بخشی از وقتم صرف پاک کردن ایمیلهای چرت و پرتی شد که نمیدانم این شیرپاکخوردهها به چه منظوری برای آدم میفرستند: عکس بیحجاب فلان بازیگر زن، تازهترین عکس از فلان بازیکن فوتبال در کنار همسرش یا ماشین جدیدش، و کلی مزخرفات دیگر که نوشتنش سبب میشود هفتهنامه منشوری شود یا داد مومنین و مومنات دربیاید.
در میان ایمیلهایی که داشتم کنارشان تیک میگذاشتم تا delete کنم، موضوع نامهای توجهم را جلب کرد: «آقای ویراستار عزیز!». بعد از مصائب آقای ویراستار به اسم خانوادگی و اسم اشهر و لقب و نام شهری که برخی مرا با آن میخوانند، «آقای ویراستار» هم اضافه شده. به خودم خندیدم که «دیوانه! مردم هم برای خودشان اسم درست میکنند، آن وقت تو...» و خدا را شکر کردم که هنوز کتاب آقا خره، آقا خره، این کارا از تو نوبره را بیرون ندادهام، وگرنه نمیدانم چه میشد.
ماجرا را کش ندهم (هرچند از این درازنویسیها و مقدمهچینیها هدفی دارم که در شمارههای بعدی معلوم میشود). باورم نمیشد کسی مطالب این دو-سه صفحه را بخواند. جز خودم که مینویسم و یکی دوتا از دوستانم که نظرشان را پیش از فرستادن به نشریه میپرسم و برخی عزیزان هفتهنامه که اگر همه مطالب نشریه را نخوانند سنگ بر سنگ بند نمیشود. (غلطهایی که این عزیزان از همین سطرهای پارهپاره میگیرند و اصلاحاتی که انجام میدهند برایم جالب است. دستشان درد نکند!)
آن دوست عزیز برایم نوشته بود که مطالب سه شماره گذشته را خوانده و انتقاد کرده بود که چرا چنین و چنان مینویسی و حاشیه میروی و حرف حسابت را میگذاری برای چند سطر پایانی و خلاص. و خواسته بود نقد جانانهای را شروع کنم و درباره ویرایش جدیتر بنویسم و از جمله درباره مشکلات زبانی.
پاسخی که برای ایشان نفرستادم و اینجا بناچار ذکر میکنم این است که بنده از قضاوت کردن به هر شکلش بیزارم. تعارف نمیکنم. نه خیلی حال و حوصلهاش را دارم نه انگیزهاش را و نه به چنین کاری چندان اعتقاد دارم. تجربه کردهام که این کار دردی را که دوا نمیکند هیچ، روح آدم را هم زخمی میکند. وقتی هم مطلبی میخوانم که جای نقد جدی دارد و دوست دارم دربارهاش بنویسم، چند بیت شعر را که از قبل حفظ کردهام برای خودم میخوانم که حاصلش در پوستین خلق نیفتادن است.
حالا اینکه من بیایم یک حکایت چندین و چندساله را در باب ویرایش دوباره بازگو کنم و از نویسندگان دیگر ایراد بگیرم چه فایده مثبتی دارد؟ برای همین، ترجیح میدهم درباره چیزهایی بنویسم که فکر میکنم بد نیست درباره آنها گفته یا نوشته شود. برخی اصطلاحات جدید هم از پیش خود جعل میکنم که گمان میکنم خوب است بحث جدیتری دربارهشان بشود؛ مثل ویرایش نقشگرا، ویرایش استدلالی، ادبیات وصل، ادبیات فصل، و... . به نظرم، طرح این عنوانها ارزش بیشتری دارد تا اینکه بنشینم و همه بدقلقیهایم در ویرایش را روی کاغذ بیاورم و سرآخر هم آب از آب تکان نخورد.
اما بعد؛ موضوع مهمی که در نوشتههای امروز بیشتر به چشم میخورد، اشتباهات و خطاهای املایی و انشایی آنهاست. سبب بخشی از خطاهای املایی، خط فارسی و اشکالات آن است و نظام آموزشی نادرستی که بر مدارس ما حاکم است که برونرفت از آنها چندان سخت نیست. میماند خطاهای انشایی که وضع بدتری دارند و بجز نظام آموزشی نامناسب میتوان اسباب دیگری هم برای آن جست که مهمترینش بیتوجهی و غفلت است (یعنی همان چیزی که باعث میشود غذا ته بگیرد، یا آدم دچار گازگرفتگی شود و با یک بلیت یکطرفه، یکراست برود آن دنیا).
یادم هست در دوره دبستان و راهنمایی دبیران املا و انشای ما در طیفی از معلمان بهداشت، ورزش، هنر، ناظم مدرسه، دفتردار، و گاه هم معلمان ادبیات قرار داشتند. نتیجه این بود که هرکس هرچه دلش میخواست مینوشت و نمرهای میآورد و میرفت کلاس بالاتر مینشست. متنهای درسی هم متون خنثایی بودند؛ یعنی برعکس پدرانمان که در مکتب، گلستان و کلیله و نصاب خوانده بودند، نثرهایی که ما میخواندیم اغلب در حد همان «آن مرد با اسب آمد» و «دارا انار دارد» و... بود. همین جدی نگرفتنها و نثرهای خوب نخواندنها سبب شد ما فاقد حساسیت و دقت لازم برای نوشتن باشیم و چون از کودکی الگوهای سادهای از جملات در ذهن داریم، نتوانیم زیبا بنویسیم. این است که الان هم برخی از ما از نوشتن یک نامه ساده عاجزیم و حتی اگر بخواهیم خاطرهای چیزی بنویسیم، روشهای رشد جمله را درست نمیدانیم، هماهنگی وجه افعال را در جملههای مرتبط رعایت نمیکنیم، جملههایی مینویسیم که از نظر دستوری معنای دیگری دارد و از نظر فحوا و سیاق معنایی دیگر، از برخی عبارات برداشتهایی داریم که با ظهور عبارت نمیسازد، واژههایی را برای بیان معنای مد نظر خود به کار میبریم که معنایشان چیز دیگری است و... .
همچنین است استفاده از کلمات مختلف در یک معنا که سبب پدیده ترادفزایی در زبان فارسی شده است و نشانه تنبلی اهل زبان در کاربرد درست کلمات است. برای مثال، شاید کمتر نویسندهای به فرق میان واژههای حقیقت و واقعیت، ذهنی و انتزاعی، منسوب و منتسب، تردد و تردید، شجاعانه و متهورانه، وحشت و دهشت، بزرگ و سترگ، مساله و مشکل و معضل و نکته و اشکال، رشد و ارتقا، توسعه و گسترش، و... توجه داشته باشد و آنها را در جای خود به کار ببرد.
این سخن تکراری است، ولی از گفتن چه چاره که ما در زبان فارسی از نعمت داشتن فرهنگهایی چون فقهاللغة و فروقاللغة یا معادلهای فرنگی آن محرومیم. برای همین است که سیر تطور لفظی و معنایی واژگان فارسی را نمیدانیم و میان عقل و فهم و شعور و درک و دانش یا وهم و خیال و پندار و انگاره مرز محسوسی قائل نیستیم و تنها بر اساس تجربه زبانیمان آنها را به کار میگیریم. (لطفا به دلالت نادرست همین واژه فرهنگ بر مجموعهای از کتابهای خاص توجه کنید که در فارسی کاربرد یافته و دیگر نمیشود و نباید درستش کرد). برای همین، یکی از زیرمجموعههای ویرایش استدلالی رعایت دلالت واژههاست؛ موضوعی که به درک درست و حضور آن در ویرایش و نگارش نیاز داریم.
برای مطالبی که در بالا نوشتم، نمونههایی را به صورت اتفاقی از شماره گذشته هفتهنامه برگزیدهام. (با پوزش از نویسندگان محترم و ویراستاران گرامی هفتهنامه!)
