ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
این نامه را در برخی کلاسها خوانده ام و در برخی دیگر نه. یکی از دوستان امر کرد آن را اینجا هم بگذارم. بر دل و دیده! این نمونه را هم یادگار داشته باشید از این بنده.
***
آن بیرون دارد باران میبارد. میگویند ابرها بیبهانه اشتیاقی نمیگریند. باید سبزهای، درختی، حیاتی باشد. پردههای متراکم اشک در چشمان لبریز من در شوق نوری، لبخندی، مهری روی هم پشته میشوند و بهانه پیدا نمیکنند. چه ابر فلکزدهای باید باشد این توده متراکم که اینجا، بر سر این خاک مرده با بیست میلیون گور متحرکش بهانه جسته است!
رفیق سودایی سیال من که آن بیرون از رطوبت هوا خیس خورده پنجره را که باز میکنم از درزهای تنگ توری شرّه میکند توی اتاق و خودش را ولو میکند روی شانههای سنگیام. بیست سال بیشتر است که در تنهایی و سکوت در دامن همین رفیق قدیمی زهر روزهای رفته را جرعه جرعه بالا میآورم. در گنگی لحظهها، چون موج گاه پیدا و گه پنهان میشوم. میمیرم و نمیمیرم. شعرهایم را در دخمه این شبهای رنجور زندگی میکنم. «سیگارهای بیتو بودن» را حریصتر از همیشه به آتش میکشم. تنم را مسموم میکنم تا در رخوت گیج به یاد آوردن و از یاد بردن به دَوَران آیم. از یاد ببرم که در قاب این شهر ناموزون، چه بیحرمت، چه بیقرار زیستهام و در جان کندن لحظههای بودنم چه بیهمت جهان را هزار بار بدرود گفتهام و بزدلانه هرگز از آن دل برنگرفتهام.
میدانم این سیر ایستادن و له شدن، شکستن و جوانه زدن، بودن و پوسیدن شیوه نابخردانهای بوده است. چه کنم؟ نه رفتن میدانستم نه ماندن میتوانستم.
گاه همه تن دل بودم و گاه پا، ولی نه پایم به فرمان دل بود نه دل یار پا. مانند روزهای زندگیم، حالم یک روز با من بود یک روز بر من. آونگ بودنم در گردش عقربههای این گهواره روان میان یک نقطه اوج و دو حضیض تاب میخورد: دو خواستن و یک نخواستن. شده بودم الاغ بینوای زنگوله به گردن عصّاری مش قربان که با یا بی چشمبند، زخم ترکه بر پشت، همیشه خدا در نقطه صفر مدار خود بود. دوره میکردم شب را و روز را؛ هنوز را.
همه شعورم را که یکروز گرد کردم، ترکهام را خوردم و زنگوله را بلعیدم. مانده بودم خودم را چه کنم!... هنوز هم نمیدانم.
از زور بدبختی، زدم خودم را به مریضی و دیوانگی تا صبح آن روزی که یکی از همین شبها تمام شد و رسما دیوانه شدم. شهری را که نه دیگر دیار من بود نه شهر یارم پس پشت گذاشتم و دخیلبسته یکی از هشت در بهشت شدم از هراس آن جهنمی که دورتادورم بود و لحظه به لحظه کینههایش را زیر پایم چنبره میکرد و دهانش را میگشود تا ذره ذره بمکدم.
رم کرده و مسرور به آغوش رویاهایم میرفتم. چه خوابهای یوسفانهای از بر داشتم! بهشتم، پیش از رسیدن پای سوخته و دل کبابم به آستانهاش پژمرده بود. ولی هنوز مست بودم از آن گریز و ره بر آسمان داشتم: جایی در مقعّر زمهریر.
تازیانهپذیر دو عالم که باشی، هر قدر هم که بیشعوری پیشه کنی، باز زود میفهمی نه گزیر ممکن است نه گریز. زان پس، من ماندم و ابرهای متراکمی که بخیل شدند و باریدن یادشان رفت. بهانهها زیاد بودند، مشت زندگی خالی بود، من خالی بودم، جانم بر خیالی روان بود؛ نه آن روزها که دهانم بوی شیر میداد و شیوه رندان بلاکش گزیده بودم، نه آن زمانها که کلهام بوی قرمهسبزی میداد و میگریختم؛ حتی امروز که بوی الرحمانم بلند است و بیماری دارد کمکم وجودم را میجود و تفالههایم را تف میکند نیز...
