شاعری روزی گفت: دوستی با هر که کردم خصم مادرزاد شد... سعدی هم گفت: یا وفا خود نبود در عالم/ یا کسی اندر این زمانه نکرد/ کس نیاموخت علم تیر از من / که مرا عاقبت نشانه نکرد... دیگر چه بگویم خوب است؟ تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!
م.ب.
تازگی ها، یعنی از وقتی نامه های بیهوده نمی نویسم، توجهم به شعر جلب شده. راستش هیچ وقت شعر درست و درمانی نگفته ام و اگرچه گزیده شعرهایم یکبار چاپ شده هیچ حرفی در سرایش شعر ندارم. این روزها دارم تمرین می کنم کمی شعر بگویم و در نتیجه کلماتی مانند نمونه های زیر را به هم می بافم که اساسا خنده دار است. آنها را اینجا گذاشتم محض تفریح و سرگرمی عزیزان. شاد باشید. م.ب.
دو سال ماندم و استاد یک دو درس شدم
سه بار مردم و من بعده ریلکس شدم
چل و دوسال در این سقف بی ستون ماندم
چل و دو قرن در این گرمخانه حبس شدم
دلی به مهر سپردم به دست حضرت عشق
برای سود و دگر باره ورشکست شدم
چو مغز فلسفه ام ترس و لرز دائم داشت
کی یر کیگورد نه، اما هوای نفس شدم
زمانه فرصت رشدم ربود ورنه چرا
به جای باغ درین منجلاب غرس شدم؟
نه اهل روی و ریا بودم و نه اهل خرد
ز عشق مدرسه بودش که عضو نمس شدم
مدیر خانه ویرایشم لقب دادند
ولی چه زود از این پایه رد شمس شدم
همیشه وقت حضورم زمانه غایب بود
نمرده مردم و رسما ز اهل رمس شدم
دو سکته کردهام و میزبان آخریام
شگفت نیست که در نثر و نظم لمس شدم
اگرچه دیرزمانی است اهل تهرانم
به زور واژک اس ساکن طبرس شدم
به کوه طور مرا ره ندادهاند ولی
به لطف حضرت حق لایق «مترس» شدم
21/2/94
فواید هورمون کرگدن وجود
نه گسستن و نه پیوستن، هیچ یک، همیشه خوب نیست. اینکه گسستن از کجا و که و از چه باشد و پیوستن به کجا و که و به چه، اهمیت دارد لابد، وگرنه دستکم حافظ نمیگفت: «رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار/ دستم اندر دامن ساقی سیمینساق بود».
نیازی به نقل راویان اخبار و طوطیان شکرشکن شیرینگفتار نیست، چون «من خود به چشم خویشتن» دیدهام که در قاب این شهر ناموزون مردمان حتی وقتی تو را «کَس» میپندارند «همچنانکه تو را میبوسند در ذهن خود طناب دار تو را میبافند» و وقتی برایشان «هیچکس» شدی نه به خدا، که به خاک سیاهت میسپارند. از درجه «کس» به درکه «هیچکس» رسیدن برای یک آدم در این دنیای شلوغ فقط به قدر یک تغییر مقوله ساده فاصله است.
شب آن روزی که هنوز نمیدانم بالاخره برای نخستبار در آن گسستم یا پیوستم داشتم به هزار بدبختی این شعر امیلی دیکنسون را برای خودم ترجمه میکردم:
?I'm nobody!Who are you
?Are you nobody, too
Then there's a pair of us -- don't tell
.They'd banish us, you know
!How dreary to be somebody
How public, like a frog
To tell your name the livelong day! To an admiring bog
با او در دو چیز موافق بودم: مبتذل بودن «کسی» بودن، و حقارتبار بودن اینکه انسان هیچکس باشد و بسان غوک، تمام روز یک بند نامش را برای یک لجنزار تکرار کند.
نمیدانم چرا بیخودی احساس میکنم هیچکس بودن خیلی هم چیز بدی نیست. بر عکس، یکطورهایی به مفهوم آزادگی پیوند خورده. هوس کس بودن شخصیت آدم را به طمعکاری و فریبکاری مبتلا میکند. ناچارت میکند همرنگ جماعت شوی اگر نمیخواهی رسوای جهان باشی. به هر حال، کس بودن برای خودش آلاف و الوف و مزیتهایی دارد. نان قرض میدهی تا جزو تیم باشی یا بمانی، تعظیم عرض میکنی تا هوایت را داشته باشند، محبت میکنی تا بیمهری نبینی، تظاهر به وفاداری میکنی تا فکر کنند آدمحسابی هستی، از دین و ادبیات و هنر مایه میگذاری تا وجههات را درست کنی، و اگر پایش بیفتد از همه چیزهای خوب سوءاستفاده میکنی و آنها را به لجن میکشی تا در دیگران اعتماد و اطمینانی به وجود بیاوری: از عشق، از معرفت، از سخاوت، از... . هیچکس که باشی نه کسی میخواهد تو را ببیند نه دوستت دارد نه وقت اضافه دارد برایت حرام کند. واقعا چه کسی حوصله دارد برای هیچکسی که توی خیابان برای خودش خوشخوشک پیاده روی میکند و «بابا کرم» میخواند و سوت بلبلی میکشد و ناغافل ماشین زیرش میگیرد و لتوپارش میکند دل بسوزاند یا عزاداری کند؟ خیلی که معرفت داشته باشند، مهمان یک «اِ...اِ... خدا رحمتش کنه!» مفت و مجانی هستی. مُردی مُردی، ماندی ماندی. کسی نیستی که بودن و نبودنت فرقی برای کسی داشته باشد.
نمیدانم چرا خیلی وقتها این نظر افلاطون را فراموش میکنم که گفته نیازها سبب شده انسانها دور هم جمع شوند و جامعهها را بسازند؟ نیاز واژه کلیدی زندگی اجتماعی انسان است و همهچیز بر محور آن میچرخد. قضاوتهای آدمها درباره دیگران و موجودات دنیا هم بر اساس همین نیاز شکل میگیرد. سوسکها ظاهرا فقط برای ما زحمت درست میکنند و چندش وجودمان را تحریک میکنند و نیازی را هم رفع نمیکنند. پس بدند. گاوها بهجایش شیر و گوشت و نیازهای دیگر ما را پوشش میدهند. پس خوبند و باید از آنها نگهداری کرد. نیاز موجب میشود بود و نبودت فرق کند. باعث میشود رفتارهای مردم با تو معنادار باشد و در طیفی از حاتم طائی تا انگل جامعه قرار بگیری. برطرف کردن همین نیاز هدفی است که هر وسیلهای را برای آدمها توجیه میکند، حتی خود توجیه را. رابطههای از سر نیاز نه شوقی حقیقی را در دل پدید میآورند نه مهری برخاسته از عشق را به تو ارزانی میکنند. اینطور میشود که آدم در جمع هموطنان و همزبانان و اهل خانه و خانواده و دوستانش غریب میافتد و یادش میرود که «آدمی را آدمیت لازم است».
هورمون درازگوش وجودمان که زیاده از حد ترشح کند به کس بودن بیش از هرچیز دیگری بها میدهیم، اما اگر کرگدن وجودمان کمی فعال باشد، میبینیم هیچکس بودن زیاد هم بد نیست. آنوقت احتمالا این بیت سعدی را بهتر میفهمیم که گفت: «بس در طلبت جهد نمودیم و نگفتی/ کاین هیچکسان در طلب ما چه کسانند؟»
شب غریب چو آواز آشنا شنوی
چه های و هوی برآید ز مردگان قبور
دمدمای غروب بود که زدم بیرون. هوا سرد شده بود و باد تندی میآمد. دوباره سرما خورده بودم و سست بودم. شهرام جلو کبابیاش دود بزرگی راه انداخته بود و علی داشت از چوبهای گر گرفته جعبههای شکسته، زغال میساخت.
صدای اذان که بلند شد، راه افتادم بروم قهوهخانه صبحانه و ناهار و شام را با هم بخورم. یادم افتاد شب جمعه است و اموات چشمبهراه. یاد پدرم کرد که جای خالیاش را کسی برایم پر نکرد. دلم گرفت. زنگ زدم به پسرم. جواب نداد. زنگ زدم به دخترم. با سرخوشی گفت: سلام باباجون! ... پسرم با دوستانش رفته بود سفرهخانه.
آنتن که رفت، قطع کردم و توی پالتوی سیاهم که یادگار روزهای دور گذشته است و دیگر به ضخامت غربتهای من شده، فرو رفتم. یادم آمد شب جمعه است و اموات منتظر. فاتحهای خواندم و دیدم کسی یادم نمیکند، حتی اگر نمرده باشم، حتی اگر شب جمعه باشد... .
زندگی همین است. گاهی تنهایی بختک میشود و میافتد رویم. آن وقت نفسم به شماره میافتد و فشار خونم تا حد ممکن پایین میرود. غریزه زندگی را از دست میدهم و غریزه مرگ را. مبتلا میشوم به همان وضع مرده-زندهای که بیشتر وقتها دارم. بیهدف میشوم. انگار چیزی دیگر برایم معنا ندارد. مفاهیم را گم میکنم. نمیدانم چه چیزی باید باشم یا باید بشوم یا باید میشدم. یادم میرود که هستم و چه هستم و برای چه هستم. فقط به طرز مسخرهای هستم، ول و رها توی دستهای باد. مثل یک مترسک در روزهای آخر پاییز که مزرعه لخت و عور است و چیزی برای فراری دادن نیست... . وسط خیابان، همین طور بیهویت مانند نشانهای از یک چیز ظاهرا بهدردبخور میایستم و باد میپیچد توی لباسهایم و میرود زیر پوستم و گزگز خفیفی را حس میکنم که معنی ندارد. پاهایم چوب میشود و دستهایم خشک و چشمهایم بینگاه. به زور باد راه میروم. مثل یک تکه کاغذ، توی خیابان، که خودش هم نمیداند چرا بیخودی این ور و آن ور میدود...
بعد ناگهان چیزی درونم شروع به نفس کشیدن میکند. مثل جوانه گندمی که زیر سیاهی خاک مانده و به قدر کافی آب و باد و آفتاب دیده، جوانههای زندگی هم در من حجم متراکم غربت را میشکافند و میآیند بیرون و آن وقت است که چشمم به خانههای مردم میافتد که چراغهای زرد غریبشان آنها را روشن کرده و بوی غذاهایی که زنها با هزار عشق برای بچهها و شوهرانشان پختهاند به دماغم میخورد و خندهها و خوشیهاشان را از پشت پردههای ضخیمی که آنها را از نگاه دیگران پوشانده میبینم و صدای هایده خدابیامرز را میشنوم که از درزهای پنجره کیپ خانهای کهنه، شره میکند روی سنگفرش کوچه که «امشب شب عشقه ...» و یادم میآید که امشب فقط شب رفتگان نیست، شب زندگان هم هست و خوشحال میشوم که هنوز مردم زندگی را دوست دارند و برای آن میجنگند، حتی اگر شب جمعه باشد، حتی اگر کسی یادشان نکند یا بیخودی یادشان کند... و دوباره غمم میگیرد از این تلاقی مرگ و زندگی در شبهای جمعه و دوباره حالم مثل روز جمعه میشود و تعطیل میشود و گلها میروند جایی دور از برکه میخوابند تا فردا نم هوا بیدارشان کند و دوباره غم خودش را فشار میدهد روی سینهام و بختک میشود و متراکم میشود و چراغهای زرد خانهها برایم کمرنگ میشوند و شب از راه میرسد و خودش را یله میکند روی شانههای شهر و کوچهها تاریک میشوند و دوباره حال مترسک مزرعه خالی را پیدا میکنم در روزهای آخر پاییز که کلاهش از وزش باد یهور شده و چشمانش از نگاه تهی است و کلاغی روی شانههایش نشسته و به لبه کلاهش تک میزند و باد میپیچد توی دستهای خشک و پاهای چوبیاش و احساس گزگز بیمعنایی میکند و گوشه پیرهن پارهاش هنوز میجنبد و شِرشِر صدا میکند توی باد و خودش مثل محکومی بر صلیب در ظلمت شب ایستاده و نفس نمیکشد... .
از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بیدرد ندانی که چه دردی است
«ماندن» همیشه به معنی در امان بودن و «رفتن» همواره مقدمه رسیدن نیست. برای همین گفتهاند: «پاکیزهتر از آب نباشد چیزی/ یکجا که کند مقام گندیده شود». این درست که «آب به آبادانی میرود و راه خودش را پیدا میکند»، اما نه همیشه نه همهوقت. گاهی هم بینوا سر از فاضلاب در میآورد و رسیدنش به آبادانی بهطرز غریبی وابسته به هزار انشاءالله و شرط و پیششرط است.
حرفهای آدم به نظر من مثل آباند. یا میمانند توی آدم و میگندند یا اگر شانس داشته باشند راه میافتند و به مخاطب یا مخاطبانش میرسند. اگر هم بخت از سرشان برگشته باشد گم میشوند.
باختین بر این باور است که هر نوشتهای مخاطبی ولو فرضی دارد، گرچه ما آن مخاطب را نشناسیم یا ندانیم کیست؛ ولی من گمان میکنم بعضی نوشتهها فقط برای خلاص شدن از دستشان نوشته میشوند. انگار خارشک گرفته باشی که تا خودت را نخارانی راحت نمیشوی یا دلپیچهای گرفته باشی که قضای حاجت را برایت از نان شب واجبتر کرده باشد.
کرگدنها برای خلاص شدن از دست حشرات موذی روی پوستشان خود را داخل گل میغلتانند و برای جرمگیری شاخهایشان آنها را به تنه درخت میکوبند. اما اگر تو یک بچهکرگدن مدنیبالطبع باشی، چون نمیتوانی به این و آن شاخ بزنی یا خودت را بیندازی توی گل و شل، ناچار میشوی طوری که نه سیخ بسوزد نه کباب، قلمت را برداری و به قدر 700 کلمه سیاهی بالا بیاوری وگرنه غمباد میکنی و میمیری. بعد این نوشته راه میافتد و سر به سنگکوبان میرود تا خودش را به کسی برساند. این کس لزوما یک آشنای اهل درد یا یک بیگانه بامعرفت نیست. گاه فقط کسی است که منتظر است تا به این خزعبلات از ته دل بخندد یا از رویشان بپرد.
به نظرم، اگر کرگدنها میتوانستند بنویسند فقط برای خودشان مینوشتند. بچههای آنها هم همینطور، و من مدتی است احساس میکنم این شهر بدل به صحنه نمایشنامه اوژن یونسکو شده برایم و من هم دارم کمکم به کرگدن تبدیل میشوم. موضوع به همین سادگی است.
نمیدانم چقدر میشود به «اعتماد» اعتماد کرد. در بخش جداگانهای از «سایهها زود میمیرند» نوشتهام که «اعتماد کردن به مردم کار ابلهانهای است. تنها کسی این را میداند که یکبار به کسی اعتماد کرده باشد»، ولی خودم هنوز بیخودی به این و آن اعتماد میکنم. من همیشه به دوستانم، به کسانی که دوستشان داشتم، به مهربانی و وفاداری و شکیبایی، به انسان، به عشق، و حتی به حرفهای دروغی که میشنیدم و آرزو داشتم راست باشد اعتماد داشتم، ولی به خودم نه. امروز دیگر به هیچکدام از آنها اعتماد و -بعضی لحظهها حتی اعتقاد- ندارم. همیشه دوست داشتم بنویسم و برای دوستانم بیش از همه؛ ولی روز نهم فروردین امسال، آخرین نامهام را برای یکی از دوستان نوشتم و گفتم که تصمیم دارم دیگر ننویسم. برای همین، لطفا این نوشته را غرغرهای زیرلب یک بچهکرگدن تصور کنید که میخواهد از شر برخی چیزها خلاص شود.
من بعضی وقتها طبابت میکنم و میبینم که چطور مریضهایم سعی میکنند دردهایشان را برایم به تصویر بکشند: «دکتر! معدهم همچی میسوزه انگار آتیش توش روشن کردن... پام زقزق میکنه و یه تیر وحشتناک میکشه تا سرم انگار دارن با چاقو پارهپارم میکنن...». تلاششان بیفایده است، چون من هیچ درکی از کیفیت دردی که آنها میکشند ندارم و نمیتوانم داشته باشم. هرچه را هم بفهمم به سبب این است که خودم درک کردهام و دردهای دیگران را دارم با درد خودم قیاس میکنم. پس چطور میتوانم توقع داشته باشم کسی درد مرا همانطور بفهمد که هست. چون از کسی چنین توقعی ندارم، سرم را انداختهام پایین و همانطور که میروم و درد میکشم غرغر میکنم. این تنها کار مثبتی است که فعلا از دستم برمیآید.
راستش، من از دردآشناهای بیدرد دل خوشی ندارم. آنها دردهای آدم را میشنوند و آنها را به توان n میرسانند و به خود آدم پس میدهند و در موقع مقتضی از همان دردها علیه خود آدم استفاده میکنند. دردی جانکاهتر از سخن گفتن با آدمهای بیعار بیدرد نیست.
اجازه بدهید این هفته را فقط غر بزنم. شاید فردا یا هفته بعد چیز دندانگیری پیدا کنم که بشود از آن گفت و شنید. تا بعد!
درود بر همراهان قدیمی
مدتی است برای ویژه نامه کرگدن که هفته نامه لایی روزنامه اعتماد است ستونی می نویسم با عنوان «غرغرهای یک بچه کرگدن مدنی بالطبع». از اسمش معلوم است که غرغر است و نک و ناله. گفتم شاید دوست داشته باشید بخوانید. برای همین، اینجا شماره های منتشر شده را می گذارم.
شاد باشید
م.ب.