1. همین جمله بالا. لطفا به عبارت «به صورت اتفاقی از شماره گذشته برگزیدهام» دقت کنید تا ببینید وقتی معلم ورزش آدم، معلم املا و انشایش هم باشد چه دستهگلی تحویل جامعه میدهد!)
2. «درختها و گلها تمثیلهای کامل انساناند». تمثیل کامل انسان یعنی چه؟
3. «مولانا در فراغ شمس چون ابرهای بهاری میگریست». فراغ یا فراق؟ ابر بهار یا ابرهای بهاری؟
4. «آسیاهای قونیه که مولانا با صدای ناله چرخابهایشان آشنا بود گواه گریههای مولانا در فراق شمساند. ای در غم تو بسوز و یارب/ بگریسته آسمان همه شب، من بودم و چرخ دوش گریان/ او را و مرا یکیست مذهب...». واژه چرخ در بیت دوم کنایه از آسمان است و سیاق ابیات نیز همین را نشان میدهد و ربطی به آسیاهای قونیه ندارد. اگر نویسنده گرامی تشبیه آسمان به آسیا را نیز در اینجا مد نظر داشته باشد، باز این تشبیه دور از ذهن است (آسمان: آس+ مان: ماننده آسیا. به نقل از التفهیم ابوریحان بیرونی)
5. «هرآینه که معشوق در دل جلوه کند، صدهزاران گل بشکفد و صدهزاران بلبل نوا سر دهند و ابرهای آبستن، آرام آرام بر فراز کوهها ظاهر میشوند و اشکهای خویش بر خاک میریزند». وجه افعال در این عبارت درست نیست، مگر آنکه پس از نوا سر دهند نقطه بگذاریم و واو عطف را حذف کنیم. همچنین باید دید آیا ترکیب نوا سر دادن درست است یا خیر؟ چون عبارات «در نوا آمدن»، «نوا زدن»، «نغمه زدن» و «نغمه سر دادن» گزارش دارند، ولی برای نوا سر دادن باید شاهدی از متون یافت. اگر به جای صدهزاران گل و صدهزاران بلبل از «هزاران گل بشکفد و هزار بلبل نوا سر دهند» استفاده میشد بهتر بود. هم جناسی میان هِزار و هَزار پدید میآمد و هم این سوال به ذهن نمیرسید که صدهزار بلبل در قونیه چه میکنند؟ البته، این بخش اخیر در حوزه ویرایش بلاغی است.
6. «اگر سخن تخیلی است که صفت آن تخیل است، هیچ کس از مولانا و عطار شاعرتر نیست و این دو چناناند که اساتید ماقبلشان». عبارت «تخیلی است که صفت آن تخیل است» یعنی چه و مرجع ضمیر آن، سخن است یا تخیل؟ مخیل بودن سخن چه ربطی به شاعرتر بودن مولانا و عطار دارد؟ (لطفا مناقشه نفرمایید که در اینجا منظور از سخن مخیل شعر است). بالاخره معلوم نشد که این دو چونان استادان ماقبلشان هستند یا شاعرتر از این دو کسی نیست؟
7. «شعر اگر مرام و مرادی دارد لابد باید از جنس سخن مولانا باشد». مرام و مراد داشتن شعر یعنی چه؟ جنس سخن مولانا چیست؟ آیا منظور معنای منطقی جنس است یا معنای عام آن؟ در این صورت، آیا واژههای نوع و سنخ بهتر نبود؟ به چه دلیل، لابد باید چنین باشد؟ آیا هر شعری که از جنس سخن مولانا نیست مرام و مرادی ندارد؟
شاید برخی همکاران در اینجا اشکال کنند که متن ادبی یا هر نوع متن غیرعلمی (به معنای اصطلاحی کلمه) فارغ از بایدها و نبایدهای حاکم بر متون علمی است و نمیتوان از این منظر آنها را نقد کرد. این سخن معقول و مقبول است، لیکن همین سخن درست نباید بهانهای برای گریز از درست اندیشیدن و درست نوشتن و مراعات اصول زبانی باشد. تا بعد، بدرود.