شعری بخوان که با آن رطل گران توان زد...
نمیدانم چرا دیشب یادم به حافظ افتاد بیخودی و این مصرع هم از کرانه بجست و نشست وسط مغزم و المی بزرگ به این بینوا رسانید، چون یادم آورد که «ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد» و «درویش را نباشد برگ سرای سلطان» و شرط گلبانگ سربلندی بر آسمان زدن، سر نهادن بر آستان جانان است و اینکه «گر دولت وصالت خواهد دری گشودن/ سرها بدین تخیل بر آستان توان زد» و کلی چیز سخت و مشکل دیگر که یادآوری میکرد «اسرار عشقبازی در خانقه نگنجد» و باید از شید و زرق باز آمد. خواجه بزرگوار چه خیالها میفرموده، چطور میشود با چنین شعری آب معمولی خورد؟ رطل گرانش پیشکش.
با این حال، این آمدشدن را به فال نیک گرفتم. با خود گفتم: «در خلافآمد قسمت بطلب کام که من/ کسب جمعیت از این فکر پریشان کردم» که ناگاه چیزی پقی زد زیر خنده. دیدم یکی روی سقف چمباتمه زده و کجکج نگاهم میکند و شاخک میجنباند. گفتم: میخندی، به قربون خم زلف سیاهت؟ زلفم کجا بود خب؟ خودم که کلم و زلف بر باد داده به جرم از شیشه روغن ریختن، وانگهی گرچه سالها خواندم که «مصلحتدید من آن است که یاران همه کار/ بگذارند و سر زلف نگاری گیرند»، دیگر «رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس» بزرگوار؛ چه رسد به زلف! آنهم آن زلف...
داشتم با او همچنان سخن میکردم که پا به هزیمت نهاد و خزید در سوراخی. مشغول زمزمه شعر با آواز استاد شجریان بودم و پاسخ دادن پیامها در تلگرام که دیدم جناب حافظ آمده لب پنجره نشسته دستش را زده زیر چانهاش و با انگشتش صورتش را میخاراند و منتظر است ببیند این دیوانهبازی کی تمام میشود. با دیدنش خودم را جمع کردم و با شوق گفتم: درود خدا بر حضرت لسانالغیب! وه، چه خوب آمدی صفا کردی! چرا لب پنجره پس بزرگوار؟ «کرم نما و فرودآ که خانه خانه توست». گفت: «وعلیک السلام دیوانه»! گفتم شعری بخوان! راه که بلد نیستی بزنی با این سازت! اینترنتسواری میکنی؟ گفتم: «ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را»! شرمنده وجود مبارکم! فیالحال رطل گرانی در این خلوتخانه مرا نیست، قبل از انقلاب هم نبود. حضرتتان احیانا یک کتابی از شراب طهور با خود نیاوردهاید محض لب تر کردن؟ به غیظ نگاه فرمودند. گفتم: عیبی ندارد. ورژن زمینیاش را دارم. همین غروبی بربری تازه خریدهام. گوشه لبانش قدری جنبید. گفتم: راست فرمودی، «کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها»؟ عجالتاً، بربری هست، وفور نعمت شعر هم هست. شعور قحط است. حالا که حضرتتان تشریف دارید جمع مهما امکن میکنیم.
با کلافگی از جا برخاست به قصد رفتن: پس، شعری بخوان که آن را با بربری توان زد! گفتم: چرا سگرمه در هم میکنی خواجه بزرگوار؟ «ابروگشاده باش چو دستت گشاده نیست». خودتان یک نکته از این معنی نفرمودید که «کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد»؟ گفت: و گفتیم «چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه/ تشخیص کردهایم و مداوا مقرر است». تو شراب هم نداری آخر مفلوک! گفتم: بلی، «همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت». ولی آخر «دیوانهای چون من کجا دربر کشد/ دختر رز را که نقد عقل کابین کردهاند»؟ فرمود: «تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون/ کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد»؟
سکوت کردم. غمم گرفت. او هم هیچ نگفت. گفتم: شما بفرما «این مهر بر که افکنم این دل کجا برم»؟ «کجا روم چه کنم چاره از کجا جویم؟ که گشتهام ز غم و جور روزگار ملول»! گفت: «سخنشناس نئی جان من خطا اینجاست»، گفتم! کلافه شدم: چرا مرا میپیچانی خواجه؟ کی گفتی؟ گفت: گفتم که، شعری بخوان. آن وقت «بنگر که از کجا به کجا میفرستمت»! و رفت. گفتم: «عیان نشد که چرا آمدی چرا رفتی» خواجه؟ گفت: امروز با دوست تو جناب سرزنش در سخن بودیم. یاد تو فرمودند. خواستند تا سری به تو بزنم. بهانه را برای آمدن، شعری بر تو القا کردند و این در باز شد. حال باید بروم! گفتم: «آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست» را از جانب این بینوا درودی خوش برسان لطفا خواجه! دوباره صدای بیحوصلهاش را شنیدم که گفت: اینقدر حرف نزن! شعری بخوان! گفتم: بر دیده بابا، بر دیده!
به حکم «شکمپرست کند التفات بر ماکول» اول چند تکه بربری روی بخاری داغ کردم و بعد رفتم سراغ شیخ سعدی. حافظ حالم را خراب کرده بود به قدر کافی. یک تکه بربری در دهان گذاشتم و «یا حضرت سعدی»گویان کتاب را باز کردم. آمد: «ای دوست دل منه که درین تنگنای خاک/ ناممکن است عافیتی بیتزلزلی/ دنیا پلی است بر گذر راه آخرت/ اهل تمیز خانه نگیرند بر پلی»... آمدم چیزی بگویم که دیدم اینبار شیخ سعدی بر لب پنجره نشسته است... .
در گوشه میخانه هم ما را تو پیدا میکنی
فکر کنم تنها کاری که در زندگیام بهخوبی و لاینقطع انجام دادهام غصه خوردن بوده. یکطورهایی «غم با من زاده شده، منو رها نمیکنه». فرمود: «ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن/ در گوشه میخانه هم... بله.
جناب سرزنش یکبار گفت: «این زندگی اینجور نمیمونه» کچل جان! یک روز هم سرخوشی میآید سراغت. در پارادوکس وجد در ملال گرفتار میشوی و «میان گریه میخندم» تازه برایت معنی پیدا میکند. اگر روزی این حال را داشتی، ناموساً از خانه بیرون نرو فقط! گفتم: «اخلاق خوب و حال خوش و روزگار وصل/ امید هرسه را به لب گور میبرم». گفت: ببین حالا!
و من از پنجشنبه به فکر بودم که این هفته اصلاً بیرون نروم و حرف نزنم تا گند تازهای بالا نیاید. با سلسالبول سلسالقول هم گرفتهام و دیگر اختیار گفتننگفتن دست خودم نیست.
شنبه درس نرفتم و شب مبتلا شدم به صندلیداغ دوستان. گفتم دیگر خبط نکنم و خبر بدهم. در تلگرام به یکی از همکلاسانم که آفلاین بود پیام دادم:
- درود. متاسفانه این بنده فردا نمیتواند در کلاس حاضر باشد. عرض کردم تا زحمت نیفتید. برخی دوستان را نیز نمییابم. به اطلاع برسانید.
آمدم بنویسم بدرود که ناگهان آنلاین شدند:
- سلام. خیر باشد!
- خیر است. کاری پیش آمده در آن ساعت (نمیخواستم دروغ بگویم و دیوانگی هم جنبید) یعنی جنون بالا زده و بهتر است فعلاً جایی نروم!
- نفرمایید! اگر این جنون باشد، وای به حال ما!
- راستش، از پنجشنبه منگل-پریشان میزنم. نوعی سرخوشی و غم درهمآمیخته دارم که معلوم نیست حاصل چیست. میترسم بیایم و حرفهای مهمل بزنم یا گوشهای برادر انصاری را بپیچانم یا لپ یکی از بانوان را بکشم. اوضاع خطرناک است بانو. جدی عرض میکنم.
- تازگیها فرق کردهاید!
(راست میگوید. از وقتی جناب سرزنش رفته، به حال خودم نیستم. غمگین بودم همیشه، حالا خلخلیهایم را نمیتوانم مدیریت کنم. گفتم): بر بنده ببخشایید اگر زیاده خل شدهام. دیگر افسار این بیزبان از دست شده است. نقابها هم دیگر کمکی نمیکنند! دو روز است دارم سعی میکنم سوت چهارانگشتی بزنم و بشکن خرکی. موفق نمیشوم. امروز را در خلوت نشستم و کاری نکردم. بیخودی میخندیدم و بیخودی غصهام میگرفت. کمی هم با خودم بروسلیبازی کردم، سوار پشتی هم شدم و کلی اسبسواری کردم...
- استاد بزرگوار، اشکالی نداره! عالم و آدم که ما را سر کار گذاشتن، شما هم ما را سر کار بذارید! خوشحالم که حالتون خوبه!
