رفیقم که بچه منطقهای خوش آب و هوا بود، تقریبا با فریاد از مراتع سرسبز ولایتشان با آن نسیمهای خنک و دلگشا حرف میزد: آسمانی آبی با چند تکه ابر پارهپاره، پرواز گروهی از پرستوهای آوازخوان، سیبهای رسیده درختهای تنک روی شیب دامنه که به آدم چشمک میزدند، و رشته جویبارهایی که از هر طرف روان بودند. یکریز هم در میان حرفهایش از بدی هوا گله میکرد که اینجا خود جهنم است و چها و چها. تحت آن فشار، که یک دستم را به پشت صندلی قفل کرده بودم و با دست دیگرم دستگیره را چسبیده بودم و پایم را به کف ماشین فشار می دادم گفتم: برو خدا را شکر کن مومن که این موقع سال بندرعباس نیستی. اگر آفتاب بندرعباس را دیده بودی میفهمیدی که اوضاع اینجا خیلی هم بد نیست ... . رفیق عشق سیاحتم که از این اطلاعات سر ذوق آمده بود، کمی در جایش وول خورد و پرسید: تو مگر بندرعباس هم رفتهای؟ همانطور که آماده میشدم پرش دیگری را تجربه کنم با بیخیالی گفتم: نه. تلق و تلوق ظرفهای پشت وانت که خوابید با تعجب پرسید: پس از کجا میدانی آفتابش چطوری است؟ گفتم: نمیدانم. دارم حدس میزنم!
«مقصودم از این حکایت آن است» که وضع فرهنگ در جامعه ما – به ویژه ادبیات نوشتاریش- بیشباهت به این داستان نیست. فضا گرم و پریشان و ناآرام است و زندگی با فرهنگ و از راه فرهنگ سخت. محصول فرهنگی حکم همان خنزرپنزرهایی را دارد که راننده ما آنها را حمل میکرد و هیچ توجهی به وضع ناهنجارشان نداشت. اهالی فرهنگ هم بسان ما سه تناند که واکنشهای مختلفی به این اوضاع دارند: عدهای بسان آن رانندهایم و جز رفتن و رسیدن به هیچ چیز دیگر توجه نداریم؛ عدهای دیگر بر اثر حضور در موقعیتی سخت قوه خیالپردازیمان گل کرده و چیزهایی را که در گذشته داشته و به آنها بیتوجه بودهایم تازه بامعنا و قابل اعتنا یافتهایم و از این رو، کمی تا حدودی متاسف، عصبی، ایدهآلیست، خشونتطلب، غرغرو، گوشهگیر، اسطورهپرست، و در عین حال شکنندهایم؛ برخی دیگر هم عافیتطلب و محافظهکاریم و دائم در این فکر که «رو شکر کن مباد که از بد بتر شود». مقداری نصیحت و سفارش و قیاسهای مبتنی بر آمار و دادههای متقن هم در چنته داریم که بجا و نابجا نثار مخاطبانمان میکنیم تا شرایط را از باب «بسا کسا که به روز تو آرزومند است» قابل تحملتر کنیم. اما باورمان بشود یا نشود، قبول بکنیم یا نکنیم، جنس برخی حرفهایی که از این منظر میزنیم یا مینویسیم - مثل همین نوشته که تا اینجا حوصله کردید و خواندید- حکم همان آفتاب بندرعباس را دارد. یعنی فقط حدس میزنیم یا حس میکنیم که داریم حرفهای درست و حسابی میزنیم. همین. تا بعد بدرود!