ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
من اسیرم در کف مهر و وفای خویشتن
ورنه او سنگیندل نامهربانی بیش نیست
(رهی)
آن بیرون دارد باران میبارد. میگویند ابرها بیبهانه اشتیاقی نمیگریند. باید سبزهای، درختی، چیزی باشد. پردههای متراکم اشک در چشمان لبریز من در شوق نوری، لبخندی، مهری، روی هم پشته میشوند و بهانه پیدا نمیکنند. چه ابر فلکزدهای باید باشد این توده متراکم که اینجا، بر سر این خاک مرده با بیست میلیون گور متحرکش بهانه جسته است!؟
رفیق سودایی سیال من که از رطوبت هوا خیس خورده پنجره را که باز میکنم از درزهای تنگ توری شرّه میکند توی اتاق و خودش را ولو میکند روی شانههای سنگیام. بیست سال بیشتر است که در تنهایی و سکوت در دامن همین رفیق قدیمی زهر روزهای رفته را جرعهجرعه بالا میآورم. در گنگی لحظهها، چون موج گاه پیدا و گه پنهان میشوم. میمیرم و نمیمیرم. شعرهایم را در دخمه این شبهای رنجور زندگی میکنم. تنم را مسموم میکنم تا در رخوت گیج به یاد آوردن و از یاد بردن، از یاد ببرم که در قاب این شهر ناموزون، چه بیحرمت، چه بیقرار زیستهام و در جان کندن لحظههای بودنم، چه بیهمت جهان را هزار بار بدرود گفتهام و بزدلانه هرگز از آن دل برنگرفتهام.
میدانم این سیر ایستادن و له شدن، شکستن و جوانه زدن، بودن و پوسیدن شیوه نابخردانهای بوده است. چه کنم؟ نه رفتن میدانستم نه ماندن میتوانستم.
گاه همه تن دل بودم و گاه پا، ولی نه پایم به فرمان دل بود نه دل یار پا. مانند روزهای زندگیام، حالم یک روز با من بود یک روز بر من. آونگ بودنم در گردش عقربههای این گهواره روان میان یک نقطه اوج و دو حضیض تاب میخورد: دو خواستن و یک نخواستن. شده بودم الاغ بینوای زنگوله به گردن عصّاری مشقربان که با یا بی چشمبند، زخم ترکه بر پشت، همیشه خدا در نقطه صفر مدار خود بود. دوره میکردم شب را و روز را؛ هنوز را.
همه شعورم را که یکروز گرد کردم، ترکهام را خوردم و زنگوله را بلعیدم. مانده بودم خودم را چه کنم!... هنوز هم نمیدانم.
از زور بدبختی، زدم خودم را به دیوانگی تا صبح آن روزی که یکی از همین شبها تمام شد و رسماً دیوانه شدم. شهری را که نه دیگر دیار من بود نه شهر یارم پس پشت گذاشتم و دخیلبسته یکی از هشت در بهشت شدم از هراس آن جهنمی که دورتادورم بود و کینههایش را زیر پایم چنبره میکرد و دهانش را میگشود تا ذرهذره بمکدم.
رمیده و مسرور به آغوش رویاهایم میرفتم. چه خوابهای یوسفانهای از بر داشتم! بهشتم، پیش از رسیدن دل کبابم به آستانهاش پژمرده بود، ولی هنوز مست بودم از آن گریز و ره بر آسمان داشتم.
تازیانهپذیر دو عالم که باشی، هر قدر هم که بیشعوری پیشه کنی، باز زود میفهمی نه گزیر ممکن است نه گریز. زان پس، من ماندم و ابرهای متراکمی که بخیل شدند و باریدن یادشان رفت. بهانهها زیاد بودند؛ مشت زندگی خالی بود، من خالی بودم. جانم بر خیالی روان بود؛ نه آن روزها که دهانم بوی شیر میداد و شیوه رندان بلاکش گزیده بودم، نه آن زمانها که کلهام بوی قرمهسبزی میداد و میگریختم، حتی امروز که بوی الرحمانم بلند است و بیماری دارد کمکم وجودم را میجود نیز.
باران آن بیرون بند آمده و قطرات جداماندهاش از در و دیوار میچکند تا خود را به کاروانیان رفته برسانند. نقطه اوج پرواز همیشه لحظه آغاز سقوط و انتهای سقوط، دریغگاه شکستن است. هیچ مصیبتی دلخراشتر از شکستن لطافت قطره بارانی به تپانچه سرد سنگی نیست. در خلوت و سکوت این شب دیجور، هزاران حس لطیف پیش نگاهم شکستند، اما به سرخوشی. آن ضرباهنگ زیبا که از تالیف شکست و سرخوشی برمیخاست، قلبم را از «وزن صدای بهشت» سیراب میکرد.
راز مگوی این هستی پیچدرپیچ همین به «سرخوشی شکستن» است و رقصکنان پیش دریای غم رفتن. باران را از همین رو دوست دارم و وقتی میبینم با این همه سخاوت باز بر سر این شهر خراب و این همه گور بیسکنه میبارد بیشتر دوستش میدارم. مردم را نیز از این رو که صاحب دلهایی «مِنَ الحِجارَه أو أشَدَّ قَسوَه»اند.
بارانها به من آموختند به کسانی که مرا بیش از همه خواهند شکست بیشتر مهر بورزم. بهشت -جان برادر- درست از همان «زمان»ـی آغاز میشود که دوزخ تمام شده باشد.
سلام واقعا عاقبت عدم فرار از مدرسه استاد میشه؟؟ نه دیگه نمیشه .
درود و سپاس