...
باران آن بیرون بند آمده و قطرات جداماندهاش از در و دیوار میچکد تا خود را به کاروانیان رفته برسانند. نقطه اوج پرواز، همیشه لحظه آغاز سقوط و انتهای سقوط، دریغگاه شکستن است. هیچ مصیبتی دلخراشتر از شکستن لطافت قطره بارانی به تپانچه سرد سنگی نیست. در خلوت و سکوت این شب دیجور، هزاران حس لطیف در پیش نگاهم شکستند، اما به سرخوشی. آن ضرباهنگ زیبا که از تالیف شکست و سرخوشی برمیخاست و پرده گوش را میلرزاند و تا اعماق دل فرو میرفت، قلبم را از «وزن صدای بهشت» سیراب میکرد.
راز مگوی این هستی پیچدرپیچ همین به «سرخوشی شکستن» است و رقصکنان پیش دریای غم رفتن. باران را از همین رو دوست دارم و وقتی میبینم با این همه سخاوت باز بر سر این شهر خراب و این همه گور بیسکنه میبارد بیشتر دوستش میدارم. مردم را نیز از این رو که صاحب دلهایی من الحجاره او اشد قسوه اند.
بارانها به من آموختند به کسانی که مرا بیش از همه خواهند شکست بیشتر مهر بورزم. بهشت – جان برادر- درست از همان «زمان»ـی آغاز میشود که دوزخ تمام شده باشد.
قربانت- باغبان
4:16 صبح چهارشنبه
6/10/91
بابا تو دیگه کی هستی
دمت گرم
سپاس استاد
بسیار عالی بود...
درود. سپاس میلاد عزیز
درود برادر جان. نوازش از بزرگان است و تعریفتان سبب مباهات فقیر. سپاس که کرم کرده مطالعه فرمودید. شاد باشید. م.ب.
سلام استاد؛ عالی بود. لطیف و سرشار از آرایه های زیبا. تشکر از شما که وقت ارزشمندتون رو برای ما گذاشتید و به یاد ما تصحیح متونی ها بودید.
درود دکتر جان. بنده از شما و مهمان نوازی خوبتان سپاسگزارم. کلاس خیلی خوب و شاد و جالبی بود. شاد باشید همیشه. درود بنده را به سایر همراهان برسانید لطفا. باغبان
بسیار عالی بود استاد واقعا لذت بردم ،البته با اجازه کپی کردم تا تو متنهای ادبی بتونم استفاده کنم.
(سپاس)
درود جناب شایسته. سپاس از لطف حضرتتان. م.ب.
درود استادم
در اولبن جملۀ آخرین پاراگراف، (... خواهند شکست...) آمده که به نظرم خیلی عالی نوعی نتیجه گیری قطعی را نشان میدهد. قبل از رسیدن به آن انتظار داشتم شاید (... شکستند...) را ببینم ولی "خواهند شکست" درست همان احساسی را به من میدهد که فیلمساز محبوبم دیوید فینچر در آخرین صحنۀ فیلم "باشگاه مشتزنی (Fight Club) از زبان ادوارد نورتون میگوید. میگوید: "همه چیز باید خراب شود. ما فقط میتوانیم با نگاه کردن خراب شدن، ساخته شدن بعدش را ببینیم" خودم را همه چیز جز باران تصور کرده بودم که آن هم به لطف استاد واقع شد و چه زیبا بود.
در داستانی که برای کلاس ما خواندید عنصر به خود آمدن از طریق وقایع مختلف در بسته های زمانی منظم خیلی جالب بود و در این نامه، ابتدا به باران اشاره کردید. هنگامی که به بخش صحبت های نامه رسیدیم، باران را فراموش کردم و هنگام اشارۀ دوباره به قطع شدن باران، دوباره به فضای اول برگشتم. شخصیت نویسندۀ نامه دارد برای دیگری مینویسد ولی باران در لحظه، پاسخهای زیادی برای او دارد. این محو بودن فضای واقعی و انتزاعی کارهای شما را دوست دارم
پیشنهادی هم دارم: بهتر است در صفحۀ اصلی به قراردادن لینک نظرسنجی اشاره بفرمایید زیرا فکر میکنم ممکن است برخی دوستان متوجه نشوند.
با تشکر
درود و سپاس از لطفت ولی جان. پاینده باشی. چشم، یک پست میگذارم. باغبان