عاقبت عدم فرار از مدرسه

عاقبت عدم فرار از مدرسه

درباره زبان و ادبیات فارسی، ویرایش و نگارش، و برخی چیزهای دیگر (منهای سیاست)
عاقبت عدم فرار از مدرسه

عاقبت عدم فرار از مدرسه

درباره زبان و ادبیات فارسی، ویرایش و نگارش، و برخی چیزهای دیگر (منهای سیاست)

معذورم اگر سخن پریشان افتاد (هفتمین نوشته در نشریه نگاه پنج شنبه). محسن باغبان

حدود بیست سال قبل، با یکی از دوستان چند صباحی «اتفاق مبیت» به زاهدان افتاده بود. تابستان بود و گرما پوست آدم را قلفتی می‌کند. توی یک وانت تویوتا نشسته بودیم و نمی‌دانم داشتیم می‌رفتیم به کاری برسیم یا داشتیم بر می‌گشتیم.   راننده که از هنر رانندگی جز گاز دادن و آرتیست بازی چیزی بلد نبود پشت رل نشسته بود و من و رفیقم توی صندلی جلو در هم فرو رفته بودیم و در را به زور روی خودمان بسته بودیم. کلی هم خنزرپنزر دور و برمان بود. ماشین از بس آفتاب خورده بود مثل تون حمام‌های قدیمی شده بود و با هر نفسی که می‌کشیدیم به قول حکیم عقیلی دماغمان متخضخض می‌شد (متخضخض شدن یک چیزی است در مایه‌های جرواجر شدن خودمان). آفتاب سر ظهر از روی کاپوت ماشین آینه می‌شد و مستقیم فرو می‌رفت توی چشم آدم. مثل اسفند توی جغجغه با هر لگدی که ماشین می‌انداخت به ستون و شیشه‌های بغل و پشت می‌خوردیم و با دیگ و دیگچه‌های پشت ماشین به صدا در می‌آمدیم. غباری که از جاده بلند می‌شد نمی‌گذاشت شیشه‌ها را پایین بدهیم. در عوض، صدا و دود اگزوز پاره ماشین همراه توده‌ای از غبار از سوراخ سنبه‌های زیر پا بالا می‌زد و تا اعماق گوش و ته نایژک‌ها فرو می‌رفت. حالمان طوری بود انگار هر سه تایمان را گذاشته‌اند توی یک قوطی روغن نباتی 5 کیلویی خالی دربسته و دارند وسط صحرای کالاهاری قلمان می‌دهند. با دانه‌های درشت عرق هی روغن پس می‌دادیم و لوچ لوچ بودیم.

رفیقم که بچه منطقه‌ای خوش آب و هوا بود، تقریبا با فریاد از مراتع سرسبز ولایتشان با آن نسیم‌های خنک و دلگشا حرف می‌زد: آسمانی آبی با چند تکه ابر پاره‌پاره، پرواز گروهی از پرستوهای آوازخوان، سیبهای رسیده درخت‌های تنک روی شیب دامنه که به آدم چشمک می‌زدند، و رشته جویبارهایی که از هر طرف روان بودند. یکریز هم در میان حرف‌هایش از بدی هوا گله می‌کرد که این‌جا خود جهنم است و چها و چها. تحت آن فشار، که یک دستم را به پشت صندلی قفل کرده بودم و با دست دیگرم دستگیره را چسبیده بودم و پایم را به کف ماشین فشار می دادم گفتم: برو خدا را شکر کن مومن که این موقع سال بندرعباس نیستی. اگر آفتاب بندرعباس را دیده بودی می‌فهمیدی که اوضاع این‌جا خیلی هم بد نیست ... . رفیق عشق سیاحتم که از این اطلاعات سر ذوق آمده بود، کمی در جایش وول خورد و پرسید: تو مگر بندرعباس هم رفته‌ای؟ همانطور که آماده می‌شدم پرش دیگری را تجربه کنم با بی‌خیالی گفتم: نه. تلق و تلوق ظرف‌های پشت وانت که خوابید با تعجب پرسید: پس از کجا می‌دانی آفتابش چطوری است؟ گفتم: نمی‌دانم. دارم حدس می‌زنم!

«مقصودم از این حکایت آن است» که وضع فرهنگ در جامعه ما به ویژه ادبیات نوشتاریش- بی‌شباهت به این داستان نیست. فضا گرم و پریشان و ناآرام است و زندگی با فرهنگ و از راه فرهنگ سخت. محصول فرهنگی حکم همان خنزرپنزرهایی را دارد که راننده ما آن‌ها را حمل می‌کرد و هیچ توجهی به وضع ناهنجارشان نداشت. اهالی فرهنگ هم بسان ما سه تن‌اند که واکنش‌های مختلفی به این اوضاع دارند: عده‌ای بسان آن راننده‌ایم و جز رفتن و رسیدن به هیچ چیز دیگر توجه نداریم؛ عده‌ای دیگر بر اثر حضور در موقعیتی سخت قوه خیال‌پردازی‌مان گل کرده و چیزهایی را که در گذشته داشته و به آنها بی‌توجه بوده‌ایم تازه بامعنا و قابل اعتنا یافته‌ایم و از این رو، کمی تا حدودی متاسف، عصبی، ایده‌آلیست، خشونت‌طلب، غرغرو، گوشه‌گیر، اسطوره‌پرست، و در عین حال شکننده‌ایم؛ برخی دیگر هم عافیت‌طلب و محافظه‌کاریم و دائم در این فکر که «رو شکر کن مباد که از بد بتر شود». مقداری نصیحت و سفارش و قیاس‌های مبتنی بر آمار و داده‌های متقن هم در چنته داریم که بجا و نابجا نثار مخاطبانمان می‌کنیم تا شرایط را از باب «بسا کسا که به روز تو آرزومند است» قابل تحمل‌تر کنیم. اما باورمان بشود یا نشود، قبول بکنیم یا نکنیم، جنس برخی حرف‌هایی که از این منظر می‌زنیم یا می‌نویسیم - مثل همین نوشته که تا اینجا حوصله کردید و خواندید- حکم همان آفتاب بندرعباس را دارد. یعنی فقط حدس می‌زنیم یا حس می‌کنیم که داریم حرف‌های درست و حسابی می‌زنیم. همین. تا بعد بدرود!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد