عاقبت عدم فرار از مدرسه

عاقبت عدم فرار از مدرسه

درباره زبان و ادبیات فارسی، ویرایش و نگارش، و برخی چیزهای دیگر (منهای سیاست)
عاقبت عدم فرار از مدرسه

عاقبت عدم فرار از مدرسه

درباره زبان و ادبیات فارسی، ویرایش و نگارش، و برخی چیزهای دیگر (منهای سیاست)

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید (حاشیه‌ای بر دو نقد). دوازدهمین نوشته در نشریه نگاه پنج شنبه. محسن باغبان

در طی سه شماره گذشته، دو نقد از این بنده در نگاه به چاپ رسید. نخست، نقدی با عنوان «وزارت به ستم مرا دادند و نه جای من بود» بر برخی آثار جناب آقای سید جواد موسوی و دیگری با عنوان «نقد خود اول آزمایش کن» در پاسخ به مقاله «مرثیه‌ای برای عدالت» از جناب آقای احمد طالبی‌نژاد. در این کارگاه، قصد دارم حاشیه‌ای بر هر دو مقاله بنویسم و نکات مهمی را در ضمن آن عرض کنم. آرزوی این بنده این است که روزی را ببینم که نقد در این کشور چنان جایگاهی یافته که هرکس در هر مقامی هست خود را بدان ‌نیازمند ببیند و پیش از آنکه دست به انجام کاری بزند آن را به شور بگذارد و بسنجد و بعد از انجام نیز دیگران را تشویق کند که به نقد آن بپردازند. این کار البته نباید «نقد ریا» باشد. همه می‌دانند که نقدپذیری صفتی نیک است و کسی دوست ندارد دیگران او را فاقد این خصلت بدانند. شاید برای همین است که نقدناپذیرترین مردم هم ریاکارانه خود را شنوای نقد و پذیرای آن نشان می‌دهند و دیگران را دعوت به انتقاد از خویش می‌کنند، گرچه هرگز به آن نقدها نمی‌اندیشند و از شنیدن سخن دیگران رنجه می‌شوند و در مقام پاسخگویی سخنان ناقد را به سخره می‌گیرند و با زبانی خاص که معجونی از هجو و طعن و تعریض و توهین است - و می‌توان آن را «زبان انتقاد» نام نهاد- طرف مقابل را به خموشی دعوت می‌کنند یا از میدان فراری می‌دهند.

در ابتدای مقاله «وزارت به ستم...» عرض کردم که من عاشق این دسته از مردمم و در انتها، در بیان وجهش آوردم که خودم جزء همین مردمم. فراموش نکنید که من هم در همین جامعه و در چنین هنجاری آموزش دیده‌ام. از زمان مناظره‌های شهید دیالمه با بنی‌صدر، شهید بهشتی با کیانوری، دکتر سروش و آقای مصباح با احسان طبری و... در اوایل انقلاب که یادم هست تا روزهای جوانیم که منتقدان محسن مخملباف را «مهمل‌باف» نام می‌دادند یا شخصیت سروش را به بهانه نقد اندیشه‌های او به خاک و خون می‌کشیدند تا همین اواخر در روزنامه‌ها و صداوسیما که وقتی مناظره‌ای یا گفتگویی هست به جنجال کشیده می‌شود و دعوا راه می‌افتد، این بنده هنوز شانس این را نداشته‌ام که در فضایی آرام و دوستانه حاضر باشم و حس کنم که نقد در آن برای ایجاد رشد صورت می‌گیرد.

خواهش می‌کنم از سخنانم این طور برداشت نکنید که دارم به حوزه سیاست اشاره می‌کنم. من نه عقل معاش دارم نه عرضه تدبیر منزل، تا چه رسد به سیاست مُدُن. از کسی یا چیزی هم کینه - حتی از نوع مقدسش- به دل ندارم که بخواهم این‌جا عقده‌گشایی کنم. منظورم همه حوزه‌های مرتبط با نقد البته در حد درک و تجربه‌ام- است. نقد در این کشور بیشتر ابزار سرکوب کردن است تا رشد ایجاد کردن. برای همین، دیگر فرقی نمی‌کند یک کتاب داستان یا شعر مورد نقد است یا یک نظریه دینی یا یک موضوع سیاسی، یا حتی یک مقاله پژوهشی درباره مثلا عطار یا شخصی دیگر. روشن است که مقاله‌ای که به بحث درباره شاعری از قرن شش یا هفت هجری می‌پردازد، دیگر موضوع روز جامعه ما نیست تا بگوییم فضای حاکم چنین اقتضائاتی دارد، پس چگونه است که در برخی مقالات نقد از این دست هم، زبان نقد را پیراسته از طعنه و توهین و آراسته به اخلاق و دانش نمی‌بینیم یا کمتر می‌بینیم؟

به نظرم، اگر نگاه یکی از شماره‌هایش را به بررسی زبان نقد در جامعه ما اختصاص دهد، به نکات بسیار مفیدی از این بررسی‌ها می‌توان دست یافت. از جمله می‌توان به این پارادوکس رفتاری اشاره کرد که چرا جامعه‌ای که از دیرباز مبتنی بر اخلاق بوده و لااقل شعارش را می‌داده، گاه در برخورد با مخالفانش به بی‌اخلاقی غلتیده و برخی از بهترین آثار ادبیش از همین بی‌اخلاقی‌ها پدید آمده؟ مناظره کسایی و سیبویه در باب مساله زنبوریه که به روایتی سبب دق کردن سیبویه شد، مناظره میر سیدشریف جرجانی و ملاسعد تفتازانی، طعنه‌های حافظ و سعدی و مولوی به این و آن، عارفنامه ایرج میرزا که عارف قزوینی گفت یکی از چیزهایی که مرا کشت همین شعر بود، مقالات ملک الشعرای بهار در مجله دانشکده ادبیات دانشگاه تهران و پاسخهایش به تقی رفعت صاحب روزنامه تجدد، موضع‌گیری‌های روزنامه‌ها و نشریات دوره خودمان از رسالت و سلام و بیان و جمهوری و کیهان بگیرید تا زن و مهر و کیان و ... نمونه‌هایی برای این موضوع هستند. این‌ها را به علاوه انواع مناظره‌ها و مباحثه‌های موجود در تاریخ و نتایج آنها در نظر بگیرید تا تصدیق کنید که بیهوده حرف نمی‌زنم. آیا عجیب نیست که گروهی از بزرگ‌ترین دانشمندان و ادبای ما که در فضلشان شکی نیست به این کارها دست زده‌اند؟ اینکه روزی نوشتم ادبیات ما مبتنی بر فصل است نه وصل به سبب وجود چنین تاریخی است که سبب شده علی بن عباس پس از هزار سال هنوز عنوان «مجوسی» در انتهای نامش باشد و زکریای رازی و ابوریحان بیرونی متهم به دهری‌گری باشند و ابن‌مقفع بی‌دین و فاسق به حساب آید. کسانی مانند ابن‌سینا و ملاصدرا واقعا شانس آورده‌اند که ارتداد و کفرشان زود از پیشانی‌شان پاک شده و سر سالم به گور برده‌اند.

به نظر من، همه یا بخش قابل ملاحظه‌ای از این عناوین حاصل کینه‌ها و بغض‌هایی است که منتقدان و دشمنان از این افراد داشته‌اند (یادمان نرود که تا سال 110 هجری امیرمومنان را بر سر منابر لعن می‌کردند).

آرزوی دومم از همین موضوع ناشی می‌شود. اینکه اهل فرهنگ روزی به ادبیات وصل روی بیاورند و ادبیات فصل را برای همیشه ترک کنند و آن را جز در جایی که واقعا سزاوار است به کار نبرند. بخش مهمی از عدالت درک و عمل به این معناست که به هرکس به اندازه لیاقتش و خدماتش آفرین بگوییم یا به قدر خیانت و جنایت و پستیش نفرین کنیم. اینکه می‌گویم ما باید یاد بگیریم که حقیقت را همانگونه بخواهیم که هست نه آن طور که می‌پسندیم و عدالت را از راه درستش بخواهیم نه از هر راهی، برخاسته از چنین دیدگاهی است.

اینکه برخی از ما - جرات ندارم بگویم همه ما- به نوعی احساس می‌کنیم تا صدایمان را بلند نکنیم و دعوا راه نیاندازیم نمی‌توانیم به حقمان برسیم یک رفتار اجتماعی نهادینه شده است. چرا برخی تصادف‌های معمولی ما در خیابان با کتک‌کاری شروع می‌شود و در اغلب موارد یک «هوی، مگر کوری مرتیکه» قبل از هر کلام دیگر دارد؟ چندبار پیش آمده ببینیم که در یک تصادف دو طرف با هم دست داده و لبخند زده و گفته باشند که «نگران نباشید. پیش می‌آید»؟

بوقهای اعتراض ما به یکدیگر بدترین فحشهای در دل مانده ما را با خود حمل می‌کنند و می‌روند تا اعصاب طرف مقابلمان را بمباران کنند. در خانه‌ها سر هر موضوع بی‌اهمیتی دلخوری و دعوا پیش می‌آید. تلویزیون را که باز می‌کنی در هر سریالی یا یک نفر مشغول دعواست یا می‌خواهد برود دعوا راه بیاندازد. پربیننده‌ترین برنامه تلویزیونی کشور یعنی برنامه نود مبتنی بر دعوا و مرافعه و جدل است و جالب این است که هدف این برنامه هم روشن شدن حقیقت است (اصلا فکر کرده‌اید که چرا ما مردم از برنامه نود خوشمان می‌آید؟). همین دیروز نامه منتشر نشده‌ای از روانشاد احمد شاملو را می‌خواندم که عبارات نخستش توجهم را جلب کرد: «آقاى عزیز! با سلام. یادداشتى را که‌‌ ملاحظه‌‌ مى‌‌کنید، هم مى‌‌توانید یک ‌‌نامه‌‌ خصوصى تلقى ‌‌کنید هم مى‌‌توانید در نهایت ‌‌سپاسگزارى‌‌ من به ‌‌دادگاهى‌‌ احاله‌‌ کنید که ‌‌من‌‌ آن را به‌‌ مجلس پر سروصداى محاکمه‌‌ سانسور تبدیل‌‌ کنم، چون به‌‌ هرحال یکى باید در برابر این‌‌ فشار قد علم‌‌ کند».

از این همه دعوا، مرافعه، توهین، افترا، و بدنوشتن و بدگفتن چه به دست آورده‌ایم که از این روش دست برنمی‌داریم؟ چرا فکر می‌کنیم دیگی که برای ما نمی‌جوشد بهتر است سر سگ تویش بجوشد؟ چرا فراموش می‌کنیم که زبان ما تابعی از بافت‌های فرهنگی و فرافرهنگی جامعه ما و یکی از نمودهای رفتار اجتماعیمان و اجتماعمان به شدت متاثر از زبانمان است؟ چرا انسانهای آرام در جامعه ما دارند نایاب می‌شوند و در عوض انسانهای ناباب فراوان؟ این عصیانزدگی به کدام مینوی سعادتی راه دارد؟ حقیقت این است که اگر فکری برای این چرخه معیوب نکنیم، زندگی برای خودمان و نسلهای بعدیمان سخت‌تر از این هم خواهد شد و اولین کار این است که باید زبانمان را مهار کنیم: «ای زبان تو بس زیانی مرمرا».

چند روز پیش که از سفر می‌آمدم در ردیف جلو صندلی ما چند جوان نشسته بودند؛ جوانانی با همین مدل موهای سیخ‌سیخ و... . از ظاهرشان و حرف‌هاشان معلوم بود دانشجو هستند. تنها کسانی که در هواپیما بلند حرف می‌زدند و بلند می‌خندیدند و همدیگر را مسخره می‌کردند همین‌ها بودند. کار به جایی رسید که وقتی حوصله‌شان سر رفت به مهمانداران زن هواپیما بند کردند و به بهانه گرفتن غذا یا آب دائم مزاحم آن‌ها ‌شدند. وقاحت به جایی رسید که بلندبلند با اشاره به سمت دیگر هواپیما که دختران جوان آنجا نشسته بودند ‌گفتند: "ما در سمت پیرها افتاده‌ایم. بهشت آن طرف است..." . اعتراف می‌کنم که هم کلافه شده بودم و هم عصبانی. چندبار خواستم تذکری به آنها بدهم تا خودشان را جمع و جور کنند، همسفران هم به تاسف فقط سری می‌جنباندند، ولی در عوض ترجیح دادم غذایم را به آنها بدهم و یک روزنامه ورزشی تا سرشان گرم شود. سعی کردم با مهربانی صدایشان کنم «آقای من، لطفا...» و دوباره به این فکر کردم که این حاصل ساخت‌وسازهای نصفه‌ونیمه خودمان است و غصه خوردم که چرا جوان دانشجوی مملکت باید این قدر بی‌ملاحظه رفتار کند؟ چرا زنی را که در جامعه مشغول به انجام خدمتی است باید با ابزار بازی و سرگرمی اشتباه بگیرد و فکر کند که لحظات سفر را می‌تواند با او لذت‌بخش‌تر کند؟ چرا باید آرامش مکانی عمومی را به هم بزند تا به چشم بیاید؟ و آخر اینکه چرا من هیچ راه دیگری جز تاسف خوردن یا دعوا کردن و برخورد تند با آنان بلد نیستم تا در آن موقعیت انجام دهم؟

من همین مشکل را با صاحبخانه‌ام دارم که دائم دارد قوانین زیستن در خانه‌اش را با تلفن به بنده ابلاغ می‌کند. به همبن ترتیب است همسایه بی‌ملاحظه طبقه بالایی که ماشینش را جای من پارک می‌کند و زباله‌اش را می‌گذارد جلوی در، صاحب ساختمان کناری که دارد بنایی می‌کند و به خیالش نیست که سروصدا کردن زمان خودش را دارد، سوپری سر کوچه که یک بسته سوپ آماده را به دو برابر قیمت می‌فروشد، راننده‌ای که 700 تومان را 800 تومان می‌گیرد، همکاری که کارش را درست انجام نمی‌دهد و زیرآب دیگران را می‌زند، استادی که حق دانشجویانش را ناحق می‌کند، خواننده‌ای که آدم را مهمان فالش‌خوانی‌های خود می‌کند و ترانه‌های بی‌سر و ته می‌خواند، فوتبالیستی که حال آدم از دیدن رفتارش در بازی و سخنانش در روزنامه‌ها به هم می‌خورد، روحانی‌ای که جواب حکم شرعی را اشتباه می‌دهد و وقتی گیر می‌کند از جایش پا می‌شود و می‌رود، دکتری که بابت تشخیص غلط و درمان اشتباهش کلی پول گرفته و طلبکار هم هست، اینترنتی که یا قطع می‌شود یا فیلترینگ سفت و سختی دارد و حرص آدم را در می‌آورد، بانکی که 10 میلیون می‌دهد و 30 میلیون پس می‌گیرد و آخرش هم اسمش این است که بانکداری بدون رباست، کسی که دیه‌ خونش 90 میلیون است، ولی نه ماشین شش میلیاردی که 400-500 میلیونی سوار می‌شود و فکر می‌کند خیابان ملک طلق پدرش است در قیاس با بچه‌ای که تا ساعت یک شب کنار چهارراه دولت می‌ایستد و فال حافظ و دستمال کاغذی می‌فروشد تا خرج تحصیل سال آینده خودش و خواهرش را دربیاورد، و... . من با همه این‌ها مشکل دارم و واقعا نمی‌دانم چه باید بکنم. آموزش‌هایی که دیده‌ام مرا به عصبانی شدن و بروز این خشم ولو به دادن یک فحش ناقابل غیرمنشوری سوق می‌دهد، ولی چون این کار پاسخگوی احساس دردم نیست حرف‌هایم را درونم می‌ریزم و خودم را می‌خورم و می‌گویم: دلم می‌سوزد و کاری ز دستم بر نمی‌آید... قسمت ما شایدم اینجور بود... درد را از هر طرف که بخوانی درد است... .

تا به حال گفتم «من» تا معلوم شود آدم پرتی نیستم و حالا می‌گویم «ما». چون همه ما از این چیزها در رنجیم. هیچ کدام از ما سیب‌زمینی نیستیم و وقتی راهی برای خالی کردن خود نداریم، بسته به حال و هوا و وضعمان فرافکنی‌های مختلف می‌کنیم. مثلا ما در مقاله‌ها و شعرها و کتاب‌هایمان این کار را می‌کنیم، چون چاه بهتری برای بیان دردهایمان نداریم. بسته به موقعیت، همچنانکه لقمه در خون می‌زنیم و وجودمان پر از حرفهای نگفته است و زبان آتشینی داریم که در نمی‌گیرد، در برخورد با کسی که ترمز بریده و داد و فریاد راه انداخته، ناگهان می‌شویم صلح کل و به نصیحت او می‌پردازیم یا بالعکس به آدم صلح کل می‌تازیم که تو چنین و چنانی و بی‌احساس و بی‌دردی. نمی‌دانم چرا این دور باطل ادامه دارد؟ انگار ما را ساخته‌اند برای مخالف‌خوانی.

روزی از لائوتسه جمله‌ای خواندم که مرا سخت به فکر فرو برد: «یک سفر هزار مایلی از یک قدم کوچک شروع می‌شود» و دیگرروز از نیچه در کتاب غروب بتها: «فرمول من برای شادکامی: یک بله، یک نه، یک راه مستقیم، یک هدف». این دو جمله در من اثر مثبتی گذاشتند. شاید به این سبب که زمانی به آن‌ها برخوردم که به دانستنشان نیازمند بودم.

من سالهاست آن آدم آرمانگرای حساس حاضر در صحنه را که در وجودم زندگی می‌کرد ترک کرده‌ام و خودم را از دردسر حق و باطل بیرون کشیده‌ام و سعی می‌کنم آرام باشم، ولی هنوز به قول خانم «ا.م» لحنم تند است و معلوم است که دارم خودم را در این باره سانسور می‌کنم. راستش را بخواهید به این نتیجه رسیده‌ام که هر کس باید از خودش ساختن را شروع کند و سلوک خود را در تحمل همین غم‌هایی ببیند که از آسمان و زمین به او می‌رسد. گمان می‌کنم پیدایش یک هنجار درست در اجتماع از یک گام کوچک در خود ما شروع می‌شود و اینکه ما به چیزهایی نه و به چه چیزهایی بله می‌گوییم و کدام راه مستقیم را برای رسیدن به هدفمان در پیش می‌گیریم، حاصل همین قدم است. برای همین است که می‌گویم رسیدن به عدالت بجز حاکمی عادل مردمی عدالتجو هم می‌خواهد. چون نمی‌خواهم دوباره نقش آدم‌های صلح کل را بازی کنم و کفر همکارانم را در بیاورم بیش از این دیگر چیزی نمی‌نویسم.

اما بعد؛ بسیاری از ما چنین می‌اندیشیم که نوشتن کار راحتی است. دست کم تجربه سالها نوشتن باعث شده که راحت بتوانیم بنویسیم، ولی از این نکته غافلیم که چنین توانی، پیش از آنکه دو بال برای پریدن به آدم بدهد، عالبا دو پای آدم را هم می‌شکند. خوب است پیش از شروع هر نوشته‌ای این ابیات منظومه ملا هادی را برای خود بخوانیم که «اسّ المطالب ثلاثة علم/ مطلب هل مطلب ما مطلب لم»؛ آیا باید بنویسیم؟ چرا باید بنویسیم؟ و چه باید بنویسیم؟ وقتی به این چیزها فکر می‌کنیم تازه متوجه می‌شویم که برای چه کسی نوشتن اهمیت بیشتری دارد، چون تا ندانیم برای که می‌نویسیم نمی‌توانیم به آن سه سوال پاسخ دهیم. توجه نکردن به چهار موضوع یاد شده و بی‌احتیاطی در نوشتن و مراعات نکردن اصول نوشتن (از لغت و صرف و نحو بگیرید تا معانی و بیان) در بسیاری موارد به بی‌هدف نوشتن و تیری در تاریکی انداختن راه می‌برد و همان چیزی را ضایع می‌کند که در صدد دست یافتن به آنیم. همچنین، سبب می‌شود حقیقت مخدوش شده و عدالت بازیچه قرار بگیرد و این بسیار شبیه حرکتی است که آن جوانان با مهمانداران خویش می‌کردند.

مطالبی که در پاسخ به جناب آقای طالبی‌نژاد نوشتم از همین دست نوشتن‌ها بود. دلیلش این بود که می‌خواستم نشان دهم چطور بازگویی بخشی از حقیقت می‌تواند به ضایع شدن حقیقتی بزرگ‌تر بیانجامد و چگونه می‌شود حقیقت را به نفع خود و مطابق با خواست خود مصادره کرد.

واقع امر این است که نوشته بنده همان اشکالاتی را داشت که نوشته ایشان را بدان‌ها منسوب کرده بودم. اولین و مهم‌ترینش مغالطه فضل‌فروشی بود و استفاده از روش توپ را به زمین حریف انداختن. بنده با توسعه روش نقد ایشان که روش جاافتاده‌ای در نشریات کشور ماست و با دادن رنگ و لعابی منطقی به سخنانم‌، خواستم با بیان انواع مغالطه و جدل و خطابه در نوشته ایشان این طور حرفم را به کرسی بنشانم که نوشته ایشان فاقد وجاهت است. البته، ایشان هم آن قدر بی‌احتیاطی کرده بودند که بتوان چنین خرده‌هایی بر نوشته‌شان گرفت. اینکه چگونه این کار ناپسند را انجام دادم چندان پیچیده نیست. نکته مهمی که به عمد آن را نادیده گرفتم نحوه پیدایش اثر و پیام آن بود. خلاصه مطلب ایشان این بود که «وقتی یک انسان در برابر هجوم بی‌عدالتی‌ها قرار می‌گیرد همیشه نمی‌تواند آرامش خود را حفظ کند و در نتیجه برخی اوقات سخنانی می‌گوید که خشم و غیظ خود را نشان دهد و سید جواد موسوی نیز چنین کرده است و از این باب نباید به او خرده گرفت و گمان کرد که این نوعی نهادینه کردن خشونت‌طلبی است».

کجای این سخن بد و ناصواب است؟ من خیلی آدم کودنی نیستم (اقلا خودم این‌طور فکر می‌کنم) و با خواندن چند مقاله دیگر از ایشان و نحوه برداشت و برخوردشان با مسائل و زبان نوشتارشان خیلی خوب به این موضوع پی بردم، ولی خواستم حقیقت را به نحو دیگری نشان دهم و نوشته ایشان را به نحو دیگری پاسخ بدهم و در نتیجه، شد آنچه که شد و ملاحظه فرمودید.

راه درست پاسخ دادن به ایشان بیان جانمایه سخنشان بود و اینکه در این اندیشه بر صوابند. پس از آن، باید به بیان مطالب جزئی دیگر می‌پرداختم، آن هم با آوردن این عذر که ایشان وقت کافی برای نوشتن مقاله خود نداشته‌اند و برخی خطاهای ساده از این رو در نوشتارشان راه یافته است. همین جا، در حضور همه عزیزان بابت نوشتن آن مقاله از همکار گرامی جناب آقای طالبی‌نژاد پوزش می‌خواهم. هدفم به هیچ‌وجه این نبود که ایشان را ناراحت کنم یا از این راه کلاهی برای سر خود درست کنم. می‌خواستم نشان دهم که وقتی عرض می‌کنم «ما مجاز به قضاوت درباره دیگران نیستیم مگر از پیش شرایطش را احراز کرده باشیم» دقیقا یعنی چه و وقتی موضوع به این سادگی را به عمد یا سهو فراموش می‌کنیم چه روی می‌دهد.

پرسشی که با بیان این سخنان می‌خواهم طرح کنم این است که ما در طی این سالها با راه انداختن این همه جنگ لفظی چه مقدار از حقیقت را روشن کرده‌ایم و چه مقدار به عدالت نزدیک شده‌ایم و در عوض چقدر حق را ناحق کرده‌ایم؟ آیا جز این بوده که با تکیه بر ادبیات فصل و ناراحت کردن یکدیگر نیروهایمان را ضعیف‌تر کرده‌ایم و از هدف دور شده‌ایم و به جای اینکه در یک راه قرار بگیریم به راه‌های مختلف رفته‌ایم؟

نوشته موسوی عزیز هم از این قاعده مستثنی نیست. همه سخن سید عزیز در دو مقاله‌ای که نوشتند این بود که برخی بی‌عدالتی‌ها را واقعا نمی‌توان تحمل کرد. قصد ایشان به هیچ وجه این نبود که خشونت به خرج بدهد، می‌خواست نشان دهد که چقدر ناراحت است. اصولا، آدم شاعر جنسش با دیگران کمی فرق می‌کند و حساسیت‌های عجیبی دارد که همگی ناشی از لطافت طبع است و طبع لطیف نمی‌تواند آزار کسی را ببیند چه رسد به این‌که خودش عامل آن آزار باشد. پس انگ خشونت‌طلبی به ایشان به هیچ وجه نمی‌چسبد.

البته، نقد بنده بر نوشتار ایشان از این باب نبود، حرفم این بود که چندین روش برای ابراز این ناراحتی وجود دارد که اثر و دلالتش هم بیشتر و سریع‌تر است و هم سبب سوءتعبیر نمی‌شود. به گمانم، اینکه دیگران چه می‌کنند ده درصد ماجراست و اینکه ما چه می‌کنیم نود درصد دیگر. کلوخ‌انداز را پاداش همیشه سنگ نیست، باید راه‌های دیگری هم وجود داشته باشد که یافتنش نیازمند همفکری بیشتر است. ضمن اینکه باور دارم ما به اندیشه و قلم کسانی چون سید جواد و دیگر عزیزان نیاز داریم و نباید آن‌ها را همیشه و همه‌جا خرج کنیم.

پیشنهاد این بنده به گروه همکارانم در نشریه نگاه این است که بیایید با کمک هم و نقد درست آثار یکدیگر، چه در بعد محتوا و زاویه دید و چه ساختار و مخاطب و زبان، بدون اینکه بخواهیم یکدیگر را برنجانیم، اولین گام را برای شروع یک سفر هزار مایلی برداریم. اجازه بدهیم نگاه نیز مانند برخی نشریات گذشته ما که هنوز از آنها به نیکی یاد می‌شود هم صاحب زبان درست، هم محتوای درست، و هم اثر درستی باشد. نمی‌دانم این کار شدنی است یا نه؟ ولی شاید به امتحانش بیارزد. تا بعد بدرود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد