که اثرشان را به این بنده سپرده‌اند عرض کرده‌ام که «یک صفحه پر از خلاصه‌ای شوق/ بهتر ز دوصد کتاب بی‌ذوق»، چقدر خوب است آدم کم بنویسد ولی خوب بنویسد. چه اجباری هست که اثری را به جای صد صفحه در 500 صفحه ارائه کنیم: «در نزد کسان کجا بود به/ مغزی نه به حرف و جلد فربه»؟

شوربختانه، برای برخی از ما نوشتن نوعی عادت است، منتهی برای اینکه اعتیادمان را مخفی کنیم اسمش را می‌گذاریم «کار فرهنگی»، «دل‌نوشته»، «غمنامه»، و... . این نوع نوشته‌ها اغلب نه زبان فاخری دارند نه پیام ارجمندی. تکرار مکررات و واگویه همان ناله‌های دیروز و دیشب‌ و هفته قبل‌اند. برای همین، دیگر فرقی ندارد درباره چه‌گوارا می‌نویسیم یا شهید همت، درباره دروغ می‌نویسیم یا ریا، درباره بددهنی می‌نویسیم یا نزاکت، درباره ویرایش می‌نویسیم یا نقد ویرایش، موافقیم یا مخالف. بنده اسم این رفتار را گذاشته‌ام «نوشته‌سازی» و «معنابافی»، شما هر نامی دوست دارید رویش بگذارید.

هم فرصتم تمام شده و هم حرفم. اگر با خودم باشد، اینجا جایی است که باید بنویسم «تا بعد بدرود»، ولی دوستان از این بنده دوباره انتقاد کرده‌اند و خواسته‌اند به نوشته‌ها از آن گیرهایی بدهم که در خلوت به نوشته‌های مردم می‌دهم. حق هم دارند. چون از اول قرار بوده این نوشته نقد ویراستارانه آثار دیگران باشد نه مشتی حرف درباره انواع ویرایش و ... . هدف هم این بوده که با بیان کاستی‌های موجود در نوشته‌ها و ارائه نقدهای سازنده، کیفیت نوشتار نشریه بالاتر برود، ولی چه کنم؟ من از بیشتر عباراتی که واژه «سازی» در بخش پسین خود دارند می‌ترسم و اگر قرار باشد عامل آن ساختن و زدودن خودم باشم بیشتر:

حرفی که از او کسی برنجد/ رنجیده شود کسی که سنجد

از استادان بزرگوارم آموخته‌ام که ویراستار باید امانتدار نوشته مردم باشد و اگر نمی‌تواند امانتدار باشد لااقل مانند «بابا اتی» در کار فراموشی باشد. آموخته‌ام که «بیان عیب‌های مردم در ملأ عام توهین است، و در خلوت نصیحت»؛ آموخته‌ام که یار باشم نه بار؛ آموخته‌ام که در پوستین خلق نیفتم و درباره‌شان قضاوت نکنم و به زور آینه کسی نباشم (اصلا اگر کسی نخواهد آینه داشته باشد که را باید ببیند؟) و فقط خدا می‌داند که چقدر تلاش می‌کنم زعارت درونیم را در جایگاه «منتقد» مهار کنم و به آموزش‌های ایشان در حوزه ویرایش وفادار بمانم. بدین ترتیب، تنها سوالی که می‌توانم از عزیزان بپرسم این است که «چرا مرا در این موقعیت قرار می‌دهید؟»

حقیقت این است که این بنده حال و هوای صمیمی «نگاه پنج‌شنبه» و مسئولان و نویسندگان آن را دوست دارد و روحیه «انتقاد از خود» پدیدآورندگان آن را ستایش می‌کند، ولی جایگاه خود را هم می‌شناسد و سعی می‌کند از زیّ خود خارج نشود که «من خرج عن زیّه فهو مجنون». از این رو، به ذهنم این‌طور می‌رسد که هر یک از عزیزان علاقه دارد پیشنهاد این بنده را درباره اثرش بداند از سر محبت فایل ورد آن را به ایمیل حقیر ارسال کند یا به جناب میرفتاح عزیز یا سید جواد گرامی اعلام بفرماید تا درباره‌اش بنویسم. قول نمی‌دهم، ولی با فرصت اندکی که دارم تلاش می‌کنم بهترین پیشنهادهایم را تقدیم کنم. چنانچه عزیزان علاقمند بودند می‌توانند ماجرا را در نشریه نیز طرح کنند. خدا را چه دیدید؟ شاید همین کار عامل نزدیکی بیشتر نگاه نویسندگان و ویراستاران شد و نشریه هم به هدف خود رسید و نقد معنای بهتری پیدا کرد. اگر توفیق بود، شاید هفته بعد باز سرتان را درد آوردم. فعلا، بدرود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد