این نوشته را سال گذشته برای ویژه نامه دکتر غلامحسین ساعدی در هفته نامه کتاب هفته خبر نوشته ام. نثرش آمیخنه با نثر ساعدی و بخش هایی از آثار اوست. روحش شاد!
پزشک خیابان دلگشا
خوب یادم هست. چوب به دستان ورزیل بودند انگار که وقتی عزاداران بیل چاپ شد، با زور پوروسیها کردندش تو حلقوم مردم دندیل و ترس و لرزی به جان مردم افتاد که نگو. مش اسلام آمد کنار استخر و رفت روی سنگ سیاه مردهشویی و روضه خواند. بیلیها هایهای گریه کردند. بز اسلام از طویله بیرون آمد و با تعجب نگاهشان کرد و رفت دنبال کارش و ناگاه عروس خوشههای اقاقی شد. موشی رفته بود روی سقف انفرادی کز کرده بود و زار میزد که به خدا من سوسکم و روباهها از شهر میگریختند که نکند به جرم شتر بودن دستگیرشان کنند! موسرخه افتاده بود به جان جالیز مردم و هرچه دم دستش میآمد میخورد و پزشک خیابان دلگشا از نردبان آمده بود پایین و با کدخدا دونفری تابوت دکتر را میکشیدند، اما دستهای تابوت چنان بلند بود که به دیوار گیر کرده بود و پایین نمیآمد. آخر، دکتر تابوت را زیر بغلش زد و دنبال موسرخه راه افتاد که هرطور شده حالش را خوب کند. بز سیاه اسلام و پاپاخ فرار کردند و رفتند پشت خانه مشدی صفر، و مشدی صفر را دیدند که سرش را از سوراخ پشتبام آورده بود بیرون و دستهایش را گرفته بود بالا و چشم دوخته به استخر زار زار گریه میکرد و کلنگ بود که به سر سگ پشمالوی عباس میزدند که چشمهای مهربانی داشت و دیروز از میانه راه آورده بودش به بیل و هنوز مردم برای او همه کابوسهایشان را ننوشته بودند و هوشنگ گلشیری داشت حرف میزد درباره نویسندهای که جوانمرگ شده بود و هیچ کس - حتی خودش- این را نمیدانست و زیر باران آن شب گوته داشت ابواب شبهروشنفکری را که چیزی مانند شبهوبا بود منقح میکرد. کدخدا که از بالای دیوار داشت به حرفها گوش میداد با صدای گرفتهای گفت: فاتحه! و مردم آن وقت فهمیدند، گیج و بهتزده فاتحه خواندند. بعد یک یک از دیوار رفتند بالا و دورتادور نشستند روی دیوار و دیدند که زیلوی اسلام را روی مرده پهن کردهاند و فانوس کوچکی بغل جنازه است و یک کاسه آب کوچک و پشههای بزرگ و بالداری که دور فانوس میچرخند.
شبی که دکتر مرد خوابش را دیده بودند که به پایش طنابی بستهاند و یک عده جمع شدهاند و میخواهند از ته چاه بیرونش بکشند و او داشت بند نافی را که به گردن بچهای پیچیده بود باز میکرد. کلاغها آمده بودند و جمع شده بودند پشت بام آقا و بالهایشان را تکان میدادند و گاری اسلام ایستاده بود سر کوچه و مشدی جبار و پسر مشدی صفر ایستاده بودند توی گاری. پسر مشدی صفر کاسهای به دست داشت و توی کاسه ماهی قرمز کوچکی، و دکتر کناری ایستاده بود و میخندید که «از دست من راحت شدید. دیگر نعشکشیهای شبانه تمام میشود».
دکتر بود و دوباره همان خیالات تاریک. اصلا این چه حماقتی بود که نمیگذاشت با هیچ کس درد دل کند؟ شاید، اما نه، حتما عدهای بودند که میتوانستند آرامش کنند. تکتک آنها قادر بودند از چنان بحرانی خارجش کنند. خریت خودش بود. چرا مثل دیگران راحت نبود. چه اشکالی داشت که دوستانش را در جریان میگذاشت، مگر نه اینکه سنگ صبور همهشان بود؟ از همه چیزشان خبر داشت؟ تقصیر خودش بود. نه، همهاش هم تقصیر خودش نبود. دل شکسته بود و بیخداحافظی رفته بود و لج کرده بود که زبان دیگری یاد نگیرد و خو نکند به شهر و دیار دیگری. چند روز، نه چند سالی را در کلافگی و تب گذرانده بود و الکل چنان پدری از او در آورده بود که دیگر آب معمولی هم از گلویش پایین نمیرفت و خلوت نشسته بود و دور از چشم همه. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده یا دارد میافتد، اما با چنان لحن خسته و نیشداری با خودش حرف میزدکه از صد تا بد و بیراه هم بدتر بود. شب و روز در تمام مدت خون میخورد و با همه وجودش میخواست بنویسد ولی کار تمام شده بود. نهالش را سر بریده بودند و دیگر نمیتوانست جوانه بزند. هر ساعت به پایان نزدیکتر میشد. خرابتر میشد. دیگر حرف هم نمیزد. فقط وقت رفتن بود که با لب و لوچه خشک به عزرائیل گفت: لطفا از طرف من از همه خداحافظی کن!
و این طور بود که دکتر رفت. رفت تا لب هیچ و پشت حوصله نورها دراز کشید و هیچ فکر نکرد که کابوسهایش بعد از او چه میشوند و بیلیها چه اندازه دلتنگش خواهند شد و ممکن است مش اسلام دیوانه شود و پاپاخ برود جایی توی صحرا برای خودش بمیرد و بز اسلام چقدر تعجب خواهد کرد از اینکه او دیگر زنده نیست، هیچ وقت زنده نبوده است.
چند روز بعد، طرفهای غروب که هوا ابری بود و تیره بود و نمناک بود، در بیمارستان یک جا خالی بود. یک پیرهن و یک شلوار بیصاحب روی تخت افتاده بود. چهار زنجیر و چهار قفل تازه زیر تخت گذاشته بودند. از دریچه کوچک آفتاب نمیتابید. هوا ابری بود و تیره بود و نمناک بود. کاجهای بلند بیحرکت ایستاده بودند. از دور صدای ساز تنهایی میآمد و صدای گریه جماعتی که آرام آرام نزدیک میشدند. دوستانش بودند. سراسیمه جمع شده بودند دور هم، کلافه بودند، گریه میکردند، عرق میخوردند، به این و آن تلفن میکردند، چرت و پرت میگفتند، هر کس یک علت و یک دلیل برای کار او میتراشید و شایعه پشت شایعه راه میافتاد. انگار یک نفر خودش را عمدا به دست مرگ داده بود یا مرگ عمدا به سراغ یک نفر آمده بود.
هوا که روشن شد. باد سحر وزید و خنکی آورد. صدای سرفهها از توی دالانها تکوتوک شنیده میشد. آدمها داشتند میرفتند دنبال کارشان. و بعد، روز به روز و ماه به ماه، آرام آرام همه چیز جای خودش را گرفت. خواهرش لباس مشکیاش را درآورد و شوهر خواهرش گفت: «من از اول میدانستم که...». آن وقت او تبدیل شد به یک «یادش بخیر بزرگ»، در حالی که هنوز کنارشان بود. درست در بلبشوی میان تاتار خندان و تاتار گریان، و مش اسلام هر روز میرفت روی سنگ سیاه مردهشویی و برایش روضه میخواند و بیلیها دو دسته شده بودند: بعضیها بلندبلند میخندیدند و بقیه هایهای گریه میکردند.