وقتی ساعتی پس از نیمه شب، بالاخره مجالی دست داد که نشریه را ورق بزنم دیدم پای موضوع غربت در میان است. با مقاله جناب سردبیر درباره غربت و گریزشان به موضوع مسکن و بنگاههای معاملات املاک و... کلی همذاتپنداری کردم و با خواندن نوشتههای عزیزان درباره مدرسه موشها غم غربت فرایم گرفت. حسرت خوردم که چرا زودتر موضوع این هفته را نمیدانستم، چون چیزهایی در ذهن داشتم که اگر مینوشتم با فضای حاکم بر آن شماره سنخیت بیشتری داشت. بعد دیدم این حادثه در همه شمارههای قبلی هم رخ داده و این بار نخست نیست. نتیجه گرفتم که یکی از اشکالات این نوشته این است که همیشه یک هفته از خود نشریه عقبتر است. و فکرم متوجه این موضوع شد که از اساس، ویرایش هویتی فرعی و دستهدوم دارد و همیشه خدا از گردونه عقب است.
زمینهای که موضوع ویرایش در آن بالیده و رشد کرده و در آن غریب مانده را اگر بنگریم، به پاسخ برخی سوالهای اساسیترمان هم میرسیم. برای نمونه، اینکه چه عاملی سبب میشود ویراستاران اغلب خود را اینگونه معرفی میکنند: محقق و ویراستار، پژوهشگر و ویراستار، نویسنده و ویراستار؟
ویراستاران زیادی را میشناسم که برای معرفی خود نوعاً به شغل دیگری که اثباتاً شغل است و تعریف درست و درمانی دارد ارجاع میدهند و بعد به ویراستار بودنشان اشاره میکنند. مثلا، ویراستار بودنشان فرع بر استاد دانشگاه بودن، مترجم بودن، نویسنده بودن، و چیزهایی از این دست است. به همین ترتیب، نویسنده و مترجم بودن برخی، فرع بر استاد دانشگاه بودن آنهاست.
اگر زبانشناسی حوصله تحقیق در این باره را داشته باشد میتواند با تحلیل رفتار زبانی ما در باب ذکر عناوین شغلی افراد، جهتگیری اندیشه جامعه ما درباره حرفههای مختلف را نیز رصد کند و میزان اهمیت هر شغلی را بسنجد.
خود من همیشه فکر میکردم چرا نسبت به کتابی که نام نویسندهاش با شاخص «دکتر» یا قید توصیفی «استاد دانشگاه فلان» همراه است واکنشی متفاوت با کتابی که عاری از این قیدهاست دارم؟ آیا استاد دانشگاه بودن یا دکتر بودن دلیل علمی بودن، معتبر بودن، و متقن بودن یک نوشته است؟ میدانیم که نیست.
به هر ترتیب، چه این پژوهش صورت بگیرد و چه نگیرد، یک موضوع جزء بدیهیات است: ویرایش در جامعه ما جزو فضایل است نه علم و هنر. یعنی اگر کسی نویسنده بود و ویراستار هم بود چه بهتر، وگرنه چیزی را از دست نداده است.
غربت ویرایش و ویراستاران از حضور در چنین وضعیتی سرچشمه میگیرد. خود این حقیر سراپا تقصیر تا چند سال پیش ویراستار بودنم را لو نمیدادم. هر کس هم میپرسید شغل شما چیست، ابتدا شاغل بودنم در فلان جا، و بعد نویسنده بودنم را رو میکردم و وقتی مطمئن میشدم که خطر پوزخند دیگران تهدیدم نمیکند میگفتم: البته، گاهی ویرایش هم میکنم.
بعد از آن شبی که تصمیم گرفتم دیگر با خودم روراست باشم و حقیقت را وارونه به خودم و دیگران تحویل ندهم پاسخهایم در این باره عوض شد. آخرین باری که کسی درباره شغلم پرسید صاحبخانهام بود؛ همین سه روز قبل در بنگاه معاملات املاک. مطابق معمول با کمی مکث گفتم: بنده ویراستارم، به این معنی که نوشتههای نامفهوم مردم را به نوشتههای نامفهومتری تبدیل میکنم! بعد از خنده حضار، توضیح دادم که گاهی هم چیزکی مینویسم و در مواقع بیکاری هم بچههای مردم را به بهانه تدریس سرگرم میکنم. حضار دوباره خندیدند و حمل بر شکستهنفسی کردند، ولی از شما چه پنهان؟ صاحبخانهام وقتی خیالش از بابت پرداخت اجاره منزل راحت شد و گل از گلش شکفت و احساس کرد با یک مثلاً «آدم حسابی» حرف میزند که کلمه «دانشگاه» را شنید. خدا خیرش بدهد که مثل آن بنده خدا که چندسال پیش منزلش را به ما اجاره نداد و خیلی راحت در حضور جمع گفت: «این آقا خودش نان ندارد بخورد، اجاره مرا چطور میخواهد بدهد؟» روی اعصابم قیقاج نرفت.
در حد تجربهای شخصی، در نظر برخی مردم، کارهای فرهنگی را یا کسانی انجام میدهند که از قِبَل آن پول خوبی در میآورند و در حقیقت دلال فرهنگیاند یا کسانی که پشتشان به کوه است یا به آب کر وصلاند یا دور از جانتان عدهای خل و چل الکی خوش (با انواع مشتقاتشان) که کار دیگری بلد نیستند بکنند. نشانه این الکیخوش بودن هم این است که این جماعت بعد از بیست، سی سال هنوز نه خانه درست و حسابی دارند، نه پول درست و حسابی، نه زندگی درست و حسابی و همیشه از دنیا عقبند.
بیآنکه قصد توهین یا طعنه به کسی را داشته باشم از سر صدق عرض میکنم که «آنها حق دارند». دوست ندارم بین مردم خط بکشم و آنها را به دودسته دانایان و نادانان تقسیم کنم و از این راه برای اهالی فرهنگ فضیلتی بتراشم. میخواهم بگویم سلیقهها و روشهای مردم برای لذت بردن از زندگی با هم یکی نیست. یکی از کمک کردن به دیگران احساس زنده بودن میکند و دیگری از کمک نکردن؛ یکی از خواندن و نوشتن و شب را اینگونه به صبح رساندن خوشش میآید و دیگری خواب را ترجیح میدهد یا دوست دارد با دوستانش بگوید و بخندد؛ یکی میخورد که زنده بماند و دیگری زنده است تا بخورد... . به نظرم - فارغ از هرگونه آموزه اخلاقی موجود در ذهن عرض میکنم- ما مجاز به قضاوت درباره دیگران و روشهای لذت بردنشان از زندگی نیستیم، مگر آنکه از پیش شرایطش را احراز کرده باشیم که مهمترین آنها احاطه بر موضوع و بیطرفی است. برخی از ما اهل فرهنگ به کسانی که همه هم و غمشان پول است نظر مثبتی نداریم و آنها هم ما را مشتی آدم ولمعطل پرمدعا میدانند و رفتارمان را به مضحکه میگیرند. تلخ است، ولی مجبورم بگویم که اشکال کار از خود ما اهل فرهنگ هم هست. بالاخره، این جناب پولدار یا آن آقای نوکیسه زیر بوته که عمل نیامده. اینها حاصل ساختوسازهای نصفه و نیمه مدرسهها و دانشگاهها و حوزهها و رسانهها و مسجدها و... ما هستند. برای مثال، وقتی خود ما برای مردم از غربت فرهنگ و وضع بد معیشت اهالی فرهنگ و مشکلات کار فرهنگی در این جامعه میگوییم و مینویسیم، خودبهخود مخاطبانمان را به این باور میرسانیم که از این چاه آبی برای کسی در نمیآید: زمین شوره سنبل بر نیارد/ در او تخم عمل ضایع مگردان. وقتی کسی در کسوت استادی دل به پژوهش نمیدهد و طی مدارج علمی، سبب غایی نگارش مقالات علمی و پژوهشی برای اوست و در این راه گاه هم میشود که مقاله دانشجوی بختبرگشتهای را به نام خود بزند، معلوم است که دیگر امثال دهخدا و قزوینی و معین و غنی و ... به وجود نمیآیند و پژوهش معنای خود را از دست میدهد. از شاگرد چنین استادی چه توقعی میتوان داشت؟ (یادمان نرود که مردم چنانچه پرورششان میدهند میرویند و تعداد کسانی که ادب از بیادبان میآموزند کماند).
متاسفانه، ما از این دست غربتها در اطرافمان زیاد داریم و در نگاهی کلان، در همه یا بسیاری از امور در وضعیتی غریب زندگی میکنیم و خودمان هم خبر نداریم. غربتی که اگر خودمان در آن نقش اصلی را نداشته باشیم بینقش نیستیم. مساله این است که ما از جبهه گرفتن در برابر هم و قضاوت درباره یکدیگر به نتیجهای نمیرسیم. جامعه ما به سبب روشن نشدن تکلیفش درباره موضوع علم و ثروت که پربسامدترین موضوع انشای دهههای اخیر است، میان این دو سرگردان است و رفتارهای چندگانهای از خود در این باب بروز میدهد. چنین جامعهای در خطر استیلای «فرهنگ بیفرهنگی» و حاکم شدن ارزشهای تومانی به جای ارزشهای انسانی و جهانی است. یکی از نشانههای این استیلا، تهی شدن الفاظ از معانی اصیل خود و پذیرش معانی ناجنس دیگر است که سبب شده اسمها بمانند و رسمها فراموش شوند. ما درباره خیلی چیزها حرف میزنیم که دیگر به آنها اعتقادی نداریم: پول دیگر چرک کف دست نیست، عامل بهتر زیستن است؛ سر مردم کلاه گذاشتن و گنجشک را به جای قناری فروختن گناه نیست، زرنگی است؛ علم دیگر سلاح جنگ شیطان نیست، وسیله تفاخر و تکاثر و امرار معاش است. نتیجه این رفتارهای منافقانه این است که هم غربتمان عمیقتر است و هم حیرتمان صعبتر. لذا، غربت دیگر در وطن خویش و در خانه خویش غریب بودن نیست، از خود خبر نداشتن و با خود غریبه بودن است. در چنین وانفسایی که کمتر کسی میداند سر بر بالش کدام رویای سعادتی گذاشته و غنوده است، معلوم است که همه ما بسان آن شاعر عرب و اسبش قیار در این شهر و در این زمان غریبیم و اندیشهای جز رفتن از آن نداریم: فمن یک امسی بالمدینة رحله/ فانّی و قیارا بها لغریب.
آنچه نوشتم غمنامهای در باب غربت نبود. بخشی از ویرایش استدلالی بود که به ذهنیت و زاویه دید نوشتار توجه دارد. در ضمن، با سپاس از زحمات عزیزانی که این نشریه را فراهم میآورند، از ایشان خواهش دارم بیشتر مراقب سوتیترها باشند تا غلط املایی را در خود راه ندهند و مثلا «جلال»، بدل به «لال» نشود. تا بعد بدرود.