3. من تا امروز هیچ کدام از همکاران خود در نگاه را نه دیدهام و نه میشناسم. آنها هم همینطور. برای من، آن گرامیان فقط شیوشهای مختلف صدای انسانی هستند و برای آنها من نیز. انگار ما از دریچه نشریه «صدای پنجشنبه» با هم آشنا شده بودیم.
4. همکارانم در نشریه حالشان خیلی خوب است. سی و هشت شماره از یک هفتهنامه را با موفقیت درآوردن به این معنی است که تو تازه کارت را شروع کردهای و به سلامتی داری بحران سال اول را رد میکنی و برنامههایت دارد راست و ریست میشود. شبها داری خواب کارهای چند شماره بعد را میبینی: مصاحبههایی که باید بگیری و آماده کنی، مقالهها و یادداشتهایی که سفارش دادهای یا باید سفارش دهی، تلفنهایی که فردا باید بزنی، حسابهایی که باید به آنها برسی، پاسخهایی که باید به خوانندگان بدهی... اضافه کنید به این سیاهه فکر و خیال قیمت کاغذ و وضع اقتصادی نشریات کاغذی و حال و روز پخش و توزیع و... را تا ببینید این خوابها همیشه شیرین و امیدوارکننده نیستند. بعضیهاشان واقعا کابوسند و ترسناک، درست مثل دیوینِ فیلم «طالع نحس». وقتی به شماره 38 میرسی یعنی کارت را درست انجام دادهای و میتوانی ادامه دهی. تعطیلی در چنین زمانی درست مانند سقط کردن بچه هشتماهه است: دردآور، آزاررسان، غیرقابل باور. خستگی را هم بدجور به تن آدم میگذارد.
5. نگاه نشریه خوبی بود. چون آدمهای خوبی آن را میساختند و روی پیشخوان دکهها و روزنامه فروشیها میگذاشتند. خواندنی بود، چون کسانی که میدانستند خواندن چه لذتی دارد آن را مینوشتند. پر از نگاه بود، چون پدیدآورندگانش اهل نگاه، نظر، و تماشا بودند. تماشا در اندیشه دیگران و لذت بردن از اینکه هر سری صدایی دارد و هر چشمی نگاهی، کار هرکسی نیست. نگاه میگذاشت هم دغدغه کسی را بفهمی که دوست داشت پابرهنه با آرپیجی برود توی اتوبان و «هل من مبارز» سر دهد، هم شیوه کسی را بشناسی که انگار جزو گروه آپاریگراهای گاندی بود. نگاه هم فلسفه میگفت، هم میگذاشت شهری را که روزگاری دوستش میداشتی ببینی و هم حرفهای در دل ماندهات را برایش بفرستی. با هر کس به شکل حال خودش همراه میشد و ترسی نداشت که یار بدحالان و خوشحالان باشد. در کنار این «تالیف قلوب» که با تعجب نام عباس عبدی و صادق زیباکلام و فریدون مجلسی و سیدعبدالجواد موسوی و دیگران را در کنار هم میدیدی، هم چهگوارا دوسیه قطوری داشت هم ژان پل سارتر، هم مصدق پروندهدار بود و هم مهدی اخوان. هم حسین علیزاده حرفهایش را میزد، هم احمدرضا احمدی، هم پیروز مجتهدزاده و عبدخدایی، و هم آقای ناطق نوری. در عین حال، خبر از هیچ سوپراستار و فوتبالیست و آرتیستی نبود، از تبلیغ کمربند لاغری و کرم موبَر و ژل جوانی و لوازم منزل آنچنانی و کاغذهای گلاسه رنگی و عکسهای گلدرشت برای پر کردن صفحه و این چیزها هم خبری نبود. و این یعنی نگاه برای شعور مخاطبش حرمت قائل بود. حرمتی که هر هفته در پایان نوشته سردبیر با این عبارات ظاهر میشد: «زیاده جسارت، ایام به کام، مخلص شما سردبیر».
6. تعطیلی نگاه سبب آزردگی خاطرم شد. البته ملالی نیست، چون آزردگی خاطر دیگر جزو شخصیت ما دوستداران فرهنگ شده و ظاهرا دیگر کاریش هم نمیشود کرد. با این حال، به نظرم میرسد باید فکری برای رسانههای کاغذیمان بکنیم تا بچههای خوبش اینقدر زود سقط نشوند. باید چارهای بیندیشیم که کارهایمان نصفه و نیمه رها نشوند. باید برای آزردگیهای خاطر و خستگیها و سرخوردگیهایی هم که بر تنها و روانها میماند فکر اساسی بکنبم. شاید به جای همه این کارها فقط کافی باشد کمی بیشتر اهل نگاه و نظر و تماشا باشیم یا طبیعی بودن شیوش صداهای مختلف را بیشتر درک کنیم. شاید، شاید... درست نمیدانم.
7. مساله مالی کم مسالهای نیست. یک ذرهاش کافی است تا پدر و هفت جد آدم را با هم در بیاورد. ناباوران میتوانند بروند فیلم «برای چند دلار بیشتر» سرجیو لئونه را دوباره ببیند تا دوزاری کجشان در این باره یکجورهایی راست بیفتد... . میگویند نگاه هم به خاطر مسائل مالی تعطیل شده و هیچ مسئله ای در کار نیست، اما تو باور نکن!