- از کجا میدانید بزرگوار؟ همین الان سوار چوب جاروی خانهام!
- سوار شدن بر چوب جارو همیشه دال بر بدحالی نیست.
- پس شما هم بروید یک چوب جارو سوار شوید... پیتیکو پیتیکو فراموش نشود: صد مرتبه!
- من هم از این کارها میکنم!
- پس فامیل درآمدیم! چرا زودتر نگفتید؟ خالهبازی هم میکنید؟
- فراوان
نت ایشان قطع شد. آمدم در بروم که همکلاسی دیگری آنلاین شد:
- سلام آقای دکتر. شب بارونی شما خوش. ممنون که خبر دادین. حالتون خوبه؟
- آری، هوا بس ناجوانمردانه سرد است به فضل خدا. سلامت و خوب و خوش و قبراقم شکر خدا.
(بعد عکسی فرستاد که رویش نوشته بود: موجودات عجیبی هستیم... یه آدمایی رو اذیت میکنیم... که تحمل یه لحظه دوریشون رو نداریم!... واقعاً چرا؟)
- چون کِرم داریم بزرگوار!
- راستی، من با این بیخوابی چکار کنم آقای دکتر؟
- بخوابید بزرگوار!
= فردا سر کلاس میخواستم بخوابم! محروم شدیم. کاش تعطیل نمیشد. شما کلاس جبرانی هم ندارین. چرا نمیآیین؟
- بله بدبختانه! راستش، دیوانه شدهام... میان گریه و خنده گیر افتادهام... پارادوکس وجد در ملال دارم... و چنان بیتابم که دلم میخواهد، بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه... میترسم بیایم بزنم زیر آواز یا کار ناجور دیگری بکنم. خدا را خوش نمیآید سر پیری!
- ببخشید استاد. نمیتونم درکتون کنم.
- راستش خودم هم دیگر خودم را درک نمیکنم. خیلی سال است که درک نمیکنم.
- آقای دکتر! چرا به نظر من حال شما از همه ما خوشتره؟
- چون شما عاقلید من خلم. «بیچاره آن کسی که گرفتار عقل شد»؛ یعنی شما؛ «خوشبخت آنکه کرهخر آمد الاغ رفت»؛ یعنی بنده.
- نفرمایین! اگه این مسئله از کتاب خوندنه ما دیگه کتاب نخونیم!
- هیچ بلدی در زندگی کیف کنی برادر؟
= نمیدونم منظورتون از کیف چیه.
- کیف کردن یعنی توانایی آدم برای لذت بردن. واحد سنجشش هم خر بر ثانیه است و طویله بر ثانیه. هر 100 خر میشود یک طویله.
- آقای دکتر من بازم نفهمیدم!
- ساده میگویم. مردم امور زندگی را دو دسته کردهاند: خوب و بد، دردناک و خوش. و فکر میکنند باید با خوشیها خوب بود و بر دردها غصه خورد، در حالی که اگر اهل کیف باشی متوجه میشوی باید بدون قضاوت با همه وجودت با همه چیز کیف کنی. کیفیت زندگی به همین کیفها بستگی دارد. همه چیز را باید خوب دید، حتی دردها و رنجها و کارهای بیخودی را و هم از همه چیز لذت برد و هم به همه چیز لذت داد وگرنه زندگی آدم میشود آخرت یزید. توانستم منظورم را بگویم؟
- من زندگی کردن با همه وجود رو نمیفهمم. ببخشید اگه حرفام شما رو ازردهخاطر میکنه.
- خودم هم خوب نمیفهمم. ولی دارم تلاش میکنم بفهمم...
***
حالا یک هفته است نشستهام و دارم فلسفه لذتم را به دنیا صادر میکنم! جناب سرزنش درباره حضور در تلگرام چیزی نگفته بود؛ «بنده در این ماجرا گناه ندارد»!
اگر راه روی راه بری
«وقتی دل سودایی میرفت به بستانها»، آنقدر گند میزد که صاحب بستان را از دعوتش پِشمان (مرتبه اعلای پشیمان) میکرد و مجبور میشد گوش این ذیسایکوز متحرک را بگیرد و بیندازدش بیرون.
خاصیت گل و ریحان این است که آدم را زود بیخویشتن میکند. گل را میچیند محض تفریح و ریحان را میگذارد برای ادای فریضه کباب. «سنگک نرم و کباب اگر بگذارد»، ریحان بینوا که کاری به کار کسی ندارد. سر جای خودش نشسته است. نه زبان دارد که بگوید، نه حنجره دارد که نعره بزند، نه جامه دارد که بر خود بدرد، و نه دندان دارد که گاز بگیرد. کرم از خودم آدم است قطعا.
ولی دیگر چه فرقی میکند من درباره بستان و ریحان چه میگویم؟ جز اینکه فقط فکرهای بیخودی بکنم و خارش نوستالژی ذهنم را آرام کنم، چه میشود کرد؟ حالا سماق مک میزنم و چاقو دسته میکنم، بلکه این جنون بهتر شود و از این دیوانهخانه چندستاره هم بیرونم کنند. بودنم در اینجا «تاوان کفران نعمتی است که در باغ کردهام». چنان با زنجیر بندم کردهاند که سگ هار را آنطور نمیبندند.
جناب سرزنش همیشه وقتی اذیتش میکردم میگفت: «ددی بگذار ما هم مردمانیم». همیشه فکر میکردم جمله را در معنای کنایی به کار میبرد، ولی روزی برایم توضیح داد که آدمی پنج صفت اصلی خطرناک دارد که تا ترک نکند نباید آزادش کرد. از آن صفات پرسیدم. گفت: هر آدمی برای خودش باغوحشی است رفیق. گفتم: من چندوقت پیش با خودم، کودک درونم، خر وجودم، کِرمم، و آن روی سگ بزرگوارم یک خانواده تشکیل دادهایم. اگر منظورت از باغوحش این است میدانم چیست. گفت: این باغوحش که من میگویم غیر آن است که تو به مسخره گرفتهای. این یکی هم شیر دارد، هم گرگ، هم روباه، هم سگ، هم خوک، و هم گوسپند.
از ماجرا پرسیدم. گفت: هر صفتی در آدمی به صورت حیوانی است. صفت شیر که داشته باشی، دوست داری همواره غالب باشی و نه مغلوب. این صفت در صاحبان قدرت قویتر است، ولی دیگران هم دارند. حتی یک بچه کوچک هم با سروصدا مادر یا پدرش را مجبور میکند به اطاعت از خواستههایش. خواستههایش هم در حد خوردن و خوابیدن و خیس نبودن جایش است. به هر حال، بچه یک شیر همه ویژگیهای یک شیر را دارد، فقط کمی ضعیفتر است.
گفتم: و گرگ چه میکند در آدمی؟
گفت: گرگ آدم با گرگهای دیگر فرق میکند. او همهچیز را برای خودش میخواهد. قُرُق خودش را دارد. نمیتواند تحمل کند کسی چیزی از او بگیرد یا بیشتر از او داشته باشد. ندیدهای بچهها وقتی اسباببازیشان را بچهای دیگر برمیدارد چه میکنند؟ اگر هم مادر و پدر از او خواهش کنند چیزی از خودش به آن بچه بدهد تا با هم بازی کنند، بچه سربهراهی که باشد، بدترین اسباببازیاش را میدهد به آن یکی.
گفتم: و روباه؟ گفت: روباه بودن ابزار میخواهد: علم و دانش و هنر و ادب و دین و پول و همه چیزهای لطیف و شریف دیگر ابزارهای آناند. اگر کسی از این چیزها درست استفاده نکند، میشود روباه... تا نپرسیدهای بگویم که خوک هم نماد شهوت است. کسی که بنده خواستههای آنچنانی است مثل خوک در کثافت خودش غلت میزند.
گفتم: غضب و حرص و تزویر و شهوت را گفتی. سگ چیست؟ گفت: بداخلاقی و پاچهگیری ناشی از ترس و بدبختی. گفتم: و گوسفند؟ گفت: کسی که آن صفات را تازه در خود کنترل کرده باشد میشود گوسفند. این آدم جایی برای خوابیدن و چیزی برای خوردن داشته باشد کافی است و منفعتش هم عمومی است و به همه تعلق دارد، ولی باز حیوان است. اگر باغوحشت را نتوانی تربیت کنی هیچوقت آدم نمیشوی رفیق.
گفتم: چطور این صفات را در خودم بکُشم؟ خندید: بکشی؟ اینها ابزار زیستن در دنیاست، از بین نمیروند، فقط از شکلی به شکل دیگر درمیآیند. برای همین گفتم باید تربیت کنی باغوحشت را.
گفتم: و چطور تربیتش کنم؟ گفت: «خور و خواب و خشم و شهوت، شغب است و جهل و ظلمت/ حیوان خبر ندارد ز مقام آدمیت». هر آدمی از آن بستان که در آن میزیسته یک backup در خودش دارد، باید سیستمت را restore کنی تا بتوانی به آنچه بودی برگردی. وقتی تعادلی میان آنچه بودی و آنچه هستی برقرار کردی، تربیت شدهای وگرنه محال است، محال است، محال.
گفتم: چطور آن را برگردانم؟ گفت: «اگر راه روی راه بری». به دست آوردن دل جناب اطمینان با خودت! گفتم: تو چه میتوانی برایم بکنی؟ گفت: کمکت میکنم گوسفند خوبی باشی! گفتم: چه حرفها به آدم میزنی تو! گفت: فکر کردهای بیخودی فرمود: وجود ما معمایی است حافظ؟
بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم!
مطابق عادت، چهار شمع روشن کردهام به تعداد حروف نامش. خودم هم گوشهای نشستهام و زل زدهام به نور لرزان آنها. راست گفت. «در شهادت یک شمع، راز منوری است که آن را، آن آخرین و کشیدهترین شعله خوب میداند». اتاق را روشناتاریکی نورسایهها فروگرفته. تنها ماندهام. عادت داشتم این سالها به بودن جناب سرزنش. «شمعهای بی تو بودن» یادگار اوست. «سیگارهای بیتو بودن» هم.
بغضی غریب آمده نشسته بیخ گلویم. قلبم تیر میکشد. چشمهایم میسوزد. نمی از این چاه برنمیآید.
ده روز و شب است که از صبح علیالطلوع تا خود ساعت صفر وردست این پدرنیامرزم. محکومم به این شکنجه. پذیرفتهام دیگر. چه میتوانم بکنم؟ من میسازم و او میریزد. دربهدر میگردیم و هیچکس از دستمان چیزی نمیگیرد. آنها هم که میگیرند، آن را میپاشند به سروکله خودمان. «شربتاوغلی» شدهایم دیگر. بودیم. خواهیم بود.
شب تاسوعا، مردم توی خیابان راه افتاده بودند و زنجیر میزدند. بچههای کوچک عزادار. پیرهای سپیدمو. چه شوری! چه حالی! پنجاه سال بعد این بچهها میروند جای آن پیرها و بچههای دیگر میآیند جای اینها. واقعا چه قیامتی است این نهضت حسین!
با صدای نوحه دستهای که در کوچه پیش میآمد، دستم را به آرامی بر سینه کوفتم. رفیقم با صورتی که از عصبانیت سیاه شده بود فریاد زد: تو هم داری عزاداری میکنی؟
حوصله دعوا و مرافعه نداشتم. دست کشیدم از سینه زدن. دسته آمد و رفت. مردم رفتند: پیرمردها... بچهها... زنها. ما ماندیم و کوچههای خالی... و نورسایههای اتاق. هیچکس از دستمان چیزی نگرفت. گفتم: ببین چه گندی به قالب زدهای رفیق؟ ارواح رفتگانت نمیشد کمی مهربان باشی؟ اینهمه آدم را آخر چطور داغ بر دل کردی مارمولک؟ این ننگ را با آب کوثر میشود از پیشانی شست؟ چرا عاقل کند کاری...؟
کفرم که خوابید، دیدم او هم نشسته روی پله خانهای و عین خر گریه میکند و با ملاقهاش میزند توی سرش. دلم برای آن بیشعور هم سوخت... برای خودم هم... و مَردم.
از روزی که مرا محکوم کردهاند به وردستی این ابنآکلةالاکباد، دهه اول محرم برایم مثل جهنم سیاه است. از صبح علیالطلوع تا ساعت صفر داریم دور خودمان میچرخیم کالحمار الطاحونة. وعده دادهاند که اگر یک نفر، حتی شقی بن شقی و لعین بن لعین هم پیدا شود که حاضر باشد شربت ما را بچشد، رهایمان کنند برویم. در خیل آدمهای ناجور گشتیم و آبی از آنها برایمان گرم نشد. گفتیم قربان صفای دل همین مردم عزادار! شاید کرم اینها شامل حالمان بشود.
پارسال، وقتی دهه تمام شد از جناب سرزنش پرسیدم: نمیشود یک راهی پیدا کنی که هم این خاکبرسر خلاص شود و هم من مادرمرده؟ گفت: دانستن راه یک چیز است، باور به راه یک چیز، و عمل به آن دانسته و باور چیز دیگر. اگر بگویم هم فایده ندارد. حکایت آدم و ابلیس است آخر حکایت شما.
التماسش کردم تا بگوید. گفت: تا قیام قیامت هیچکس از شربت شما نخواهد خورد. این مردک امالخبائث است. بقیه خبیثات و خبیثین هرچه باشند، تازه میشوند وردستش. تو خودت از آن شربت میخوری؟ گفتم: خدا به دور! مگر احمقم؟... پس چه باید بکنیم؟ گفت: اگر کسی در این دنیا حاضر باشد از سر کرم از آن شرنگ بخورد برای استخلاص یک بنده خدا، فقط شخص حسین بن علی است. رفیقت باید برود از او بخواهد. التماس هم نمیخواهد. یقین دارم که برمیدارد. حسین که همینطور حسین نشده. او قلب عالم است. همه وجودش قلب است. خون خداست. قلبها را برای همین در اختیار دارد.
امشب چند دقیقه قبل از اینکه دوره محکومیتم تمام شود و نفر جایگزینم از راه برسد، از سر مهر به او گفتم: من یک راه بلدم که از این وضع خلاص شوی؟ نگاه تندی حوالهام کرد و گفت: اگر منظورت این است که بروم به حسین بن علی التماس کنم که از جام من بخورد، کور خواندهای! تا قیامت وقت زیاد است. بالاخره یکی پیدا میشود!
گفتم: یعنی اینقدر از او نفرت داری؟ گفت: من حسین را بیش از تو و همه این مردم دوست دارم. این نفرت نیست، رقابت است. آب خاندان ما با خاندان او به یک جو نمیرود.
حالا در تاریکروشنای خودم، زیر نور لرزان این چهار شمع، تازه میفهمم جناب سرزنش چه منظوری داشت وقتی گفت: مهم نیست چقدر از جام مهر حسین نوشیده باشی، مهم این است که او چه اندازه دوست داشته باشد از جام تو بنوشد. قیمت تو به قدر رغبت اوست. یزیدت را سربهراه کن تا از وردستی یزید خلاص شوی.
*
من هنوز غرق فهم چگونگی نورسایههای اتاقم هستم و مردم، آن بیرون، مدتها بعد از ساعت صفر، همچنان دارند عزاداری میکنند.
تنهایی و گوشهای و دردی
چشم که باز کردم، روی آینه بالای تخت سپیدی چیزی نظرم را جلب کرد. پاکت نامهای بود. هول برم داشت. از تخت پایین پریدم و صدا کردم: جناب سرزنش! رفیق! انعکاس صدایم در اتاق خالی به خودم بازگشت. او نبود.
عصرگاهی از گفتگوهایی که در پشت بام بین او و جناب مطمئن میرفت که سحرگاه بعد از حدود یکسال بازگشته بود، چیزکی شنیده بودم درباره رفتن. این بار بر خلاف همیشه با هم کشمکش داشتند. نمیدانستم برای چه.
نامه را به سرعت باز کردم. باورم نمیشد اینطور بیخداحافظی مرا گذاشته باشند و رفته باشند. خط جناب سرزنش بود. با رواننویس سبز همیشگی، خوب و بینقص، اما کمی شتابزده. پیش چشمم جهان شدش تاریک:
من رفتم رفیق! یعنی بردند. بیآنکه بخواهم. بیآنکه بتوانم که نخواهم. بیآنکه بدانم. چرا و کجا و کی ندارد رفتن. هروقت که دست داد باید بروی. به پای خود هم باید بروی، وگرنه با تپانچه و اردنگ میبرندت. خواه همراهت دانایی چون جناب مطمئن باشد یا نادانی چون ابنذیالجوشن. وقتی نخواهی که بروی و ببرندت، گلشن و گلخن و بهشت و دوزخ برایت یکی است، اما نگرانم نباش. مسافر زود خو میکند به سفر و همراهانش... همیشه آرزو داشتم که بروم و نمانم. نمیدانم این بار بر من چه رفته است با تو، که بودن با تو را به بودن با دوست قدیمیام ترجیح میدهم. شاید برای همین است که مرا میبرند... حال، دیگر تو ماندهای و خودت. پس دستکم «هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار».
یکطورهایی دچار دوگانگی وجد در ملالم. خوشحالم و ناراحت. از دستت راحت شدم... تو هم از دست من. ولی حالا که دارم اینها را مینویسم و تو داری میخوانی حس میکنم غمی غریب هر دومان را فروگرفته. ظاهراً از عوارض زیستن در زمین ریشه کردن و تعلق یافتن است. حال که خود مبتلا شدهام، درد تو را حس میکنم در آنگونه بودنت. ببخش اگر برای غمها و دردهایت تو را زیاده سرزنش کردم و به باد ملامت گرفتم.
دوست دارم برایت بگویم و بدانی که آدمیان در این عالم مسافرند و به طلب کمال بدین جهان و در این ابدان درآمدهاند، اما بعضی از ایشان نمیدانند که درین عالم به چه کار آمدهاند. چون نمیدانند، به طلب کمال مشغول نیستند و شهوت بطن و شهوت فرج و دوستی فرزند ایشان را فریفته و به خود مشغول گردانیده است و این هر سه، بتان عواماند.
بعضی نیز میدانند که مسافرند و به طلب کمال آمدهاند، اما به طلب کمال مشغول نیستند و دوستی آرایش ظاهر، که بت صغیر است، و دوستی مال، که بت کبیر است، و دوستی جاه، که بت اکبر است، ایشان را فریفته و به خود مشغول گردانیده است. و این هر سه، بتان خواصاند.
بعضی هم میدانند در این عالم به چه کار آمدهاند و بدان مشغولاند. عدهای کمال حاصل کردهاند و به تکمیل دیگران مشغولاند، و عدهای دیگر کمال حاصل کردهاند و به خود مشغولاند: «فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِّنَفْسِهِ وَمِنْهُم مُّقْتَصِدٌ وَمِنْهُمْ سابِقٌ بِالْخَیْراتِ».
آدمیان همین سه طایفه بیش نیستند و از این سه طایفه، بعضی آدمیاند و بعضی فقط به آدمی میمانند. دامهای دنیا و لذات دنیا نیز از آن شش بت بیرون نیست، اما بتان آدمی در حقیقت هفت چیزند: یکی دوستی نفس و دیگر، دوستی این شش که همه از برای نفس است. دوستی نفس بتی بهغایت بزرگ است و بتان دیگر بهواسطه وی پیدا میایند و جمله را میتوان شکست، اما دوستی نفس یعنی بت خویش را نمیتوان شکست.
برای اینکه از خود رهایی یابی، همواره باید در خاطر داشته باشی که آدمیان مسافرند و البته ساعةً فساعةً درخواهند گذشت و حال دنیا هم مسافر است و البته ساعةً فساعةً خواهد گذشت. اگر دولت است میگذرد و اگر محنت است میگذرد. پس اگر روزی دولت یافتی، اعتماد بر دولت مکن که معلوم نیست ساعت دیگر چون باشد و اگر محنت یافتی، دل خود را تنگ مدار که معلوم نیست ساعت دیگر چون باشد. از پیوستن به آدمیان برحذر باش که هر تخم که در خاک افکنی به دو روز کمتر یا بیشتر ریشه دواند و برآمدن گیرد: «فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر».
یادت باشد هر رابطهای، هر چند خوش، خزینهدار آزاری است و آدمی را از رابطه چاره نیست. اما تو در بند آن مباش که تنها آزاری از تو به کسی نرسد، به قدر آنکه میتوانی راحترسان میباش.
نمیدانم بازگشتی در این رفتن خواهد بود یا نه، اما اگر در سپیدهدم خاطر دوباره به هم برخوردیم، با هم سخن خواهیم گفت. زیاده مراقب خودت باش رفیق! بدرود
چشمهایم سیاهی میرفت. قلبم تیر میکشید... و بغض داشت مرا خفه میکرد.
از سؤال ملولیم و از جواب خجل
از عمق سیاهی غار مخوفی که تاقدیسها و ناودیسهایی چروک خورده و زشت راه آن را بسته بودند، چیزهای گندیدهای بیرون میریخت. از کلهام گردوهای بیمغز مثل دانههای چسفیلی که بیحفاظ روی آتش گذاشته باشی بیرون میپرید و میشکفت و آتش در علفهای خشک میانداخت. گوشهایم دو چاه کارتزین از خون بودند و چشمهایم به سفتی پوستهای بادام. از پشت روزنهای سر سوزنیشان به زحمت میدیدم. بهجای دستهایم دو درخت خاردار در آمده بود با شاخههایی لیز و طنابمانند که چون کرم در هم میلولیدند و چیزی مثل توپ جفتگیری میساختند و وقتی از هم باز میشدند، لختهای سیاه و متعفن از داخلشان بیرون میافتاد. پاهایم ساقههای اقاقیایی خشک بودند فرورفته تا اعماق زمین. صفاق و مراق بدنم آوندهایی بودند از جنس آهن و امعا و احشایم شده بود کارخانه تولید کود. وقتی زره فولادینی که بر اندامم گره خورده بود فشرده میشد، صدای شکستن ریزترین استخوانهایم را هم میشنیدم. از آسمان تیغی به بلندی درخت زندگی آویزان بود که قبضه آن در پس تودههای متراکم ابرهایی سیاه و خاکستری پنهان شده بود و تیغهاش در تابش نور کمرنگی که معلوم نبود از آن خورشید است یا ماه میدرخشید. باد قهقهه میزد و تیغ میجنبید و با هر لرزشی آذرخشی مهیب در آسمان پیدا میشد که شعلهاش تا زمین میرسید. تیغ بلارک1 را اولبار بود که میدیدم.
راه رفتنم حرکت گاوآهن در سنگلاخ سخت بود. با هر گامی شیاری در زمین پیدا میشد که عمیقترین و مخوفترین درهها را تداعی میکرد. خونی که ریشههایم را آبیاری میکرد در درههای تاریک میریخت و فریادی جگرسوز بلند میشد که منبعش ناپیدا بود.
موریانههایی عجیب، نمیدانم از کجا، رخنه کرده بودند توی مغزم و داشتند همه کتابهایی را که در طول زندگیام آنجا جا داده بودم میخوردند و با فضولاتشان جای آن را پر میکردند. موهایم دراز شده بود. هر یک به قطر چوبشورهایی که جناب سرزنش از آنها بدش میآمد و همانطور گرهگره. انتهای آنها به دم عقربهای سیاه و زردی متصل میشد که از نوک نیششان سمی مذاب میچکید و هر قطرهاش زمین را سوراخ میکرد و دود سفیدی از آن به هوا برمیخاست. کلاغ احمقی از جنس کلاغهای دیوانه هیچکاک آمده بود روی تاسی سرم نشسته بود و با منقارش آن را سوراخ میکرد. به دور گردنم که از فرط درازی لق میزد چیزهای غریبی بسته بودند که فقط صدای زنگولهاش برایم آشنا بود. دُمی صد سر در آورده بودم با زائدههای تیز و سیمخاردارمانند و براق که شلاق میشد و بر پشتم مینشست و مجبورم میکرد تکان بخورم.
«درد» هیچ وقت کلمه مناسبی برای بیان آنچه واقعاً بر آدم میرود نیست. با آخرین بخشهای باقیمانده مغزم زور میزدم کلمهای پیدا کنم که وصف مناسبی برای حالم باشد. یادم افتاد الفاظ دلالت بر چیزهایی دارند که شناختهایم نه آنها که نمیشناسیم. در دلم با عمیقترین احساسی که داشتم زار میزدم و آرزو میکردم زودتر بمیرم. دورتادورم را هالهای از چیزی سیاه از جنس شقیترین آتشی که میتوان تصور کرد گرفته بود.
چگالی زمین و آسمان را حس میکردم و هر تلاشم برای تکان خوردن چند سال طول میکشید. شلاق که فرود میآمد از پوست و گوشت بدنم حلزونی بزرگی میساخت پر از کثافتهای زرد و سیاه که وقتی میترکیدند آن هاله سیاه را افروختهتر میکردند.
پشت سرم قطاری از آن موجودات عجیب که دستهایم ساخته بودند راه افتاده بود که به من چسبیده بودند. گاه حیوانات مخوفی میدیدم به بدترکیبی و بزرگی دایناسور، اما هیچکدام جرات نزدیک شدن به من را نداشتند. گاه هم، تکوتوک آدم میدیدم، آشنا و غریب، اما سبک بودند و راحت و با دیدنم فرار میکردند.
مغزم دیگر رسماً تودهای از فضولات شده بود. نگاه کردم و دیدم فقط ورقپارهای مانده در میان مشتی گرگ گرسنه. با زبانی که نداشتم خواهش کردم: تو را به هرچه میپرستید آن یکی را بگذارید بماند!
رهبر موریانهها به احمقی که من باشم نگاه تندی کرد و گفت: دیگر نیازش نداری! از شنیدن صدایی که حرفم را میفهمید خوشحال شدم، اما خواهشهایم فایده نداشت. دل از آن تکهکاغذ برداشتم و گفتم: اقلاً میشود بگویی کجایم؟
گفت: نمیدانی هان؟... (نگاهی به کاغذ کرد) از روی همین برایت میگویم! و خواند: «بهائم را به عالم علوی راه نیست. از جهت آنکه عالم علوی صومعه و خلوتخانه پاکان است، جای ملائکه و اهل تقوی است. بیعلم و تقوی به عالم علوی نتوان رسید. پس ارواح این طایفه که به درجه ایمان نرسیدهاند، در زیر فلک قمر بمانند...»2.
و ناگهان همهچیز در تاریکی مصیبتباری فرورفت.
1. ر.ک.: عقل سرخ، اثر سهروردی.
2. الانسان الکامل، ص116.