به رنگ دل برآید دیدنیهای جهان در ما
در جبر، تابعی مثل f دستگاهی است که به ازای هر x که به آن بدهی فقط یک خروجی به نام y از آن بیرون میآید و هیچ دو x مستقلی به یک y نمیرسند. به چنین وضعی میگویند اف ایکس مساوی است با ایگرگ: f(x)=y. یکی از معروفترین تابعهای ریاضی در عالم واقع دستگاه آبمیوهگیری است. این بیزبان با همه بیشعوریاش از هویج آب هویج میگیرد و از هندوانه آب هندوانه و هیچکدامشان هم آنقدر خل نیست که از هندوانه آب هویج بگیرد یا از هویج شیرموز بسازد.
یکی از مشکلات حضرت کنفوسیوس و جناب لائوتسه در موضوع عدالت به همین بحث توابع بازمیگردد. کنفوسیوس معتقد است در برابر نیکی باید نیکی کرد و در برابر بدی باید جزای بدی را داد، در حالی که لائوتسه میفرماید در هر دو مورد باید نیکی کرد. یکبار که درباره این اختلاف با جناب سرزنش سخن میکردم گفت: «از نظرگه گفتشان شد مختلف. اختلافشان طولی است نه عرضی». و من چنین فهمیدم که لائوتسه سخنش از کنفوسیوس برتر است لابد.
من تا همین چند وقت پیش فکر میکردم آدمها باید تابعی ریاضی با رفتار قاعدهمند باشند. برای همین، وقتی در برابر خوبی بدی میدیدم (و این با هیچ منطقی درست درنمیآمد برایم) در اعتراض میگفتم: «هل جزاء الاحسان الا الاحسان»؟ یکبار هم که داشتم حرص میخوردم و مطابق عادت آن روزها تظاهرات راه انداخته بودم، جناب سرزنش مدتها با یک دست زیر چانه مبارک نگاهم کرد و سرآخر گفت: «از نظرگه گفتتان شد مختلف. اختلافتان عرضی است نه طولی». و من گذاشتم به حساب اینکه با من لج است و هیچوقت نمیخواهد حق را به من بدهد.
روزی درباره اینکه آدمی باید رفتار تابعانه داشته باشد با او حرف زدم. گفت: چه دلیلی برای ادعایت داری؟ گفتم: احکام دین نشان میدهد که آدم باید برخی کارها را انجام دهد و برخی کارها را خیر. در صورت انجام، بهشت جای اوست و در صورت ترک دوزخ. این یعنی زندگی آدم تابعی است که یا نتیجهاش بهشت است یا دوزخ. خندید و گفت: چه داستان لایتچسبکی از آدم و سرنوشتش تعریف کردی. بیشتر به لطیفه شبیه است حرفهایت تا اندیشه! پس در این کتابها چه میخوانی کچل؟ «آدم تابع نیست، تابع آدم است». به قول امیری فیروزکوهی خدابیامرز: به رنگ دل برآید دیدنیهای جهان در ما/ بدل گردد به شادی هر غمی در خاطر شادی... . و من که ادامه سخن امیری را مناسب حال خود مییافتم خواندم: چنان بگریختند از بیوفایی دوستان از من/ که یاد از من گریزد تا کنم از دوستان یادی... . گفت: چرا حرف را شهید میکنی همیشه؟ گفتم: چون تو همیشه حق را ناحق میکنی! بحث آن شبمان به جایی نرسید البته (و اعتراف میکنم که من معنی جمله آخرش را هیچ نفهمیدم و آن را نوعی جادوی مجاورت فرض کردم).
حالا مدتی است هر چیزی که با آن برخورد میکنم -هرچه میخواهد باشد: غذا، لباس، علم، خواب و بیداری، کویر و جنگل و دریا- فقط برایم یک معنی دارد: کشک! یعنی معنی ندارد دیگر. یعنی هر میوهای که درونم بریزند یا هیچ آبمیوهای از آن طرف بیرون نمیآید یا فقط آب هویج بیرون میزند. به بیان سرزنش خودمان شدهام یک ناتابع ناآدم. بیچاره چقدر زحمت کشید بفهمم چه میگوید و نمیفهمیدم و حاضر هم نبودم بفهمم.
یادم هست یکبار سرمای بدی خورده بودم و چنان تب و لرزی داشتم که دندانهایم به هم میخورد و او همینطور نشسته بود و نگاهم میکرد و فقط گاهی پایم را میشست و میرفت و دائم میگفت: میزبان خوبی باش رفیق! میزبان خوبی باش!
آنقدر مریض بودم که حال دعوا کردن و حرص خوردن نداشتم. همه زورم را که جمع کردم فقط یکبار توانستم به او بگویم: دیوانه! بقیه ناسزاها را هم در دل حوالهاش کردم. بعد از اینکه حالم خوب شد گفت: به لطف آن میهمان کوچک تو یک هفته در رختخواب خوابیدی و به بدنت ویبره سرخود دادی. یادت نرود از مهمانهایت تشکرکنی! گفتم: تو چه مرضی داری که میخواهی همه چیز را وارونه معنی کنی؟ گفت: من سعی میکنم فهمهای وارونه تو را راست کنم. نمیتوانم. از بس تو نفهمی و فکر میکنی میفهمی! خب، اگر دلت میخواهد برو به مهمانهایت فحش بده تا دلت خنک شود!...
این روزها به حرفهای او زیاد فکر میکنم. به اینکه ما در دنیا مسافر نیستیم، دنیا در ما مسافر است و به اینکه دنیا فقط تعبیر ناشیانهای است که ما از عالم داریم نه چیزی بیرون از آن، و اینکه سفر ما از دوزخ خودمان به بهشت خودمان و از خودمان در خودمان است... .
کجایی رفیق؟
یکشنبه 8 آذر 1394 ساعت 22:03