عاقبت عدم فرار از مدرسه

عاقبت عدم فرار از مدرسه

درباره زبان و ادبیات فارسی، ویرایش و نگارش، و برخی چیزهای دیگر (منهای سیاست)
عاقبت عدم فرار از مدرسه

عاقبت عدم فرار از مدرسه

درباره زبان و ادبیات فارسی، ویرایش و نگارش، و برخی چیزهای دیگر (منهای سیاست)

مرثیه ای برای عدالت. در پاسخ به برخی از واعظان و جناب باغبان. احمد طالبی‌نژاد

قابل پیش‌بینی بود که مقاله پر احساس و دردمندانه سیدعبدالجواد موسوی در شماره 16 حساسیت برانگیز باشد و واکنش‌هایی در مخالفت یا موافقت را برانگیزد. به هرحال این نوع نوشتن یعنی شمشیر از روبستن و به جنگ نابرابری رفتن، به قول نیمای بزرگ «آب در خوابگه مورچگان» انداختن است و چه خوب. به هرحال کس یا کسانی باید باشند تا پوسته سکوت را در برابر بی‌عدالتی‌هایی که بیداد می‌کند، بشکنند و جناب موسوی چنین کرده است.  

 طی این سال‌ها برخی مقامات مملکتی در سخنرانی‌ها و میتینگ‌های انتخاباتی، بارها از عدالت سخن گفته‌اند و ما هم که تشنه عدالت، باور کرده‌ایم که قرار است کسی بیاید و تیشه بر دارد و به جان ریشه‌های بی‌عدالتی که منشا فساد و بی‌عدالتی است بیفتد که گفته‌اند: «الملک یبقی مع الکفر ولا یبقی مع الظلم» و بارزترین جلوه ظلم هم، بی‌عدالتی است. راستش وقتی مقاله یاد شده را خواندم بر حسب عادت این سال‌ها برای نویسنده و ایضاً خود نشریه احساس خطر کردم. مگر چنان که اشاره شد، مسوولان مملکتی دسته جمعی ادعای بر قراری عدالت و دفاع از حق و حقوق «مستضعفان» را نداشته‌اند؟ مگر قرار نبود مملکت از آن کوخ‌نشینان باشد؟ حالا چطور شده که یک نویسنده بچه‌مسلمان که لابد برادری‌اش را هم ثابت کرده، باید از نوشتن چند کلمه درباره واقعیت‌های تلخ دور و برش بهراسد؟ البته من هم مثل برخی پاسخ‌دهندگان شاید با روش پیشنهادی وی یعنی برداشتن اسلحه و اعمال خشونت، مخالف باشم. چون طی این سال‌ها به این نتیجه رسیده‌ام که خشنونت خشونت می‌آورد و راهی به دهی نخواهد برد که اگر می‌برد این همه گروه‌های مسلح در سراسر گیتی که برای برقراری عدالت اسلحه به دست گرفته‌اند، باید به نتیجه دلخواه خود می‌رسیدند که می‌بینیم نرسیده‌اند و نخواهند هم رسید. چون عصر، عصر گفت‌وگو و مفاهمه است. ولی گاهی وقتی خشم بر وجود آدمیزاد مستولی می‌شود، از غیظ هم که شده ممکن است چنین روشی را در پیش بگیرد. بالاخره آدمیزاد جدا از گوشت و پوست، احساس و عواطف هم دارد. سیب‌زمینی که نیستیم. چندی پیش در یک برنامه تلویزیونی، یک فوتبالیست معروف در پاسخ مجری زبل برنامه که درباره میزان دستمزد یک فصل او پرسید، اعلام کرد که برای ده، یازده تا بازی در فصل، حدود هشتصد میلیون تومان گرفته و مدعی بود که این رقم چندان بالایی نیست -لابد در قیاس با دستمزد رونالدینو یا...- و بی‌خودی مردم و برخی رسانه‌ها توی بوق و کرنا می‌کنند. از قضا سرپرست تیمی که این بازیکن را در اختیار دارد، از برادران سابق است که روزگاری برای برقراری عدالت قیام کرده و تومار نظام ضد عدالت سابق را در هم پیچیده‌اند. به یاد دارم که در زمان شاه از برخی روشنفکران دینی و غیر دینی می‌شنیدیم که نظام عمداً فوتبال‌زدگی را اشاعه می‌دهد تا سر جوانان ما را به آن گرم کند و از اندیشیدن به واقعیت‌ها بازدارد. و حق هم داشتند. حالا چه شده که خود در راس مراکزی قرار گرفته‌اند که مبنایش بر بی‌عدالتی است. واقعا فوتبالیست‌های ما چه تخم دوزرده‌ای می‌کنند که باید درآمدهایی این چنین حیرت‌انگیز داشته باشند؟ هشتصد میلیون برای شش ماه یعنی ماهی صد و سی، چهل میلیون. حالا این رقم را قیاس کنید با درآمد ماهانه اساتید دانشگاه، پژوهشگران، معلمان و کلاً اندیشمندان جامعه. نمی‌گویم با کارگران و زحمتکشان دیگر که اصلاً نمی‌دانند این مقدار پول چگونه شمرده می‌شود. لطفاً بنده را به کومونیست بودن متهم نفرمایید که از آن شیوه هم متنفرم. چون معتقدم هرکس به اندازه تلاش و لیاقتش باید درآمد داشته باشد. مخالف سرمایه‌داری سالم هم نیستم اما با رانت‌خواری و باج‌خواهی و هر روش غیرانسانی دیگری که به فربه شدن عده‌ای  و لاغر شدن عده‌ای دیگر می‌انجامد مخالفم. اما پرسشم از برادران سابق این است که چه اتفاقی افتاده که شماها که برای استقلال و سعادت مردم سرزمین خود تا پای جان ایستاده‌اید، حالا حاضرید برای در اختیار داشتن بازیکنانی که گاه دو تا جمله فارسی ساده را هم نمی‌توانند ادا کنند، دست در کیسه بیت‌المال کنید و سرتاپایشان را غرق در دلار می‌کنید؟ نتیجه این خاصه خرجی‌ها شده است بروز بحران‌های اجتماعی و روحی و روانی. تردید نکنیم که رشد وحشت‌آور فساد، خشونت، بزهکاری و دیگر ناهنجاری‌های جامعه ما محصول همین بی‌عدالتی‌هاست. جوانانی که پای تلویزیون نشسته‌اند یا در روزنامه‌های ورزشی می‌خوانند که فلان بازیکن، بهمان میلیون دستمزد گرفته، روا نیست اگر درس و مشق و اندیشه و تفکر را رها کرده برود سراغ کسب درآمدهای کلان از هر راهی که ممکن شود؟ آن وقت آقای محسن باغبان در شماره هفدهم همین نشریه بر می‌دارد آقای موسوی را شماتت می‌کند که چرا در نوشته‌اش غلط املایی و انشایی دارد و دائم هم به آیات و احادیث استناد می‌کند و از نویسنده می‌خواهد جانب عدالت را رعایت کند. من هم البته با ایشان موافقم که باید هنگام نوشتن حواسمان به زبان و املا و انشاء باشد ولی نوع پاسخ‌گویی ایشان بسیار شبیه وعظ واعظانی است که طی این چند دهه دائم مردم را نصیحت می‌کنند و از آنان می‌خواهند به راه راست بروند. خب نتیجه این همه وعظ و اندرز چه بوده است. آیا با حرف می‌توان عدالت را برقرار کرد؟ آیا برای خشکاندن درخت بی‌عدالتی نباید ریشه‌اش را در آورد؟ نمی‌گویم از این موسوی بیچاره قهرمان بسازیم و پشت سرش بایستیم و شیرش کنیم و سرش را به باد بدهیم. ولی روا نیست حالا که تلنگری بر وجدان‌های ما وارد کرده او را درگیر الفاظ کنیم و به سوی نوشتن‌های بی‌خاصیت سوق دهیم. آقای باغبان و دیگر مخالفان آن مقاله می‌دانند این نویسند بابت حق‌التحریر نوشته‌اش که احتمالاً یک شب تا صبح یا صبح تا شب طول کشیده و به قول فاکنر با «عرق ریزان روح» همراه بوده، چه قدر گرفته؟ خانه پرش چهل یا پنجاه هزار تومان. در حالی که می‌دانیم نوشتن بر خلاف تصور عامه از دشوارترین کارهاست. آن وقت به درآمد میلیاردی ماهانه برخی‌ها که با زد و بند به جایی رسیده‌اند نگاه کنیم و به اهل قلم حق بدهیم که گاهی مهار عقل از دست بدهند و اسیر احساسات شوند. آخر نویسنده‌ای که اگر قصد سفر به دورقوزآباد را هم داشته باشد باید ماه‌ها حساب و کتاب کند، چرا نباید از دست کسانی که در اسکناس حمام می‌گیرند، عصبانی باشد؟ بروید در این سایت‌هایی که به پشت‌پرده زندگی ورزشکاران و مثلاً برخی هنرمندان خودفروخته می‌پردازند سری بزنید و ببینید فلان بازیکن سرشناس از صدقه سر این مردم که درگیر نان شبند، چه اتومبیل‌هایی سوار می‌شود و با وقاحت تمام در کنارش عکس هم می‌گیرد تا به رخ بینوایان بکشند. یادش به ‌خیر یکی دو سال اول انقلاب، کسانی که اتومبیل‌های گران‌قیمت داشتند، از ترس واکنش مردم آنها را زیر شاخ و برگ درختان ویلاها یا گاراژ خانه‌هایشان مخفی می‌کردند تا مبادا به خشم امت همیشه در صحنه دچار شوند. اما حالا...؟

بعد از تحریر: در فاصله‌ای که این مطلب نوشته شد تا آن را برای همکاران ارسال کنم، برای انجام کاری فوری از منزل خارج شدم. در راه با جوانی از همسایگان  برخورد کردم که قفس پرنده‌ای را در دست داشت و با چشم گریان سوار آسانسور شد. من که نگران شده بودم پرسیدم اتفاقی افتاده؟ پاسخ داد که پرنده‌اش، ناگهان مریض شده و دارد بال بال می‌زند. پرنده کوچکی نیمه‌جان کف قفس ولو شده بود. چیزی شبیه فنچ. گفتم حالا چرا این قدر ناراحتی؟ پاسخ داد این پرنده کمیاب است و ده تومان پولش را داده‌ام. منظور ده میلیون بود البته. تا برسیم به پارکینگ و او سوار اتومبیلش شود و با سرعت به طرف درمانگاه پرندگان برود، فهمیدم که نزدیک به پنجاه پرنده دارد و برخی از آنها بین سه تا پنج میلیون تومان قیمت دارند. یعنی سر جمع حداقل صد و پنجاه، شصت میلیون تومان می‌ارزند. پولی که با آن می‌توان در قرچک ورامین برای پنج  شش خانواده مسکن مهر تهیه کرد. پدر این جوان که تازه دیپلم گرفته، بنگاه معاملات ملکی دارد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد