ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
شب غریب چو آواز آشنا شنوی
چه های و هوی برآید ز مردگان قبور
دمدمای غروب بود که زدم بیرون. هوا سرد شده بود و باد تندی میآمد. دوباره سرما خورده بودم و سست بودم. شهرام جلو کبابیاش دود بزرگی راه انداخته بود و علی داشت از چوبهای گر گرفته جعبههای شکسته، زغال میساخت.
صدای اذان که بلند شد، راه افتادم بروم قهوهخانه صبحانه و ناهار و شام را با هم بخورم. یادم افتاد شب جمعه است و اموات چشمبهراه. یاد پدرم کرد که جای خالیاش را کسی برایم پر نکرد. دلم گرفت. زنگ زدم به پسرم. جواب نداد. زنگ زدم به دخترم. با سرخوشی گفت: سلام باباجون! ... پسرم با دوستانش رفته بود سفرهخانه.
آنتن که رفت، قطع کردم و توی پالتوی سیاهم که یادگار روزهای دور گذشته است و دیگر به ضخامت غربتهای من شده، فرو رفتم. یادم آمد شب جمعه است و اموات منتظر. فاتحهای خواندم و دیدم کسی یادم نمیکند، حتی اگر نمرده باشم، حتی اگر شب جمعه باشد... .
زندگی همین است. گاهی تنهایی بختک میشود و میافتد رویم. آن وقت نفسم به شماره میافتد و فشار خونم تا حد ممکن پایین میرود. غریزه زندگی را از دست میدهم و غریزه مرگ را. مبتلا میشوم به همان وضع مرده-زندهای که بیشتر وقتها دارم. بیهدف میشوم. انگار چیزی دیگر برایم معنا ندارد. مفاهیم را گم میکنم. نمیدانم چه چیزی باید باشم یا باید بشوم یا باید میشدم. یادم میرود که هستم و چه هستم و برای چه هستم. فقط به طرز مسخرهای هستم، ول و رها توی دستهای باد. مثل یک مترسک در روزهای آخر پاییز که مزرعه لخت و عور است و چیزی برای فراری دادن نیست... . وسط خیابان، همین طور بیهویت مانند نشانهای از یک چیز ظاهرا بهدردبخور میایستم و باد میپیچد توی لباسهایم و میرود زیر پوستم و گزگز خفیفی را حس میکنم که معنی ندارد. پاهایم چوب میشود و دستهایم خشک و چشمهایم بینگاه. به زور باد راه میروم. مثل یک تکه کاغذ، توی خیابان، که خودش هم نمیداند چرا بیخودی این ور و آن ور میدود...
بعد ناگهان چیزی درونم شروع به نفس کشیدن میکند. مثل جوانه گندمی که زیر سیاهی خاک مانده و به قدر کافی آب و باد و آفتاب دیده، جوانههای زندگی هم در من حجم متراکم غربت را میشکافند و میآیند بیرون و آن وقت است که چشمم به خانههای مردم میافتد که چراغهای زرد غریبشان آنها را روشن کرده و بوی غذاهایی که زنها با هزار عشق برای بچهها و شوهرانشان پختهاند به دماغم میخورد و خندهها و خوشیهاشان را از پشت پردههای ضخیمی که آنها را از نگاه دیگران پوشانده میبینم و صدای هایده خدابیامرز را میشنوم که از درزهای پنجره کیپ خانهای کهنه، شره میکند روی سنگفرش کوچه که «امشب شب عشقه ...» و یادم میآید که امشب فقط شب رفتگان نیست، شب زندگان هم هست و خوشحال میشوم که هنوز مردم زندگی را دوست دارند و برای آن میجنگند، حتی اگر شب جمعه باشد، حتی اگر کسی یادشان نکند یا بیخودی یادشان کند... و دوباره غمم میگیرد از این تلاقی مرگ و زندگی در شبهای جمعه و دوباره حالم مثل روز جمعه میشود و تعطیل میشود و گلها میروند جایی دور از برکه میخوابند تا فردا نم هوا بیدارشان کند و دوباره غم خودش را فشار میدهد روی سینهام و بختک میشود و متراکم میشود و چراغهای زرد خانهها برایم کمرنگ میشوند و شب از راه میرسد و خودش را یله میکند روی شانههای شهر و کوچهها تاریک میشوند و دوباره حال مترسک مزرعه خالی را پیدا میکنم در روزهای آخر پاییز که کلاهش از وزش باد یهور شده و چشمانش از نگاه تهی است و کلاغی روی شانههایش نشسته و به لبه کلاهش تک میزند و باد میپیچد توی دستهای خشک و پاهای چوبیاش و احساس گزگز بیمعنایی میکند و گوشه پیرهن پارهاش هنوز میجنبد و شِرشِر صدا میکند توی باد و خودش مثل محکومی بر صلیب در ظلمت شب ایستاده و نفس نمیکشد... .
عزیز اکر زنگ زدی جواب ندادم شرمندم اگر ناراحت شدی شرمندم اگر حتی یک لحظه حتی یک ثانیه احساس تنهایی کردی شرمندم
دشمنت شرمنده عزیزم. سرت سلامت.
عزیز اکر زنگ زدی جواب ندادم شرمندم اگر ناراحت شدی شرمندم اگر حتی یک لحظه حتی یک ثانیه احساس تنهایی کردی شرمندم
درود رفیق. دشمنت شرمنده بادا نی تو که یاری عزیز