عاقبت عدم فرار از مدرسه

عاقبت عدم فرار از مدرسه

درباره زبان و ادبیات فارسی، ویرایش و نگارش، و برخی چیزهای دیگر (منهای سیاست)
عاقبت عدم فرار از مدرسه

عاقبت عدم فرار از مدرسه

درباره زبان و ادبیات فارسی، ویرایش و نگارش، و برخی چیزهای دیگر (منهای سیاست)

«کتابگردی» در روزی بارانی. گزارش از: محسن باغبان

گمان می‌کنم واژه «کتابگردی» هم مثل «بازارگردی» از برساخته‌های خودم باشد. اگر هم نباشد، من از آن به جای عبارت منحوس و تریلی‌واژة «قدم زدن در کتابفروشیهای خیابان انقلاب برای آشنا شدن با کتابهای نو و کهنه و سایر منافع جلیه و خفیه این کار» استفاده می‌کنم. 

 با این حساب، کتابگردی هم چیزی است در ردیف برادرانش: وبگردی و ولگردی، منتهی در معنایی مثبت که هدفدار بودن موجب آن است. البته، کتابگردی‌های این روزهای من فاقد این آگاهی و هدف بود، چون بیشتر می‌خواستم منظور استاد از ضرورت گشتن در کتابفروشی‌ها و کهنه‌فروشی‌ها را درک کنم. حاصل این گشتن‌ها، البته بیشتر سرخوردگی و ملالت بود تا لذت؛ به تفصیلی که سعی می‌کنم خلاصه و مفید عرض کنم.

*

می‌دانیم که یک «کتابفروشی» با سایر فروشگاه‌ها که در آن محصول یا محصولاتی عرضه می‌شود یک وجه اشتراک و دو وجه افتراق دارد. وجه مشترکش این است که کتابفروشی نیز محل عرضه محصول است، منتهی محصول فرهنگی؛ و وجوه افتراق در این است که کتابفروشی هم محل ارتباطات فرهنگی است و هم جایگاه اطلاع از رویدادهای فرهنگی.

یکی از معروف‌ترین کتابفروشی‌های دنیا از این باب، کتابفروشی بزرگی است واقع در خیابان پنجم شهر نیویورک. دورتادور این کتابفروشی قفسه‌های کتاب ایستاده‌اند و در میان سرا تابلوهای استوانه‌ای زیبایی قرار دارند که مهم‌ترین رویدادهای فرهنگی امریکا و بعضا جهان را به اطلاع مخاطبان می‌رسانند. اینکه فلان پروفسور ژاپنی در کدام دانشگاه سخنرانی دارد و فلان سمینار در کجا برگزار می‌شود و چگونه می‌توان برای شرکت در آن درخواست داد. به همین ترتیب، چکیده مقالات همایش‌ها و سخنرانی‌های انجام شده در یکماه گذشته را نیز می‌توان در آنجا یافت. آگهی‌ها و بروشورهای گالری‌ها، نمایشگاه‌ها، نگارخانه‌ها، حراج‌های موقتی کتاب یا محصولات فرهنگی و هنری نیز در این ستون‌های شیشه‌ای یافت می‌شوند.

بخش دیگری از این کتابفروشی قرائت‌خانه‌ای است که در کنارش انواع و اقسام نشریات و کتابها قرار دارد و خواننده می‌تواند پیش از خرید محصول مورد نظر خود نسخه‌ای از آن را به دقت ببیند و بخواند و حتی نقدهایی که درباره آن نوشته شده را مطالعه کند و بعد تصمیم به خرید بگیرد. ضمن اینکه کتابفروشانی در آنجا مشغول به کارند که انگار هر یگ کتابدار و کتابشناسی متبحرند و می‌توانند خواننده را برای اخذ بهترین تصمیم برای خرید یا سفارش بهترین کتاب در موضوعی خاص یاری کنند. در کنار قرائت‌خانه قفسه‌ای مملو از عینک‌های مختلف با نمره‌های متفاوت هم برای آنان که عینک خود را فراموش کرده‌اند یا نیاز به آن دارند قرار داده شده است.

بخش دیگری از این کتابفروشی اتاق شیشه‌ای مجلل و بزرگ و مبله‌ای است که هر روز یا هر چند روز یکی از نویسندگان یا استادان در آن پاسخگوی مراجعان خود است و این بجز مراسم ویژه‌ای است که در آن نویسنده کتاب تازه انتشار یافته‌ای، بخشی از کتاب خود را قرائت می‌کند و کتاب خریداران اثرش را به یادگار امضا می‌کند و به سوالات آنان پاسخ می‌دهد.

از سایر امکانات پیرامون این کتابفروشی مثل عضویت در باشگاه کتابخوانان و بوفه خوراک و نوشیدنی و بخش بازی کودکان و امکان کپی گرفتن رایگان از صفحات کتابها و نشریات و... می‌گذرم.

می‌خواهم با این مثال عرض کنم وقتی می‌گوییم کتابفروشی با سایر فروشگاه‌ها فرق دارد منظورمان چنین فرق‌های عملی و محسوسی است، نه تفاوت‌های ظاهری که مثلا میوه‌فروشی با نمایشگاه ماشین یا ساندویچی و البته کتابفروشی دارد.

یادم هست وقتی یکی از استادانم به تلخی درباره وضع نابسامان نشر و کتابفروشی در ایران سخن می‌گفت، خودش و ما را در چه حسرتی و دریغی فرو برد. چیزی که من تا به چشم خود آن را ندیدم نه عمقش را و نه تلخی‌اش را درک نکردم.

با این حال، من در این روز بارانی که هوای تهران سردتر از همیشه بود، سعی می‌کردم فارغ از این نگاه نسبتا خصمانه، در پی منظور استاد دیگرم باشم که به همه تاکید کرده بودند برویم و در بازار شام خیابان انقلاب کتاب ببینیم و بیشتر بدانیم.

از فضای گرفته مترو که ببرون آمدم، مستقیم به سمت بازارچه کتاب رفتم. به دلم افتاد که برای یکی از دوستان خارج از کشورم کارت پستالی بفرستم. به انتشارات یساولی و دیگر فروشگاه‌هایی که محصولاتی از این دست می‌فروشند سر زدم، ولی با تعجب دیدم فروشندگان آنها فرق بین کارت تبریک و کارت پستال را نمی‌دانند. وقتی هم من فرقشان را توضیح دادم گفتند: «ما از این چیزها نداریم!».

این را گذاشتم به حساب اینکه فرهنگ فرستادن کارت پستال در مملکت ما جا نیفتاده و این کالا مشتری ندارد (البته، بعد به طور اتفاقی، در یکی از دالانهای نمور خیابان از پیرمردی ارمنی آنچه را می‌خواستم خریدم).

حدود 4 ساعت بی‌هدف قدم زدم و از پشت ویترین‌ها به کتابها نگاه کردم و بعضا اسم برخی کتابها را هم یادداشت کردم. داخل بعضی مغازه‌ها هم رفتم و سراغ چند کتاب را گرفتم. در برخی مغازه‌ها دو خانم نشسته بودند به طور معمول مشغول پرچانگی؛ در برخی دیگر یک خانم و یک آقا به این مهم مشغول بودند؛ و در برخی دیگر پیرمردها یا میانسالان بی‌حال و حوصله‌ای سر در لاک خود کرده بودند. هیچ کدام از این جوانها یا پیرها بر اساس قاعده «تکریم مشتری» به پایم بلند نشدند یا لبخندی نزدند و خیلی‌ها جواب سلامم را هم ندادند. جوابهای هر سه گروه هم اکثرا برخاسته از رفع تکلیف و بی‌انگیزگی بود. تنها کتابفروش انتشارات دانشگاه تهران بود که با وجود شلوغی سر با متانت و محبت جواب داد و حتی برای یافتن کتابی، چند تماس با شعبه‌های دیگر گرفت و نشانی چند همکار را داد. همچنین، بجز انتشارات توس تقریبا هیچ کتابفروشی نشریات ادبی را برای فروش عرضه نمی‌کرد و لوح فشرده مطبوعات مجلس شورای اسلامی را نداشت. آرامشی که از کشف این موضوع یافته بودم تنها با یک پرسش ساده تمام شد و آن شنیدن خبر درگذشت شادروان حمید باقرزاده مدیر انتشارات هیرمند بود که پنج سالی بود به دامن خاک رفته بود و من خبر نداشتم!

از توس که بیرون آمدم، 6 ساعتی می‌شد راه می‌رفتم و نگاه می‌کردم. این چهارمین باری بود که به قصد کتابگردی بیرون آمده بودم و هنوز کاری نکرده بودم. شانه‌ام از سنگینی کیف و دستم از بار پلاستیکهای پر از کتاب درد گرفته بود. چتر را هم در دست دیگر گرفته بودم و می‌رفتم. تنها چیزی که کمی خوشحالم می‌کرد خریدن چاپ اول فرهنگ واژه‌نمای حافظ روانشاد مهین‌دخت صدیقیان بود که با هزار بالا و پایین و چانه‌زدن از یک کهنه‌فروش به 4000 تومان خریده بودم و دوست داشتم جایی بنشینم و آن را ورق یزنم یا مقدمه‌اش را بخوانم.

دوباره برگشتم و با وجود کمردرد، چند کهنه‌فروشی دیگر را که یا در زیرزمین بودند یا در طبقات دوم و سوم و در دالانهای تنگ و تاریک گز کردم. دیدن کتابهایی که با نخ شیرینی، فله‌ای بسته شده و در دو طرف دالان روی هم تلنبار شده و تا سقف می‌رسیدند حالم را بد می‌کرد. صدای انواع و اقسام موسیقی‌ها - از تکنوازی جلیل خان شهناز گرفته تا شانه‌هایت را برای گریة مرحوم هایده و کفتر کاکل به سر معین و دیگه بسه انتظار خانم حمیرا و صداهای نابهنجار ساسی مانکن و تتلو و دیگر هنرمندان نسل نو- بی‌اذن دخول می‌آمدند و می‌رفتند و مصداق بارزی از معنی «عرضه محصول فرهنگی» بودند (منتهی به معنی ایرانیش). برخی فروشنده‌ها با دیدن من که ریش آنچنان مبسوطی هم ندارم صداها را کمی کم می‌کردند و برخی دیگر با شتاب سر می‌رسیدند که «چه فرمایشی دارید؟»؛ می‌خواستند یک طورهایی سریع و راحت از شر این مزاحم ریشو که کمی تا قسمتی به نظرشان «حزب‌الله‌نشان» بود خلاص شوند. البته، خیلی هم به نتیجه مطلوب نمی‌رسیدند.

کتابهایی در این کهنه‌فروشیها دیدم که دلم را سوزاند. مثلا یک دوره دائرة المعارف امریکانا و یک دوره ناقص بریتانیکا دیدم و یک دوره دائرة المعارف دین اثر بی‌نظیر میرچا الیاده که روزی آرزو می‌کردم آن را داشته باشم. همچنین، کتابهای ادبی و هنری خیلی خوب. از جمله، چند مجلد از کتابهای مصحح عطار به قلم دکتر شفیعی کدکنی که خیلی هم از چاپشان نمی‌گذرد و چندان هم قدیمی نیستند. چیزهای دیگری هم دیدم که اگر بنویسم قصه طول می‌کشد و من ظاهرا از فرط سرما و خستگی و نخوردن چای  ولو یک لیوان ناقابل چای پشگل‌نشان سه‌مُشت- مریض شده‌ام و حالش را ندارم.

مشکل دیگری که کمی کلافه‌ام کرد بی‌نظم و ترتیب بودن این دسته‌دوم فروشی‌ها بود. تقسیم موضوعی پریشان و بی‌حسابی را شاهد بودم و قفسه‌های پر از گرد و خاک که با برداشتن هر کتابی سر و کله آدم را می‌گرفت و به سرفه می‌انداخت. عینکم را شاید بیش از ده بار پاک کردم و شب تا دوش علیه‌السلامی نگرفتم از خارش نیفتادم.

حسرت خوردم که چرا در مملکت ما حراجی‌های دائمی یا موقتی کتاب نیست تا ما درگیر چنین وضع بلبشویی نشویم و قیمتها اینقدر متنوع نباشد؟ مثلا در کتابفروشی اوج که پای پل عابر پیاده کارگر جنوبی است کتابی که به 200 تومان خریدم در جای دیگری 2000 تومان بود و...! اینکه دیگر نیاز به مدیریت کلان فرهنگی و اختصاص ردیف بودجه و تصویب مجلس و شورای نگهبان و مجمع تشخیص مصلحت و دستور رهبری ندارد.

پس از هفت ساعت، دوباره برگشتم سر خانه اول. تونل خفه متروی انقلاب را رد کردم و در فشار جمعیت سوار واگن شدم و دوباره با همان فشار در ایستگاه دروازه دولت از واگن به بیرون پرتاب شدم. دوباره سوار مترو شدم تا به هر کلکی هست خود را به خانه برسانم و خلاص شوم. در ایستگاه های بعدی که فشار همسفرانم کم شد و توانستم نفسی بکشم به آموخته‌هایم از این کتابگردی در زیر باران فکر کردم و بیش از همه به این اندیشیدم که «کتابفروش» و «کتابفروشی» چه ویژگیهایی باید داشته باشد؟ به نظرم ‌رسید که لااقل کتابفروش باید کاسبی خوش‌اخلاق و مطلع باشد و جنس را به قیمت بفروشد و صبر و حوصله سروکله زدن با مشتری را داشته باشد و بهترین اطلاعات را در اختیار او قرار دهد و... . و دیدم من در اغلب کتابفروشیهای انقلاب خودمان، چیزی که ندیدم همین‌ها بوده. اغلب سگرمه‌ها درهم و ابروها چین خورده بود و زبانها هم فقط به «نه» و «نداریم» و «نمی‌دانم» می‌چرخید: فلان کتاب را دارید؟ «نه». به نظرتان از کجا می‌توانم تهیه کنم؟ «نمی‌دانم»! حرف همه یک کلام بود و من فکر می‌کردم که چه «نه»ها و «نمی‌دانم»های غلیظ و نامهربانانه‌ای که نشنیده‌ام.

از نظر اطلاعات کتابشناسی هم اوضاع کتابفروشانمان بهتر از این نبود. کتابی در تاریخ اسماعیلیه می‌خواستم. آوردند. پرسیدم: اثر دیگری هم هست که شما معرفی کنید؟ - «نه. ما همین را داریم!». در حالی که پشت ویترین کشف‌المحجوب سجستانی را داشتند.

چیزی که مایه شگفتی‌ام شد این بود که بعضی‌ها حتی لیست آثار منتشره‌شان را نداشتند. از طهوری و خوارزمی و انتشارات دانشگاه تهران و چند فروشگاه دیگر این لیستها را گرفتم، بقیه یا نداشتند یا ندادند یا من دیگر طلب نکردم. بنابراین، شانس اولم برای آشنایی با کتابهای جدید بسیاری از ناشران را از دست دادم. یادم افتاد که وقتی نمایشگاه کتاب دایر می‌شد روز اول یکی از ما می‌رفت و این فهرستها را تهیه می‌کرد و ما یکی دو روز اسم کتابها را می‌دیدیم و برای خریدشان چانه می‌زدیم و بعد همگی برای خرید می‌رفتیم. جز این بود، کتاب خریدنمان هم مثل روزهایی می‌شد که از سر بیکاری می‌رفتیم بازار سید اسماعیل در جهارراه سیروس و همین طور اتفاقی یک سماور زغالی تا یک فانوس عتیقه یا کیسه خواب می‌خریدیم. و دوباره یادم افتاد که سال 70 همه نمایشگاه را گشتیم و چیزی نخریدیم تا اینکه من بیرون نمایشگاه از یک بساطی دیوان مسعود سعد را به 100 تومان خریدم.

نداشتن یک حراج ساده مساوی است با همین گل به سری که می‌بینیم. چه تعداد کتاب ارزشمند به دست طالبانشان نمی‌رسد، چقدر سرمایه از ناشران یا نویسندگانی که کتابشان در وقت مالوف فروش نرفته و در انبار مانده از بین می‌رود، و چقدر کتاب به دردنخور حیف مقوا در همین دالانها و پستوها تلنبار می‌شود، جنبه‌های دیگری است که می‌شود درباره‌شان فکر کرد. البته فقط فکر! چون ما که اهل عمل نیستیم.

آشنا شدن با برخی کتابها و آثار جدید برای آدمی مثل من که به قول پدرزنم «کتاب‌باز»م، البته جالب بود. چند کتاب کوچک هم خریدم که وقت مترو و اتوبوسم را پر می‌کنند و این هم خوب بود، اما از آن سو، دیدن موجود ارزشمندی که برخی از آنها حاصل عمر یک یا چند نفر است در دست کسانی که برخی‌هاشان بی‌اغراق «لا یتمیز الهر من البر»ند و با کتاب همان معاملت می‌کنند که با پفک و لبو و باقلا ناراحت کننده است. اگر این بی‌عزت و خوار بودن‌ها، پیچیده در نخ شیرینی و تلنبار تا سقف، مملو از گرد و خاک فراموشی و حق‌ناشناسی، سبب ملال و سرخوردگی نشود، چه حس دیگری باید در آدم بیافریند.

شرمنده! سرتان را درد آوردم.

آذر 1390

نظرات 1 + ارسال نظر
محمد اقلامی شنبه 5 بهمن 1392 ساعت 08:45

خداوند شما را برای ما وخانواده محترمتان
نگهدارباشد.

درود. سپاسگزارم اقلامی بزرگوار. شما را نیز نگهدار باشد. شاد باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد