یکی بود، یکی نبود...
در روزگاری نه چندان دور، در شهری نه خیلی ناآشنا که نه جابلقا بود نه جابلسا، دو تا ادم بودند که معنی این «یکی» را میفهمیدند، ولی درک مشترکی از آن یکی «یکی»، یعنی یگانگی، نداشتند.
از این دو، یکیشان حماسهسرایی غزلدوست و کمی اوشکول بود و آن یکی فیلسوفی آپاریگراها و اندکی اسکل؛ با همان فرق ماهوی که حماسه و غزل دارند و همان تفاوت فلسفی که حکما میان اسکل و اوشکول میگذارند. آن یکی هوای تازهای یافته بود و میخواست بسان جاروبرقی وجود این یکی را بکشد داخل خودش و بهترین شعرهایش را زندگی کند و آن یکی پری کوچک غمگینی یافته بود که دلش را در یک نیلبک چوبی مینواخت آرامآرام، و داشت زور میزد بفهمد یک بهعلاوه یک چگونه میشود یک، آنهم در شهری که نه جابلقا بود نه جابلسا و یک بهعلاوه یک در آن هرطور حساب میکردی میشد شانزدهونیم. آن یکی عجله داشت دیگری را زودتر هضم کند و خوشبختی را به سلولهایش برساند و این یکی میخواست اگر اتحاد عاقل و معقول در میانه پدید نمیآید دستکم اتحاد آکل و ماکول رخ بدهد. آن چهارضلع وجودش را رهن خانه خمار داشت تا همراهی سربهراه و خانهای محیط بر ماه بسازد و این عشق را نشتر روح میدید و رویای خورشید و پیوستن به نیروانا داشت. نتیجه اینکه آن یکی خسته شد و روی تخته وایتبرد محل کار دیگری نوشت: «در انتهای حافظه/ در باز بود/ ولی بسیار دور بود» و این یکی برای او پیامک فرستاد که «دلخوشیها زود میکوچند از رویای من/ همچو مرغان مهاجر از لب زایندهرود». در نهایت، هم شکستند، هم گسستند، هم بریدند، و هم سوختند: یکی از حدت گرمای آفتاب و یکی از شدت خشکی کویر.
رابطهشان با همه این خلخلیها بیشک معجزه بود و رشکبرانگیز. یکدیگر را ندیده دل در هوای هم داشتند. از ارتعاش پردههای گوش، هوششان به لرزه افتاده بود و یکدیگر را یافته بودند. دلهاشان معبدی مغربی بود و تنهاشان پرستشگاهی مشرقی. اجتماعشان بسان گردهافشانی گلها لطیف بود و دور، و افتراقشان چون پریشانی گیسوان نسیم سحرگاهی در کشوقوس نخلهای مشتاق، نزدیک. حوض نقاشیشان از ماهیان نادر سرشار بود و کیفیت نمناکی که میان شاخسار انگشتانشان میتراوید خاصیتش را از ربالنوع عیش گرفته بود. هر نوازششان بوسه بر عصبی بیدار بود و هر واژهشان کشف بود، شهود بود، سحر بود، جادو بود. سرودشان رقص شکوفه بود در هوای کوچهباغ و نگاهشان جویباری بود جاری تا ژرفنای خاک. از بس تشنگی جسته بودند غرق شده بودند در زلال چشمهاشان، اما خودشان باور نمیکردند و مضطرب از نجوای منحوسی بودند که در گوششان پیوسته میخواند: «من و اینهمه خوشبختی؟ محاله! محاله!»
مشکلی با هم نداشتند جز اینکه هر دو زخم بر دل داشتند و خسته بودند و میترسیدند. یکی میترسید دیر شود و آن «دوست» از دست برود و یکی میترسید زود باشد و آن «دوستی» را از دست بدهد. رسیده بودند پیش از آنکه بخواهند برسند، اما تجربههای تلخ نرسیدن نمیگذاشت باور کنند. بیتدارک تمهیدات، رویایی خام پروردند... و حضرات پت و مت، وقتی افتادند به جان چیزی که از اول درست بود و بیهوده گمان میکردند غلط است، خرابی بالا آمد: «دو گل بین کز دو چشمه خار دیدند/ دو تشنه کز دو آب آزار دیدند».
مصداق «از بهشت جزوی و از رحمت آیتی» بودند اگر شکیبا بودند، اگر به هم سخت نمیگرفتند و متهم نمیکردند همدیگر را به «نبودن» یا نمیآزمودند هم را به «بودن». «چقدر کسانی که صبر ندارند فقیرند»!... چرا ما مردم یا نمیرسیم یا وقتی میرسیم باورمان نمیشود که رسیدهایم؟
پس از سالها، من دو آدم دیدم که هم راستباز بودند هم خطاکار. دلم میخواست برایتان بگویم که آنها هم مثل هنسل و گرتل خوشبخت شدند و تا پایان عمر با هم ماندند، ولی نه، آنها معجزهشان را خراب کردند. توهم و توقع غرابالبینشان شد. از هم جدا نشدند، گریختند. جاروبرقی قصه رفت تا برای شعر زندگیاش ولولهای تازه بجوید و فیلسوف کودن که در همه بنیانهای اندیشهاش زلزلهای رخ داده بود، رفت دکتر تا تراپی شود بلکه بتواند فرق روز و شب را دوباره درک کند و تیر برق سر کوچه را با بادمجان اشتباه نگیرد. هر دو هنوز هستند، آری، ولی چون هاروت و ماروت آویخته در ظلمات چاه بابل... ولی همانگونه که روزی بودند: «یکی» هستند و «یکی» نیستند.