عاقبت عدم فرار از مدرسه

عاقبت عدم فرار از مدرسه

درباره زبان و ادبیات فارسی، ویرایش و نگارش، و برخی چیزهای دیگر (منهای سیاست)
عاقبت عدم فرار از مدرسه

عاقبت عدم فرار از مدرسه

درباره زبان و ادبیات فارسی، ویرایش و نگارش، و برخی چیزهای دیگر (منهای سیاست)

درود دوباره

حضور همه عزیزان که حتی وقتی این سرا خالی است پیام می گذارند و ابراز لطف می کنند عرض درود و سپاس دارم.

این وبلاگ در روزهایی که تلگرام و مانند آن نبود تنها وسیله ارتباطی مطمئن در دسترس بود و امروز هم با نبود آنها خاصیت خود را از دست نداده است. فرقش این است که آن روزها من معلمی دوره گرد بودم و حالا دیگر نمی توانم زیاد سرپا بایستم و به جای بیست-سی واحد در هر ترم، هر دو ترم یکبار ممکن است دو واحد زحمت بدهم. یاد عزیزان باشد گفته بودم که قول داده ام اگر نتوانم بایستم دیگر سر کلاس نروم. 

چیزهای دیگری هم البته هست. نمی دانم چرا حس می کنم «فصل گفتن» هم مثل «فصل نوشتن» تمام شده و بهتر است بقیه راه را تا می شود در سکوت و خاموشی بروم و بچه خوب و سر به راهی باشم از این بعد. شاید هم فقط این حسی زودگذر باشد و از عوارض بحران میانسالی.

در هر حال، چیزی که هنوز عوض نشده این است که برای همگی آرزوی شادی و تندرستی و خوشی دارم.

با احترام- م.ب.

درودی پس از مدتها دوری

درود بر همه گرامیان

شرمنده ام که سری به وبلاگ نمی زنم و طبیعتا پیغام دوستان را نمی بینم یا وقتی می بینم که دیگر برای پاسخ  خیلی دیر شده است. از محبت همگی سپاسگزارم. امید که شاد و خوش و تندرست باشید.

باقی بقایتان

با احترام- م.ب.

جزوه درس ادبیات فارسی برای همراهان روز سه شنبه

درود بر همراهان گرامی درس ادبیات روز سه شنبه

از لینک زیر جزوه درس را می توانید دانلود کنید. 

http://s5.picofile.com/file/8110306368/jozveh_kamel_farsi.pdf.html

شاد باشید


زَفزَفات الکرگدنیة عن رَفرَفات العرفانیة/ 12

شعری بخوان که با آن رطل گران توان زد...

نمی‌دانم چرا دیشب یادم به حافظ افتاد بیخودی و این مصرع هم از کرانه بجست و نشست وسط مغزم و المی بزرگ به این بینوا رسانید، چون یادم آورد که «ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد» و «درویش را نباشد برگ سرای سلطان» و شرط گلبانگ سربلندی بر آسمان زدن، سر نهادن بر آستان جانان است و اینکه «گر دولت وصالت خواهد دری گشودن/ سرها بدین تخیل بر آستان توان زد» و کلی چیز سخت و مشکل دیگر که یادآوری می‌کرد «اسرار عشقبازی در خانقه نگنجد» و باید از شید و زرق باز آمد. خواجه بزرگوار چه خیالها می‌فرموده، چطور می‌شود با چنین شعری آب معمولی خورد؟ رطل گرانش پیشکش.

با این حال، این آمدشدن را به فال نیک گرفتم. با خود گفتم: «در خلاف‌آمد قسمت بطلب کام که من/ کسب جمعیت از این فکر پریشان کردم» که ناگاه چیزی پقی زد زیر خنده. دیدم یکی روی سقف چمباتمه زده و کج‌کج نگاهم می‌کند و شاخک می‌جنباند. گفتم: می‌خندی، به قربون خم زلف سیاهت؟ زلفم کجا بود خب؟ خودم که کلم و زلف بر باد داده به جرم از شیشه روغن ریختن، وانگهی گرچه سالها خواندم که «مصلحت‌دید من آن است که یاران همه کار/ بگذارند و سر زلف نگاری گیرند»، دیگر «رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس» بزرگوار؛ چه رسد به زلف! آن‌هم آن زلف...

داشتم با او همچنان سخن می‌کردم که پا به هزیمت نهاد و خزید در سوراخی. مشغول زمزمه شعر با آواز استاد شجریان بودم و پاسخ دادن پیامها در تلگرام که دیدم جناب حافظ آمده لب پنجره نشسته دستش را زده زیر چانه‌اش و با انگشتش صورتش را می‌خاراند و منتظر است ببیند این دیوانه‌بازی کی تمام می‌شود. با دیدنش خودم را جمع کردم و با شوق گفتم: درود خدا بر حضرت لسان‌الغیب! وه، چه خوب آمدی صفا کردی! چرا لب پنجره پس بزرگوار؟ «کرم نما و فرودآ که خانه خانه توست». گفت: «وعلیک السلام دیوانه»! گفتم شعری بخوان! راه که بلد نیستی بزنی با این سازت! اینترنت‌سواری می‌کنی؟ گفتم: «ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را»! شرمنده وجود مبارکم! فی‌الحال رطل گرانی در این خلوتخانه مرا نیست، قبل از انقلاب هم نبود. حضرتتان احیانا یک کتابی از شراب طهور با خود نیاورده‌اید محض لب تر کردن؟ به غیظ نگاه فرمودند. گفتم: عیبی ندارد. ورژن زمینی‌اش را دارم. همین غروبی بربری تازه خریده‌ام. گوشه لبانش قدری جنبید. گفتم: راست فرمودی، «کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها»؟ عجالتاً، بربری هست، وفور نعمت شعر هم هست. شعور قحط است. حالا که حضرتتان تشریف دارید جمع مهما امکن می‌کنیم. 

با کلافگی از جا برخاست به قصد رفتن: پس، شعری بخوان که آن را با بربری توان زد! گفتم: چرا سگرمه در هم می‌کنی خواجه بزرگوار؟ «ابروگشاده باش چو دستت گشاده نیست». خودتان یک نکته از این معنی نفرمودید که «کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد»؟ گفت: و گفتیم «چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه/ تشخیص کرده‌ایم و مداوا مقرر است». تو شراب هم نداری آخر مفلوک! گفتم: بلی، «همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت». ولی آخر «دیوانه‌ای چون من کجا دربر کشد/ دختر رز را که نقد عقل کابین کرده‌اند»؟ فرمود: «تو کز سرای طبیعت نمی‌روی بیرون/ کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد»؟

سکوت کردم. غمم گرفت. او هم هیچ نگفت. گفتم: شما بفرما «این مهر بر که افکنم این دل کجا برم»؟ «کجا روم چه کنم چاره از کجا جویم؟ که گشته‌ام ز غم و جور روزگار ملول»! گفت: «سخن‌شناس نئی جان من خطا اینجاست»، گفتم! کلافه شدم: چرا مرا می‌پیچانی خواجه؟ کی گفتی؟ گفت: گفتم که، شعری بخوان. آن وقت «بنگر که از کجا به کجا می‌فرستمت»! و رفت. گفتم: «عیان نشد که چرا آمدی چرا رفتی» خواجه؟ گفت: امروز با دوست تو جناب سرزنش در سخن بودیم. یاد تو فرمودند. خواستند تا سری به تو بزنم. بهانه را برای آمدن، شعری بر تو القا کردند و این در باز شد. حال باید بروم! گفتم: «آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست» را از جانب این بینوا درودی خوش برسان لطفا خواجه! دوباره صدای بی‌حوصله‌اش را شنیدم که گفت: این‌قدر حرف نزن! شعری بخوان! گفتم: بر دیده بابا، بر دیده!

به حکم «شکم‌پرست کند التفات بر ماکول» اول چند تکه بربری روی بخاری داغ کردم و بعد رفتم سراغ شیخ سعدی. حافظ حالم را خراب کرده بود به قدر کافی. یک تکه بربری در دهان گذاشتم و «یا حضرت سعدی»گویان کتاب را باز کردم. آمد: «ای دوست دل منه که درین تنگنای خاک/ ناممکن است عافیتی بی‌تزلزلی/ دنیا پلی است بر گذر راه آخرت/ اهل تمیز خانه نگیرند بر پلی»... آمدم چیزی بگویم که دیدم این‌بار شیخ سعدی بر لب پنجره نشسته است... .


زَفزَفات الکرگدنیة عن رَفرَفات العرفانیة/ 11

در گوشه میخانه هم ما را تو پیدا می‌کنی

فکر کنم تنها کاری که در زندگی‌ام به‌خوبی و لاینقطع انجام داده‌ام غصه خوردن بوده. یک‌طورهایی «غم با من زاده شده، منو رها نمی‌کنه». فرمود: «ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن/ در گوشه میخانه هم... بله.

جناب سرزنش یکبار گفت: «این زندگی اینجور نمی‌مونه» کچل جان! یک روز هم سرخوشی می‌آید سراغت. در پارادوکس وجد در ملال گرفتار می‌شوی و «میان گریه می‌خندم» تازه برایت معنی پیدا می‌کند. اگر روزی این حال را داشتی، ناموساً از خانه بیرون نرو فقط! گفتم: «اخلاق خوب و حال خوش و روزگار وصل/ امید هرسه را به لب گور می‌برم». گفت: ببین حالا!

و من از پنج‌شنبه به فکر بودم که این هفته اصلاً بیرون نروم و حرف نزنم تا گند تازه‌ای بالا نیاید. با سلس‌البول سلس‌القول هم گرفته‌ام و دیگر اختیار گفتن‌نگفتن دست خودم نیست.

شنبه درس نرفتم و شب مبتلا شدم به صندلی‌داغ دوستان. گفتم دیگر خبط نکنم و خبر بدهم. در تلگرام به یکی از همکلاسانم که آفلاین بود پیام دادم:

- درود. متاسفانه این بنده فردا نمی‌تواند در کلاس حاضر باشد. عرض کردم تا زحمت نیفتید. برخی دوستان را نیز نمی‌یابم. به اطلاع برسانید.

آمدم بنویسم بدرود که ناگهان آنلاین شدند:

- سلام. خیر باشد!

- خیر است. کاری پیش آمده در آن ساعت (نمی‌خواستم دروغ بگویم و دیوانگی هم جنبید) یعنی جنون بالا زده و بهتر است فعلاً جایی نروم!

- نفرمایید! اگر این جنون باشد، وای به حال ما!

- راستش، از پنج‌شنبه منگل-پریشان می‌زنم. نوعی سرخوشی و غم درهم‌آمیخته دارم که معلوم نیست حاصل چیست. می‌ترسم بیایم و حرفهای مهمل بزنم یا گوش‌های برادر انصاری را بپیچانم یا لپ یکی از بانوان را بکشم. اوضاع خطرناک است بانو. جدی عرض می‌کنم.

- تازگی‌ها فرق کرده‌اید!

(راست می‌گوید. از وقتی جناب سرزنش رفته، به حال خودم نیستم. غمگین بودم همیشه، حالا خل‌خلی‌هایم را نمی‌توانم مدیریت کنم. گفتم): بر بنده ببخشایید اگر زیاده خل شده‌ام. دیگر افسار این بی‌زبان از دست شده است. نقاب‌ها هم دیگر کمکی نمی‌کنند! دو روز است دارم سعی می‌کنم سوت چهارانگشتی بزنم و بشکن خرکی. موفق نمی‌شوم. امروز را در خلوت نشستم و کاری نکردم. بیخودی می‌خندیدم و بیخودی غصه‌ام می‌گرفت. کمی هم با خودم بروس‌لی‌بازی کردم، سوار پشتی هم ‌شدم و کلی اسب‌سواری کردم...

- استاد بزرگوار، اشکالی نداره! عالم و آدم که ما را سر کار گذاشتن، شما هم ما را سر کار بذارید! خوشحالم که حالتون خوبه!

- از کجا می‌دانید بزرگوار؟ همین الان سوار چوب جاروی خانه‌ام!

- سوار شدن بر چوب جارو همیشه دال بر بدحالی نیست. 

- پس شما هم بروید یک چوب جارو سوار شوید... پیتیکو پیتیکو فراموش نشود: صد مرتبه!

- من هم از این کارها می‌کنم!

- پس فامیل درآمدیم! چرا زودتر نگفتید؟ خاله‌بازی هم می‌کنید؟

- فراوان

نت ایشان قطع شد. آمدم در بروم که همکلاسی دیگری آنلاین شد:

- سلام آقای دکتر. شب بارونی شما خوش. ممنون که خبر دادین. حالتون خوبه؟

- آری، هوا بس ناجوانمردانه سرد است به فضل خدا. سلامت و خوب و خوش و قبراقم شکر خدا.

(بعد عکسی فرستاد که رویش نوشته بود: موجودات عجیبی هستیم... یه آدمایی رو اذیت می‌کنیم... که تحمل یه لحظه دوریشون رو نداریم!... واقعاً چرا؟)

- چون کِرم داریم بزرگوار!

- راستی، من با این بی‌خوابی چکار کنم آقای دکتر؟

- بخوابید بزرگوار!

= فردا سر کلاس می‌خواستم بخوابم! محروم شدیم. کاش تعطیل نمی‌شد. شما کلاس جبرانی هم ندارین. چرا نمی‌آیین؟

- بله بدبختانه! راستش، دیوانه شده‌ام... میان گریه و خنده گیر افتاده‌ام... پارادوکس وجد در ملال دارم... و چنان بیتابم که دلم می‌خواهد، بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه... می‌ترسم بیایم بزنم زیر آواز یا کار ناجور دیگری بکنم. خدا را خوش نمی‌آید سر پیری!

- ببخشید استاد. نمی‌تونم درکتون کنم.

- راستش خودم هم دیگر خودم را درک نمی‌کنم. خیلی سال است که درک نمی‌کنم.

- آقای دکتر! چرا به نظر من حال شما از همه ما خوشتره؟

- چون شما عاقلید من خلم. «بیچاره آن کسی که گرفتار عقل شد»؛ یعنی شما؛ «خوشبخت آنکه کره‌خر آمد الاغ رفت»؛ یعنی بنده.

- نفرمایین! اگه این مسئله از کتاب خوندنه ما دیگه کتاب نخونیم!

- هیچ بلدی در زندگی کیف کنی برادر؟

= نمی‌دونم منظورتون از کیف چیه.

- کیف کردن یعنی توانایی آدم برای لذت بردن. واحد سنجشش هم خر بر ثانیه است و طویله بر ثانیه. هر 100 خر می‌شود یک طویله.

- آقای دکتر من بازم نفهمیدم!

- ساده می‌گویم. مردم امور زندگی را دو دسته کرده‌اند: خوب و بد، دردناک و خوش. و فکر می‌کنند باید با خوشی‌ها خوب بود و بر دردها غصه خورد، در حالی که اگر اهل کیف باشی متوجه می‌شوی باید بدون قضاوت با همه وجودت با همه چیز کیف کنی. کیفیت زندگی به همین کیف‌ها بستگی دارد. همه چیز را باید خوب دید، حتی دردها و رنج‌ها و کارهای بیخودی را و هم از همه چیز لذت برد و هم به همه چیز لذت داد وگرنه زندگی آدم می‌شود آخرت یزید. توانستم منظورم را بگویم؟

- من زندگی کردن با همه وجود رو نمی‌فهمم. ببخشید اگه حرفام شما رو ازرده‌خاطر می‌کنه.

- خودم هم خوب نمی‌فهمم. ولی دارم تلاش می‌کنم بفهمم...

***

حالا یک هفته است نشسته‌ام و دارم فلسفه لذتم را به دنیا صادر می‌کنم! جناب سرزنش درباره حضور در تلگرام چیزی نگفته بود؛ «بنده در این ماجرا گناه ندارد»!


زَفزَفات الکرگدنیة عن رَفرَفات العرفانیة/ 10

اگر راه روی راه بری

«وقتی دل سودایی می‌رفت به بستان‌ها»، آنقدر گند می‌زد که صاحب بستان را از دعوتش پِشمان (مرتبه اعلای پشیمان) می‌کرد و مجبور می‌شد گوش این ذی‌سایکوز متحرک را بگیرد و بیندازدش بیرون.

خاصیت گل و ریحان این است که آدم را زود بی‌خویشتن می‌کند. گل را می‌چیند محض تفریح و ریحان را می‌گذارد برای ادای فریضه کباب. «سنگک نرم و کباب اگر بگذارد»، ریحان بینوا که کاری به کار کسی ندارد. سر جای خودش نشسته است. نه زبان دارد که بگوید، نه حنجره دارد که نعره بزند، نه جامه دارد که بر خود بدرد، و نه دندان دارد که گاز بگیرد. کرم از خودم آدم است قطعا.

ولی دیگر چه فرقی می‌کند من درباره بستان و ریحان چه می‌گویم؟ جز اینکه فقط فکرهای بیخودی بکنم و خارش نوستالژی ذهنم را آرام کنم، چه می‌شود کرد؟ حالا سماق مک می‌زنم و چاقو دسته می‌کنم، بلکه این جنون بهتر شود و از این دیوانه‌خانه چندستاره هم بیرونم کنند. بودنم در این‌جا «تاوان کفران نعمتی است که در باغ کرده‌ام». چنان با زنجیر بندم کرده‌اند که سگ هار را آن‌طور نمی‌بندند.

جناب سرزنش همیشه وقتی اذیتش می‌کردم می‌گفت: «ددی بگذار ما هم مردمانیم». همیشه فکر می‌کردم جمله را در معنای کنایی به کار می‌برد، ولی روزی برایم توضیح داد که آدمی پنج صفت اصلی خطرناک دارد که تا ترک نکند نباید آزادش کرد. از آن صفات پرسیدم. گفت: هر آدمی برای خودش باغ‌وحشی است رفیق. گفتم: من چندوقت پیش با خودم، کودک درونم، خر وجودم، کِرمم، و آن روی سگ بزرگوارم یک خانواده تشکیل داده‌ایم. اگر منظورت از باغ‌وحش این است می‌دانم چیست. گفت: این باغ‌وحش که من می‌گویم غیر آن است که تو به مسخره گرفته‌ای. این یکی هم شیر دارد، هم گرگ، هم روباه، هم سگ، هم خوک، و هم گوسپند. 

از ماجرا پرسیدم. گفت: هر صفتی در آدمی به صورت حیوانی است. صفت شیر که داشته باشی، دوست داری همواره غالب باشی و نه مغلوب. این صفت در صاحبان قدرت قوی‌تر است، ولی دیگران هم دارند. حتی یک بچه کوچک هم با سروصدا مادر یا پدرش را مجبور می‌کند به اطاعت از خواسته‌هایش. خواسته‌هایش هم در حد خوردن و خوابیدن و خیس نبودن جایش است. به هر حال، بچه یک شیر همه ویژگیهای یک شیر را دارد، فقط کمی ضعیف‌تر است.

گفتم: و گرگ چه می‌کند در آدمی؟

گفت: گرگ آدم با گرگ‌های دیگر فرق می‌کند. او همه‌چیز را برای خودش می‌خواهد. قُرُق خودش را دارد. نمی‌تواند تحمل کند کسی چیزی از او بگیرد یا بیشتر از او داشته باشد. ندیده‌ای بچه‌ها وقتی اسباب‌بازی‌شان را بچه‌ای دیگر برمی‌دارد چه می‌کنند؟ اگر هم مادر و پدر از او خواهش کنند چیزی از خودش به آن بچه بدهد تا با هم بازی کنند، بچه سربه‌راهی که باشد، بدترین اسباب‌بازی‌اش را می‌دهد به آن یکی.

گفتم: و روباه؟ گفت: روباه بودن ابزار می‌خواهد: علم و دانش و هنر و ادب و دین و پول و همه چیزهای لطیف و شریف دیگر ابزارهای آن‌اند. اگر کسی از این چیزها درست استفاده نکند، می‌شود روباه... تا نپرسیده‌ای بگویم که خوک هم نماد شهوت است. کسی که بنده خواسته‌های آن‌چنانی است مثل خوک در کثافت خودش غلت می‌زند.

گفتم: غضب و حرص و تزویر و شهوت را گفتی. سگ چیست؟ گفت: بداخلاقی و پاچه‌گیری ناشی از ترس و بدبختی. گفتم: و گوسفند؟ گفت: کسی که آن صفات را تازه در خود کنترل کرده باشد می‌شود گوسفند. این آدم جایی برای خوابیدن و چیزی برای خوردن داشته باشد کافی است و منفعتش هم عمومی است و به همه تعلق دارد، ولی باز حیوان است. اگر باغ‌وحشت را نتوانی تربیت کنی هیچ‌وقت آدم نمی‌شوی رفیق.

گفتم: چطور این صفات را در خودم بکُشم؟ خندید: بکشی؟ اینها ابزار زیستن در دنیاست، از بین نمی‌روند، فقط از شکلی به شکل دیگر درمی‌آیند. برای همین گفتم باید تربیت کنی باغ‌وحشت را.

گفتم: و چطور تربیتش کنم؟ گفت: «خور و خواب و خشم و شهوت، شغب است و جهل و ظلمت/ حیوان خبر ندارد ز مقام آدمیت». هر آدمی از آن بستان که در آن می‌زیسته یک backup در خودش دارد، باید سیستمت را restore کنی تا بتوانی به آنچه بودی برگردی. وقتی تعادلی میان آنچه بودی و آنچه هستی برقرار کردی، تربیت شده‌ای وگرنه محال است، محال است، محال.

گفتم: چطور آن را برگردانم؟ گفت: «اگر راه روی راه بری». به دست آوردن دل جناب اطمینان با خودت! گفتم: تو چه می‌توانی برایم بکنی؟ گفت: کمکت می‌کنم گوسفند خوبی باشی! گفتم: چه حرفها به آدم می‌زنی تو! گفت: فکر کرده‌ای بیخودی فرمود: وجود ما معمایی است حافظ؟


زَفزَفات الکرگدنیة عن رَفرَفات العرفانیة/ 9

بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم!

مطابق عادت، چهار شمع روشن کرده‌ام به تعداد حروف نامش. خودم هم گوشه‌ای نشسته‌ام و زل زده‌ام به نور لرزان آن‌ها. راست گفت. «در شهادت یک شمع، راز منوری است که آن را، آن آخرین و کشیده‌ترین شعله خوب می‌داند». اتاق را روشناتاریکی نورسایه‌ها فروگرفته. تنها مانده‌ام. عادت داشتم این سال‌ها به بودن جناب سرزنش. «شمع‌های بی تو بودن» یادگار اوست. «سیگارهای بی‌تو بودن» هم.

بغضی غریب آمده نشسته بیخ گلویم. قلبم تیر می‌کشد. چشمهایم می‌سوزد. نمی از این چاه برنمی‌آید.

ده روز و شب است که از صبح علی‌الطلوع تا خود ساعت صفر وردست این پدرنیامرزم. محکومم به این شکنجه. پذیرفته‌ام دیگر. چه می‌توانم بکنم؟ من می‌سازم و او می‌ریزد. دربه‌در می‌گردیم و هیچ‌کس از دستمان چیزی نمی‌گیرد. آنها هم که می‌گیرند، آن را می‌پاشند به سروکله خودمان. «شربت‌اوغلی» شده‌ایم دیگر. بودیم. خواهیم بود.

شب تاسوعا، مردم توی خیابان راه افتاده بودند و زنجیر می‌زدند. بچه‌های کوچک عزادار. پیرهای سپیدمو. چه شوری! چه حالی! پنجاه سال بعد این بچه‌ها می‌روند جای آن پیرها و بچه‌های دیگر می‌آیند جای این‌ها. واقعا چه قیامتی است این نهضت حسین!

با صدای نوحه دسته‌ای که در کوچه پیش می‌آمد، دستم را به آرامی‌ بر سینه کوفتم. رفیقم با صورتی که از عصبانیت سیاه شده بود فریاد زد: تو هم داری عزاداری می‌کنی؟

حوصله دعوا و مرافعه نداشتم. دست کشیدم از سینه زدن. دسته آمد و رفت. مردم رفتند: پیرمردها... بچه‌ها... زن‌ها. ما ماندیم و کوچه‌های خالی... و نورسایه‌های اتاق. هیچ‌کس از دستمان چیزی نگرفت. گفتم: ببین چه گندی به قالب زده‌ای رفیق؟ ارواح رفتگانت نمی‌شد کمی مهربان باشی؟ این‌همه آدم را آخر چطور داغ بر دل کردی مارمولک؟ این ننگ را با آب کوثر می‌شود از پیشانی شست؟ چرا عاقل کند کاری...؟

کفرم که خوابید، دیدم او هم نشسته روی پله خانه‌ای و عین خر گریه می‌کند و با ملاقه‌اش می‌زند توی سرش. دلم برای آن بیشعور هم سوخت... برای خودم هم... و مَردم.

از روزی که مرا محکوم کرده‌اند به وردستی این ابن‌آکلة‌الاکباد، دهه اول محرم برایم مثل جهنم سیاه است. از صبح علی‌الطلوع تا ساعت صفر داریم دور خودمان می‌چرخیم کالحمار الطاحونة. وعده داده‌اند که اگر یک نفر، حتی شقی بن شقی و لعین بن لعین هم پیدا شود که حاضر باشد شربت ما را بچشد، رهایمان کنند برویم. در خیل آدمهای ناجور گشتیم و آبی از آنها برایمان گرم نشد. گفتیم قربان صفای دل همین مردم عزادار! شاید کرم این‌ها شامل حالمان بشود.

پارسال، وقتی دهه تمام شد از جناب سرزنش پرسیدم: نمی‌شود یک راهی پیدا کنی که هم این خاک‌برسر خلاص شود و هم من مادرمرده؟ گفت: دانستن راه یک چیز است، باور به راه یک چیز، و عمل به آن دانسته و باور چیز دیگر. اگر بگویم هم فایده ندارد. حکایت آدم و ابلیس است آخر حکایت شما.

التماسش کردم تا بگوید. گفت: تا قیام قیامت هیچ‌کس از شربت شما نخواهد خورد. این مردک ام‌الخبائث است. بقیه خبیثات و خبیثین هرچه باشند، تازه می‌شوند وردستش. تو خودت از آن شربت می‌خوری؟ گفتم: خدا به دور! مگر احمقم؟... پس چه باید بکنیم؟ گفت: اگر کسی در این دنیا حاضر باشد از سر کرم از آن شرنگ بخورد برای استخلاص یک بنده خدا، فقط شخص حسین بن علی است. رفیقت باید برود از او بخواهد. التماس هم نمی‌خواهد. یقین دارم که برمی‌دارد. حسین که همین‌طور حسین نشده. او قلب عالم است. همه وجودش قلب است. خون خداست. قلبها را برای همین در اختیار دارد.

امشب چند دقیقه قبل از اینکه دوره محکومیتم تمام شود و نفر جایگزینم از راه برسد، از سر مهر به او گفتم: من یک راه بلدم که از این وضع خلاص شوی؟ نگاه تندی حواله‌ام کرد و گفت: اگر منظورت این است که بروم به حسین بن علی التماس کنم که از جام من بخورد، کور خوانده‌ای! تا قیامت وقت زیاد است. بالاخره یکی پیدا می‌شود!

گفتم: یعنی اینقدر از او نفرت داری؟ گفت: من حسین را بیش از تو و همه این مردم دوست دارم. این نفرت نیست، رقابت است. آب خاندان ما با خاندان او به یک جو نمی‌رود.

حالا در تاریک‌روشنای خودم، زیر نور لرزان این چهار شمع، تازه می‌فهمم جناب سرزنش چه منظوری داشت وقتی گفت: مهم نیست چقدر از جام مهر حسین نوشیده باشی، مهم این است که او چه اندازه دوست داشته باشد از جام تو بنوشد. قیمت تو به قدر رغبت اوست. یزیدت را سربه‌راه کن تا از وردستی یزید خلاص شوی.

*

من هنوز غرق فهم چگونگی نورسایه‌های اتاقم هستم و مردم، آن بیرون، مدتها بعد از ساعت صفر، همچنان دارند عزاداری می‌کنند.


زَفزَفات الکرگدنیة عن رَفرَفات العرفانیة/ 8

به رنگ دل برآید دیدنی‌های جهان در ما
در جبر، تابعی مثل f دستگاهی است که به ازای هر x که به آن بدهی فقط یک خروجی به نام y از آن بیرون می‌آید و هیچ دو x مستقلی به یک y نمی‌رسند. به چنین وضعی می‌گویند اف ایکس مساوی است با ایگرگ: f(x)=y. یکی از معروف‌ترین تابع‌های ریاضی در عالم واقع دستگاه آبمیوه‌گیری است. این بی‌زبان با همه بی‌شعوری‌اش از هویج آب هویج می‌گیرد و از هندوانه آب هندوانه و هیچ‌کدامشان هم آنقدر خل نیست که از هندوانه آب هویج بگیرد یا از هویج شیرموز بسازد.
یکی از مشکلات حضرت کنفوسیوس و جناب لائوتسه در موضوع عدالت به همین بحث توابع بازمی‌گردد. کنفوسیوس معتقد است در برابر نیکی باید نیکی کرد و در برابر بدی باید جزای بدی را داد، در حالی که لائوتسه می‌فرماید در هر دو مورد باید نیکی کرد. یکبار که درباره این اختلاف با جناب سرزنش سخن می‌کردم گفت: «از نظرگه گفتشان شد مختلف. اختلافشان طولی است نه عرضی». و من چنین فهمیدم که لائوتسه سخنش از کنفوسیوس برتر است لابد.
من تا همین چند وقت پیش فکر می‌کردم آدمها باید تابعی ریاضی با رفتار قاعده‌مند باشند. برای همین، وقتی در برابر خوبی بدی می‌دیدم (و این با هیچ منطقی درست درنمی‌آمد برایم) در اعتراض می‌گفتم: «هل جزاء الاحسان الا الاحسان»؟ یکبار هم که داشتم حرص می‌خوردم و مطابق عادت آن روزها تظاهرات راه انداخته بودم، جناب سرزنش مدتها با یک دست زیر چانه مبارک نگاهم کرد و سرآخر گفت: «از نظرگه گفتتان شد مختلف. اختلافتان عرضی است نه طولی». و من گذاشتم به حساب اینکه با من لج است و هیچ‌وقت نمی‌خواهد حق را به من بدهد.
روزی درباره اینکه آدمی باید رفتار تابعانه داشته باشد با او حرف زدم. گفت: چه دلیلی برای ادعایت داری؟ گفتم: احکام دین نشان می‌دهد که آدم باید برخی کارها را انجام دهد و برخی کارها را خیر. در صورت انجام، بهشت جای اوست و در صورت ترک دوزخ. این یعنی زندگی آدم تابعی است که یا نتیجه‌اش بهشت است یا دوزخ. خندید و گفت: چه داستان لایتچسبکی از آدم و سرنوشتش تعریف کردی. بیشتر به لطیفه شبیه است حرفهایت تا اندیشه! پس در این کتابها چه می‌خوانی کچل؟ «آدم تابع نیست، تابع آدم است». به قول امیری فیروزکوهی خدابیامرز: به رنگ دل برآید دیدنی‌های جهان در ما/ بدل گردد به شادی هر غمی در خاطر شادی... . و من که ادامه سخن امیری را مناسب حال خود می‌یافتم خواندم: چنان بگریختند از بی‌وفایی دوستان از من/ که یاد از من گریزد تا کنم از دوستان یادی... . گفت: چرا حرف را شهید می‌کنی همیشه؟ گفتم: چون تو همیشه حق را ناحق می‌کنی! بحث آن شبمان به جایی نرسید البته (و اعتراف می‌کنم که من معنی جمله آخرش را هیچ نفهمیدم و آن را نوعی جادوی مجاورت فرض کردم).
حالا مدتی است هر چیزی که با آن برخورد می‌کنم -هرچه می‌خواهد باشد: غذا، لباس، علم، خواب و بیداری، کویر و جنگل و دریا- فقط برایم یک معنی دارد: کشک! یعنی معنی ندارد دیگر. یعنی هر میوه‌ای که درونم بریزند یا هیچ آبمیوه‌ای از آن طرف بیرون نمی‌آید یا فقط آب هویج بیرون می‌زند. به بیان سرزنش خودمان شده‌ام یک ناتابع ناآدم. بیچاره چقدر زحمت کشید بفهمم چه می‌گوید و نمی‌فهمیدم و حاضر هم نبودم بفهمم.
یادم هست یکبار سرمای بدی خورده بودم و چنان تب و لرزی داشتم که دندان‌هایم به هم می‌خورد و او همین‌طور نشسته بود و نگاهم می‌کرد و فقط گاهی پایم را می‌شست و می‌رفت و دائم می‌گفت: میزبان خوبی باش رفیق! میزبان خوبی باش!
آنقدر مریض بودم که حال دعوا کردن و حرص خوردن نداشتم. همه زورم را که جمع کردم فقط یکبار توانستم به او بگویم: دیوانه! بقیه ناسزاها را هم در دل حواله‌اش کردم. بعد از اینکه حالم خوب شد گفت: به لطف آن میهمان کوچک تو یک هفته در رختخواب خوابیدی و به بدنت ویبره سرخود دادی. یادت نرود از مهمانهایت تشکرکنی! گفتم: تو چه مرضی داری که می‌خواهی همه چیز را وارونه معنی کنی؟ گفت: من سعی می‌کنم فهم‌های وارونه تو را راست کنم. نمی‌توانم. از بس تو نفهمی و فکر می‌کنی می‌فهمی! خب، اگر دلت می‌خواهد برو به مهمانهایت فحش بده تا دلت خنک شود!...
این روزها به حرفهای او زیاد فکر می‌کنم. به اینکه ما در دنیا مسافر نیستیم، دنیا در ما مسافر است و به اینکه دنیا فقط تعبیر ناشیانه‌ای است که ما از عالم داریم نه چیزی بیرون از آن، و اینکه سفر ما از دوزخ خودمان به بهشت خودمان و از خودمان در خودمان است... .
کجایی رفیق؟

زَفزَفات الکرگدنیة عن رَفرَفات العرفانیة/ 7

حسب‌حالی ننوشتیم و شد ایامی چند
درست چهل روز است جناب سرزنش رفته. این‌قدر نبودنش تلخ است که «هر ثانیه بسان یکی قرن بس دراز» می‌آید به چشمم. مثل بچه‌ای شده‌ام که پدر و مادرش او را در خیابان به‌عمد ول کرده باشند. حالا درد آن بچه‌ها را خودم حس می‌کنم. آن‌هم نه در کودکی، میانسالی. «این سرنوشت تیره چه بودش رقم زدی؟» جناب سرزنش!
تا دو هفته پیش، نیمه‌شب‌ها همین‌طور بی‌انگیزه راه می‌افتادم در خیابان و هی زمزمه می‌کردم: «بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو». حالا در کنج اتاق می‌نشینم و خیره می‌شوم به گوشه‌ای و به صدای ساعت گوش می‌کنم: تیک... ‌تاک... تیک... تاک... و سه‌تارم را که برمی‌دارم ناخودآگاه می‌گویم: «استاد رفت... یار رفت... تسلیت سه‌تار»!
گاهی وقت‌ها از دستش حرص می‌خورم، اما با خودم که سرحساب می‌شوم می‌بینم کار خوبی کرد رفت. از دستم راحت شد. داشت جان می‌کند بینوا. برای همین، حتم دارم که اگر بتوانم پیامی برایش بفرستم که «با من چگونه بودی و بی من چگونه‌ای؟» پاسخ خواهد داد که «من خوشم بی تو».
تا حالا صدبار برای خودم برنامه ریخته‌ام که خوب زندگی کنم. می‌دانم اگر برگردد و ببیند ول‌معطل بوده‌ام، غصه می‌خورد، ولی نمی‌توانم. دستم به کار نمی‌رود. وقتم را مثل یک سگ ولگرد در تلگرام صرف مهملات می‌کنم. دیگر کتاب نمی‌خوانم. مشتی کلمه است با یک‌سری معانی بی‌روح که زود از پرده ذهنم پاک می‌شود. قبلا وقتی چیزی می‌خواندم کلمات در من جوانه می‌زدند و زندگی آغاز می‌کردند و آن‌قدر سریع، که پیش از آنکه به انتهای کتاب برسم، می‌دانستم چطور تمام می‌شود. انگار ذهن نویسنده را به ذهنم پیوند زده باشند یا اطلاعاتش را با فلش روی مغزم ریخته باشند. این‌قدر همه‌چیز برایم آفتابی بود.
حالا وقتی کتابی باز می‌کنم انگار با یک چراغ‌قوه باریک وارد غار تاریک و مخوفی شده‌ام. فقط به اندازه گردی کوچک نور چراغ می‌توانم ببینم و دیگر از چیزی سر در نمی‌آورم. مشکل اما فقط این نیست. وقتی کاملا در غار فرو می‌روم قوه باطری‌هایم ضعیف می‌شود و نور شروع می‌کند به پِرپِر کردن و خاموش ‌شدن. ناچارم گوشه‌ای از ذهن نویسنده بنشینم تا کمی باطری‌هایم جان بگیرد و بتوانم برگردم. چقدر دفعه آخر سخت بود وقتی جان‌سختی کردم و تا می‌شد پیش رفتم! آن‌قدر موقع برگشتن توی سیاهی زمین خوردم و سرم به در و دیوار خورد که زخم‌وزیلی آمدم بیرون. این حال کجا و آن حال پرواز کجا؟ باغ‌های قدیمی هم دارد کم‌کم در من می‌خشکد و از بین می‌رود.
در آینه دیگر کمتر خودم را می‌بینم. چهره‌ام دارد تغییر می‌کند. می‌ترسم یک‌روز از خواب بیدار شوم و ببینم مثل آقای گرگوار سامسا تبدیل به ترکیبی از عنکبوت‌های Brown recluse و black widow و سوسک شاخ‌گوزنی Lucanus cervus شده‌ام و جناب کافکا با لبخند مضحکی بر لب دارد داستانم را می‌نویسد و جمعی از حشره‌شناسان دارند با سرخوشی تلاش می‌کنند حالم را درک کنند. قرار است این احمق‌ها مرا بعد از خشک کردن به کدام هرباریومی ببرند؟ چرا ولم نمی‌کنند به حال خودم بمیرم؟
دیگر حوصله زفزف کردن هم ندارم. تنها دلخوشی‌ام شده نامه جناب سرزنش که هر بار می‌خوانمش ابرهای همه‌عالم در دلم می‌گریند. راست گفت هر رابطه خزینه‌دار رنجی است! آن بخش‌های کتاب عزیز آقا را هم که برایم خط کشیده می‌خوانم، ولی دائم از خودم می‌پرسم: چرا مرا ول کردند و رفتند؟ اگر برنگردند چه؟ حالا باید چه کنم؟ 
دلم می‌خواهد از جناب مطمئن متنفر باشم و ببندمش به فحش و فضیحت، ولی می‌دانم او کار بیخود انجام نمی‌دهد. می‌گویم: «به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید»، ولی آرام نمی‌شوم وقتی نمی‌فهمم چرا این کار را با من کرد.
مدت‌ها بود که «مرا به کار جهان دیگر التفات نبود». جهان را دوست داشتم و مردم را. فرق زن و مرد را دیگر نمی‌فهمیدم، ولی این روزها انگار گرگ هاری شده‌ام.. هرزه‌پوی و دله‌دو... چشمهایم چو دو کانون شرار... . چیزی غریب مثل گرگی تنها در نیمه‌شبی برفگیر و مهتابی در من زوزه می‌کشد: اَئووووووو... اَئووووووو. گاه هم دخترکی یتیم و بینوا در من گریه می‌کند های‌های، و هی کبریت می‌زند از پس هم در شب عید کریسمس تا خودش را گرم کند... گاه هم کودکی بازیگوش، از کاج بلندی می‌رود بالا، جوجه بردارد از لانه نور...!
چیزهایی می‌بینم و نمی‌بینم. حال ای.تی. را دارم که از فضا آمده بود و از قضا می‌خواست برای خودش در زمین دوستانی پیدا کند... یا مثل شازده کوچولو که دائم دلش برای سیاره‌اش و گلش تنگ می‌شد، اما می‌خواست ببیند و بفهمد و ناچار بود بی‌آنکه دلش بخواهد چیزهایی را برای خودش اهلی کند...
اهلی کردن...؟ اهلی شدن...؟ چه واژگون غریبی!...

زَفزَفات الکرگدنیة عن رَفرَفات العرفانیة/ 6

تنهایی و گوشه‌ای و دردی

چشم که باز کردم، روی آینه بالای تخت سپیدی چیزی نظرم را جلب کرد. پاکت نامه‌ای بود. هول برم داشت. از تخت پایین پریدم و صدا کردم: جناب سرزنش! رفیق! انعکاس صدایم در اتاق خالی به خودم بازگشت. او نبود.

عصرگاهی از گفتگوهایی که در پشت بام بین او و جناب مطمئن می‌رفت که سحرگاه بعد از حدود یکسال بازگشته بود، چیزکی شنیده بودم درباره رفتن. این بار بر خلاف همیشه با هم کشمکش داشتند. نمی‌دانستم برای چه.

نامه را به سرعت باز کردم. باورم نمی‌شد اینطور بی‌خداحافظی مرا گذاشته باشند و رفته باشند. خط جناب سرزنش بود. با روان‌نویس سبز همیشگی، خوب و بی‌نقص، اما کمی شتابزده. پیش چشمم جهان شدش تاریک:

من رفتم رفیق! یعنی بردند. بی‌آنکه بخواهم. بی‌آنکه بتوانم که نخواهم. بی‌آنکه بدانم. چرا و کجا و کی ندارد رفتن. هروقت که دست داد باید بروی. به پای خود هم باید بروی، وگرنه با تپانچه و اردنگ می‌برندت. خواه همراهت دانایی چون جناب مطمئن باشد یا نادانی چون ابن‌ذی‌الجوشن. وقتی نخواهی که بروی و ببرندت، گلشن و گلخن و بهشت و دوزخ برایت یکی است، اما نگرانم نباش. مسافر زود خو می‌کند به سفر و همراهانش... همیشه آرزو داشتم که بروم و نمانم. نمی‌دانم این بار بر من چه رفته است با تو، که بودن با تو را به بودن با دوست قدیمی‌ام ترجیح می‌دهم. شاید برای همین است که مرا می‌برند... حال، دیگر تو مانده‌ای و خودت. پس دست‌کم «هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار».

یک‌طورهایی دچار دوگانگی وجد در ملالم. خوشحالم و ناراحت. از دستت راحت شدم... تو هم از دست من. ولی حالا که دارم اینها را می‌نویسم و تو داری می‌خوانی حس می‌کنم غمی غریب هر دومان را فروگرفته. ظاهراً از عوارض زیستن در زمین ریشه کردن و تعلق یافتن است. حال که خود مبتلا شده‌ام، درد تو را حس می‌کنم در آنگونه بودنت. ببخش اگر برای غم‌ها و دردهایت تو را زیاده سرزنش کردم و به باد ملامت گرفتم.

دوست دارم برایت بگویم و بدانی که آدمیان در این عالم مسافرند و به طلب کمال بدین جهان و در این ابدان درآمده‌اند، اما بعضی از ایشان نمی‌دانند که درین عالم به چه کار آمده‌اند. چون نمی‌دانند، به طلب کمال مشغول نیستند و شهوت بطن و شهوت فرج و دوستی فرزند ایشان را فریفته و به خود مشغول گردانیده است و این هر سه، بتان عوام‌اند.

بعضی نیز می‌دانند که مسافرند و به طلب کمال آمده‌اند، اما به طلب کمال مشغول نیستند و دوستی آرایش ظاهر، که بت صغیر است، و دوستی مال، که بت کبیر است، و دوستی جاه، که بت اکبر است، ایشان را فریفته و به خود مشغول گردانیده است. و این هر سه، بتان خواص‌اند.

بعضی هم می‌دانند در این عالم به چه کار آمده‌اند و بدان مشغول‌اند. عده‌ای کمال حاصل کرده‌اند و به تکمیل دیگران مشغول‌اند، و عده‌ای دیگر کمال حاصل کرده‌اند و به خود مشغول‌اند: «فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِّنَفْسِهِ وَمِنْهُم مُّقْتَصِدٌ وَمِنْهُمْ سابِقٌ بِالْخَیْراتِ».

آدمیان همین سه طایفه بیش نیستند و از این سه طایفه، بعضی آدمی‌اند و بعضی فقط به آدمی می‌مانند. دام‌های دنیا و لذات دنیا نیز از آن شش بت بیرون نیست، اما بتان آدمی در حقیقت هفت چیزند: یکی دوستی نفس و دیگر، دوستی این شش که همه از برای نفس است. دوستی نفس بتی به‌غایت بزرگ است و بتان دیگر به‌واسطه وی پیدا می‌ایند و جمله را می‌توان شکست، اما دوستی نفس یعنی بت خویش را نمی‌توان شکست.

برای اینکه از خود رهایی یابی، همواره باید در خاطر داشته باشی که آدمیان مسافرند و البته ساعةً فساعةً درخواهند گذشت و حال دنیا هم مسافر است و البته ساعةً فساعةً خواهد گذشت. اگر دولت است می‌گذرد و اگر محنت است می‌گذرد. پس اگر روزی دولت یافتی، اعتماد بر دولت مکن که معلوم نیست ساعت دیگر چون باشد و اگر محنت یافتی، دل خود را تنگ مدار که معلوم نیست ساعت دیگر چون باشد. از پیوستن به آدمیان برحذر باش که هر تخم که در خاک افکنی به دو روز کمتر یا بیشتر ریشه دواند و برآمدن گیرد: «فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر». 

یادت باشد هر رابطه‌ای، هر چند خوش، خزینه‌دار آزاری است و آدمی را از رابطه چاره نیست. اما تو در بند آن مباش که تنها آزاری از تو به کسی نرسد، به قدر آنکه می‌توانی راحت‌رسان می‌باش.

نمی‌دانم بازگشتی در این رفتن خواهد بود یا نه، اما اگر در سپیده‌دم خاطر دوباره به هم برخوردیم، با هم سخن خواهیم گفت. زیاده مراقب خودت باش رفیق! بدرود


چشم‌هایم سیاهی می‌رفت. قلبم تیر می‌کشید... و بغض داشت مرا خفه می‌کرد.


زَفزَفات الکرگدنیة عن رَفرَفات العرفانیة/ 5

مرکب ضعیف و بار گران و رهی دراز
1
خیس شدن... سوختن... سیلی جانانه خوردن؛ اینها بلاهایی بود که جناب سرزنش سرم آورده بود. یعنی اول یک سطل آب سرد رویم ریخته بود و بعد آمده بود نشسته بود روی سینه‌ام و با آن دست‌های آرنولدی‌اش مرا بسته بود به تپانچه... حالا نزن کی بزن.
چشم‌هایم را که باز کردم، جلدی از رویم پرید پایین و گفت: فکر کردی می‌ذارم به این مفتی‌ها بمیری؟
زبانم قفل شده بود. آب از سروکله‌ام می‌چکید و از روی ابروهایم لیز می‌خورد و می‌رفت توی چشمها و گوش‌هایم. پتو را مشت کرده بودم توی دستهایم و می‌لرزیدم. 
- نترس، زنده‌ای!
نگاهش کردم. جناب سرزنش را تار می‌دیدم. اتاق را هم مثل کاغذهای ابروباد... یعنی همه آن چیزها را در خواب دیده بودم؟
- خواب نبود. اگر نرسیده بودم رفته بودی شورآباد.
دستهایم را آهسته بلند کردم تا ببینم از آن درختها خبری هست یا نه. اول شبحی از چیزهای سیاه طناب‌مانند دیدم و بعد دست خودم را که از شدت فشار سرخ مایل به سیاه شده بود.
جناب سرزنش کمی آب‌قند برایم آورد و به زور به خوردم داد: «یک کم همین‌طوری بمون تا حالت جا بیاد!» و لُنگم را از روی دسته صندلی داد دستم تا کله‌ام را خشک کنم... .
2
حالا دو تا صندلی پلاستیکی گذاشته بودیم روی پشت بام و به اتوبان نگاه می‌کردیم. دوش گرفته بودم و حالم کمی جا آمده بود، ولی از درون آتش بودم و از بیرون می‌لرزیدم. پتوی آبی همیشه مومن را پیچیده بودم دور خودم.
- فکر کنم تب دق گرفتم جناب سرزنش!
- هنوز نه، ولی می‌گیری.
- این چه خوابی بود؟
- گفتم که، خواب نبود. داشتی کار دست خودت می‌دادی.
- چه جنایتی مرتکب شده بودم مگر؟
- جنایت خریت.
- چه خریتی پدرآمرزیده؟
صندلی‌اش را گذاشت روبه‌رویم: هان! پس حالا باید درباره بحث شیرین خریت با هم حرف بزنیم. (و ادامه داد): ببین جانا! «علم سلاح جنگ شیطان است و اگر صاحب سلاح را به اسارت برند خسارت دوچندان باشد». علم نعمتی است که خدا به همه نمی‌دهد. درست مثل ثروت. اگر کسی این نعمت را داشت، وظیفه دارد به آنچه می‌داند عمل کند. تربیت یعنی همین. حالا اگر کسی به علمش عمل نکند، یعنی خر وجودش سوار عقلش شده. به چنین کیفیتی می‌گویند خریت. می‌شود «کمثل الحمار یحمل اسفارا»، درازگوشی با بار کتاب.
- خب؟
- خب ندارد دیگر قربان. خودت که دیدی، کتاب‌هایت را موریانه‌ها خوردند و عملت شده بود آن شکل خدابه‌دوری بود که پیدا کرده بودی.
- پس آنها که علم ندارند؟
- هرکس بداند و عمل نکند یا خلاف دانسته‌اش رفتار کند گرفتاری‌اش خیلی بیشتر از کسی است که نعمت دانستن نداشته. برای همین گفته‌اند علم حجاب اکبر است.
- پاهایم دیگر چرا در زمین فرو رفته بود؟
- فرورفتن یعنی تعلق؛ «فخسف به و بداره الارض».
- قارون که در زمین فرورفت مالدار بود؟ من که چیزی ندارم.
- خودت این‌طور فکر می‌کنی. مگر همین چند روز پیش از جناب سنایی نخواندی: «مکن در جسم و جان منزل که این دون است و آن والا/ قدم زین هر دو بیرون نِه، نه اینجا باش و نه آنجا/ به هرچه از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان/ به هرچه از دوست وامانی چه زشت آن نقش و چه زیبا/ ... چو علم آموختی، از حرص آنگه ترس کاندر شب/ چو دزدی با چراغ آید گزیده‌تر برد کالا»؟ تعلق به علم و عبادت و عرفان و همه چیزهای خوب دیگر اسارت به‌مراتب بزرگ‌تری است. ندیدی چطور برای یک تکه‌کاغذ التماس می‌کردی؟
(راست می‌گفت. چرا من برای آن تکه کاغذ آنقدر التماس کردم؟): با این حساب، هرچه تا حالا رشته‌ام...، کشک؟
چشمهایش کمی افسرده شد و همچنان که نگاهم می‌کرد با ناراحتی گفت: بدبختانه بله! ولی... .
دیگر حرفهایش را نمی‌شنیدم. عمرم را گذاشته بودم در راه علم و مثلا ترک دنیا کرده بودم و حالا همه‌اش شده بود کشک. کاش دست‌کم می‌رفتم دنبال پول...!
در همین فکرها بودم که جناب سرزنش صدایم کرد:
- ببین جانا! کسانی که فقط دنبال پول‌اند و ادب پولداری ندارند، دنیایشان را می‌سازند و چیزی هم برای بچه‌هایشان می‌گذارند، ولی آنها که دنبال علم می‌روند، اگر خودشان را تربیت نکنند هیچ ندارند... «خسر الدنیا و الاخره».
- این نامردی نیست؟
- نه. حکایت جور هندوستان است. در عوض اگر برسند به جایی رسیده‌اند که کمتر کسی به آنجا راه دارد (لبخندی زد و دستش را روی شانه‌ام گذاشت): حالا دیگر چایت را بخور، می‌دانی که، من هیچ‌وقت برای کسی چای نمی‌ریزم.
استکان را برداشتم... آفتاب در سرخی خودش گم شده بود.

زَفزَفات الکرگدنیة عن رَفرَفات العرفانیة/ 4

از سؤال ملولیم و از جواب خجل

از عمق سیاهی غار مخوفی که تاقدیسها و ناودیسهایی چروک خورده و زشت راه آن را بسته بودند، چیزهای گندیده‌ای بیرون می‌ریخت. از کله‌ام گردوهای بی‌مغز مثل دانه‌های چس‌فیلی که بی‌حفاظ روی آتش گذاشته باشی بیرون می‌پرید و می‌شکفت و آتش در علفهای خشک می‌انداخت. گوش‌هایم دو چاه کارتزین از خون بودند و چشم‌هایم به سفتی پوست‌های بادام. از پشت روزن‌های سر سوزنی‌شان به زحمت می‌دیدم. به‌جای دست‌هایم دو درخت خاردار در آمده بود با شاخه‌هایی لیز و طناب‌مانند که چون کرم در هم می‌لولیدند و چیزی مثل توپ جفت‌گیری می‌ساختند و وقتی از هم باز می‌شدند، لخته‌ای سیاه و متعفن از داخلشان بیرون می‌افتاد. پاهایم ساقه‌های اقاقیایی خشک بودند فرورفته تا اعماق زمین. صفاق و مراق بدنم آوندهایی بودند از جنس آهن و امعا و احشایم شده بود کارخانه تولید کود. وقتی زره فولادینی که بر اندامم گره خورده بود فشرده می‌شد، صدای شکستن ریزترین استخوان‌هایم را هم می‌شنیدم. از آسمان تیغی به بلندی درخت زندگی آویزان بود که قبضه آن در پس توده‌های متراکم ابرهایی سیاه و خاکستری پنهان شده بود و تیغه‌اش در تابش نور کمرنگی که معلوم نبود از آن خورشید است یا ماه می‌درخشید. باد قهقهه می‌زد و تیغ می‌جنبید و با هر لرزشی آذرخشی مهیب در آسمان پیدا می‌شد که شعله‌اش تا زمین می‌رسید. تیغ بلارک1 را اول‌بار بود که می‌دیدم.

راه رفتنم حرکت گاوآهن در سنگلاخ سخت بود. با هر گامی شیاری در زمین پیدا می‌شد که عمیق‌ترین و مخوف‌ترین دره‌ها را تداعی می‌کرد. خونی که ریشه‌هایم را آبیاری می‌کرد در دره‌های تاریک می‌ریخت و فریادی جگرسوز بلند می‌شد که منبعش ناپیدا بود.

موریانه‌هایی عجیب، نمی‌دانم از کجا، رخنه کرده بودند توی مغزم و داشتند همه کتابهایی را که در طول زندگی‌ام آنجا جا داده بودم می‌خوردند و با فضولاتشان جای آن را پر می‌کردند. موهایم دراز شده بود. هر یک به قطر چوب‌شورهایی که جناب سرزنش از آنها بدش می‌آمد و همان‌طور گره‌گره. انتهای آنها به دم عقرب‌های سیاه و زردی متصل می‌شد که از نوک نیششان سمی مذاب می‌چکید و هر قطره‌اش زمین را سوراخ می‌کرد و دود سفیدی از آن به هوا برمی‌خاست. کلاغ احمقی از جنس کلاغهای دیوانه هیچکاک آمده بود روی تاسی سرم نشسته بود و با منقارش آن را سوراخ می‌کرد. به دور گردنم که از فرط دراز‌ی لق می‌زد چیزهای غریبی بسته بودند که فقط صدای زنگوله‌اش برایم آشنا بود. دُمی صد سر در آورده بودم با زائده‌های تیز و سیم‌خاردارمانند و براق که شلاق می‌شد و بر پشتم می‌نشست و مجبورم می‌کرد تکان بخورم.

«درد» هیچ وقت کلمه مناسبی برای بیان آنچه واقعاً بر آدم می‌رود نیست. با آخرین بخش‌های باقیمانده مغزم زور می‌زدم کلمه‌ای پیدا کنم که وصف مناسبی برای حالم باشد. یادم افتاد الفاظ دلالت بر چیزهایی دارند که شناخته‌ایم نه آنها که نمی‌شناسیم. در دلم با عمیق‌ترین احساسی که داشتم زار می‌زدم و آرزو می‌کردم زودتر بمیرم. دورتادورم را هاله‌ای از چیزی سیاه از جنس شقی‌ترین آتشی که می‌توان تصور کرد گرفته بود.

چگالی زمین و آسمان را حس می‌کردم و هر تلاشم برای تکان خوردن چند سال طول می‌کشید. شلاق که فرود می‌آمد از پوست و گوشت بدنم حلزونی بزرگی می‌ساخت پر از کثافت‌های زرد و سیاه که وقتی می‌ترکیدند آن هاله سیاه را افروخته‌تر می‌کردند.

پشت سرم قطاری از آن موجودات عجیب که دستهایم ساخته بودند راه افتاده بود که به من چسبیده بودند. گاه حیوانات مخوفی می‌دیدم به بدترکیبی و بزرگی دایناسور، اما هیچ‌کدام جرات نزدیک شدن به من را نداشتند. گاه هم، تک‌وتوک آدم می‌دیدم، آشنا و غریب، اما سبک بودند و راحت و با دیدنم فرار می‌کردند.

مغزم دیگر رسماً توده‌ای از فضولات شده بود. نگاه کردم و دیدم فقط ورق‌پاره‌ای مانده در میان مشتی گرگ گرسنه. با زبانی که نداشتم خواهش کردم: تو را به هرچه می‌پرستید آن یکی را بگذارید بماند! 

رهبر موریانه‌ها به احمقی که من باشم نگاه تندی کرد و گفت: دیگر نیازش نداری! از شنیدن صدایی که حرفم را می‌فهمید خوشحال شدم، اما خواهش‌هایم فایده نداشت. دل از آن تکه‌کاغذ برداشتم و گفتم: اقلاً می‌شود بگویی کجایم؟

گفت: نمی‌دانی هان؟... (نگاهی به کاغذ کرد) از روی همین برایت می‌گویم! و خواند: «بهائم را به عالم علوی راه نیست. از جهت آنکه عالم علوی صومعه و خلوت‌خانه پاکان است، جای ملائکه و اهل تقوی است. بی‌علم و تقوی به عالم علوی نتوان رسید. پس ارواح این طایفه که به درجه ایمان نرسیده‌اند، در زیر فلک قمر بمانند...»2.

و ناگهان همه‌چیز در تاریکی مصیبت‌باری فرورفت.


1. ر.ک.: عقل سرخ، اثر سهروردی.

2. الانسان الکامل، ص116.


زَفزَفات الکرگدنیة عن رَفرَفات العرفانیة/ 3

ای ز فرصت بی‌خبر...
خیر امواتم، خسته بودم و سه‌تار را کوک ‌کرده بودم که در اصفهان «امشب شب مهتابه» یا «من ندانستم از اول» را بزنم... که جناب سرزنش آمد نشست کنارم و گفت: مثنوی افشاری بزن! ناچار اشاره می‌کُرُن به می‌بِکار را در کوک دو-فا-دو ول کردم و بعد از کمی مکث زدم: دو فا فا فا سل لابمل سل فا سل فا می‌بمل... و او هم بعد از اولین جمله زد زیر آواز که «ای برادر تو همه اندیشه‌ای/ مابقی خود استخوان و ریشه‌ای/ تو مکانی اصل تو در لامکان/ این دکان بربند و بگشا آن دکان/ هست تن چون ریسمان بر پای جان/ می‌کشاند بر زمینش ز آسمان/ آدم از خاک است کی ماند به خاک/ هیچ انگوری نمی‌ماند به تاک».
و در گوشه عراق اوج گرفت که «یوسفستانی بدیدم در تو من/ ای برادر وا ره از بوجهل تن/ آخر آدم‌زاده‌ای ای ناخلف/ چند پنداری تو پستی را شرف؟»
باور نمی‌کردم صدای جناب سرزنش چنین لطفی داشته باشد. حس گرفته بودم و می‌نواختم و سر می‌جنباندم که خواند: «مرده گردد شخص کو بی‌جان شود/ خر شود چون جان او بی‌آن شود». و در فرود، همان‌طور که با دست به من اشاره می‌کرد، گفت: «از تو من امّید دیگر داشتم/ چون تو خر را آدمی پنداشتم»... خاک عالم واقعاً!
حسم مثل تسبیحی که دور انگشت بچرخانی و ناگهان نخ ویلانش پاره شود، پخش شد توی اتاق و هر تکه‌اش در تاریکی زاویه‌ای گم شد. ساز را انداختم روی تخت و پا شدم بروم که دستم را گرفت:
- فکر کردم این موضوع را حل کرده‌ایم!
با ناراحتی گفتم: «چون من به سگی نمودم اقرار/ تو شیری خویشتن نگه دار!» توهین هم حدی دارد آخر!
دستم را ول کرد و چانه‌اش را کمی خاراند و با لحنی فیلسوفانه گفت: اولاً، فاصله من و تو فاصله منی و تویی نیست. دوما، اگر من با حرف‌هایم تو را گاهی تحقیر می‌کنم، جنابتان روز و شب با همه وجود دارید مرا تحقیر می‌کنید. سوماً، فرض محال که محال نیست. اگر بپذیریم که تو خیلی هم سوپردولکس و سربه‌راهی تازه ماجرای من و تو می‌شود شبیه حکایت موسی و خضر. خضر موسی را تحقیر کرد مگر؟ چهارماً، «بیمار که دارویش بتر کرد/ دردش به طبیب نیز اثر کرد؟»... چرا تو این‌قدر کج‌فهمی آخر، کچل!؟
دل وامانده‌ام که از صبح گرفته بود با این حرف‌ها بیشتر گرفت. حق داشت. نشستم روی تخت و گفتم: «کارها به صبر برآید و مستعجِل به سر درآید». «آنجا که بود شکستگی‌ها/ صبر است کلید بستگی‌ها». قاعده «به‌قدر زور من نِه بار بر من» را فراموش نکن؛ «باری که نبردم هرگز آن بار/ خود گوی که چون برم به‌یکبار»؟ از ژیان آویزان که توقع پیکان جوانان داشته باشی، وسط راه پر می‌ریزد بی‌زبان. به‌جای اینکه تو به من بگویی: «تو آهویی مکن جانا گرازی»، من باید دائم تذکر بدهم که «همچو اشتر زیر بارم روز و شب». نمی‌بینی هر مصیبتی از کنار این شهر واویلا رد می‌شود نشانی خانه من گردن‌شکسته را می‌گیرد؟ هم مبتلا به نقصان مایه‌ شده‌ام هم شماتت همسایه! دست‌کم تو یکی «ابروگشاده باش تو دستت گشاده نیست»! جهود که مسلمان نمی‌کنی رفیق قدیمی!
گفت: «یارب مباد کس را مخدوم بی‌عنایت»!... یعنی من دارم تو را اذیت می‌کنم؟
با مظلومیت تمام سرم را انداختم پایین... که محکم زد پس کله‌ام: خاک بر سرت که هنوز نمی‌دانی «دوست آن باشد که تو را بگریاند نه آنکه بخنداند»!
با دلخوری گفتم: «ای بلندنظر شاهباز سدره‌نشین»، درست که «نشیمن تو نه این کنج محنت‌آباد است»، ولی نشیمن من همین خرابه است که ملاحظه می‌فرمایی! «تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفیر»، «مرا ز زیر زمین دم‌به‌دم کنند صدا». من از دست تو کجا فرار کنم؟ اصلاً مگر جوابگوی نقص عالم منم؟ تقصیر من است که خداوند بشر را این‌طور خلق کرده؟ جناب ادیب‌الممالک راست گفت: «بیچاره آن کسی که گرفتار عقل شد/ خوشبخت آنکه کره‌خر آمد الاغ رفت».
با عصبانیت، بی‌آنکه چیزی بگوید بلند شد و کتاب مرصادالعباد را از قفسه بیرون کشید و گفت: نمی‌دانی بپرس! حرف مفت نزن! و خواند: «و حکمت در آنکه قالب انسان از اسفل‌السافلین و روحش از اعلی‌علیین است آن است که چون انسان بار امانت معرفت خواهد کشیدن می‌باید که قوت هر دو عالم به‌کمال او را باشد». به قول عطار: «جان بلندی داشت تن پستی خاک/ مجتمع شد خاک پست و جان پاک/ چون بلند و پست با هم یار شد/ آدمی اعجوبه اسرار شد»... و همان‌طور که از اتاق بیرون می‌رفت ادامه داد: «من نمی‌گویم زیان کن یا به فکر سود باش/ ای ز فرصت بی‌خبر، در هرچه هستی زود باش»!

زَفزَفات الکرگدنیة عن رَفرَفات العرفانیة/ یادداشت دوم

آزاد باش تا نفسی روزگار هست

دوستی آمده بود پیشم با یک مقالة در گِل مانده دربارة صفت و داشتیم با هم کتاب‌های دستور زبان را زیر و رو می‌کردیم. جناب سرزنش هم بُغ‌کرده گوشه‌ای نشسته بود و داشت مرا با چشم‌هایش می‌خورد. از وقتی شب‌ها کتاب می‌خوانیم و حرف می‌زنیم. اخلاقش بهتر شده. کمتر دعوایم می‌کند و حال همدیگر را کمی می‌فهمیم.

- چیزی شده حضرت والا؟

- حضرت والا و کوفت. من زفزفم می‌آید. بیا زفزف کنیم.

- الان کار دارم. بعد هم، زفزف مال نیمه‌شب به بعد است، هنوز ساعت ده نشده.

- یا زفزف کنیم یا نمی‌گذارم کار کنی!

در سکوت نگاهش می‌کنم: رسم مهمان‌نوازی این است بزرگوار؟ به‌جای کمک، می‌خواهی مشکل درست کنی؟

- تو از من کمک خواستی، کودن؟

- حکایت نابینا و چاه است حال ما. بفرمایید خب!

- چرا هنوز توی کتاب‌ها دنبال جواب می‌گردی. هنوز نفهمیده‌ای کتاب‌ها خودشان اصل مشکل‌اند؟

- الان وقت این حرف‌هاست محض رضای خدا!؟

- اگر حرف نزنی نمی‌گویند لالی. جواب سوالم را بده: صفت عرض است یا جوهر؟

- عرض.

- پس برو بحث جوهر و عرض را در فلسفه ببین تا بتوانی بر اساس انواع اعراض و جواهر، موضوف و صفت را در ادبیات تعریف کنی. این هم جواب مشکلت!

کتاب‌های فلسفه را از کتابخانه بیرون می‌آورم و دوباره نگاهی به تقسیم‌بندی‌ها و نوشته‌های کتاب‌های دستور می‌کنم. حق با جناب سرزنش است.

- چرا به عقل خودم نرسید؟

- چون عقلت را گذاشته‌ای این‌ور اتاق بخوابد و الاغت را برده‌ای برایت کتاب بخواند.

- دست شما درد نکند! حالا ما شدیم بی‌عقل؟

- حقیقت همیشه تلخ نیست. بعضی وقت‌ها هم شیرین است. بسته به این دارد که ما آن حقیقت را دوستش داشته باشیم یا نه. ظاهرا برای تو این یکی تلخ است.

- قبول که من بعضی وقت‌ها کارهای ابلهانه می‌کنم، ولی معنی‌اش این نیست که از بیخ بی‌عقلم.

- د ِنمی‌فهمی! عقل برای خودش مراتب دارد خُل‌وضع. هردمبیل که نیست. تو عقل الاغی داری، من عقل انسانی، و جناب نفس مطمئنه عقل هیولایی. من بخت‌برگشته را هم گذاشته‌اند توی الاغ را اگر بشود آدم کنم؟

- قبول دارم عاقل و باسوادی، ولی چطور با این حرف‌های بدی که می‌زنی، از من بهتری؟

می‌خندد: باز خوب است مثل گذشته‌ها فکر نمی‌کنی من دیوانه‌ام و با شیطان اشتباهم نمی‌گیری!

- اگر تو عقل انسانی من هستی، چرا همه‌چیز را به من نمی‌گویی تا بفهمم؟

- ها! مشکل با گفتن و شنیدن حل نمی‌شود دِ، بلیه. مادة فهم عین غذاست. وقتی وارد بدن می‌شود باید هضم و جذب شود و تبدیل به خون شود. همة این‌ها قابلیت و ظرفیت می‌خواهد، وگرنه یا همه‌اش را بالا می‌آوری یا دل درد می‌گیری و باید همه‌اش را دفع کنی. من به اندازة ظرفیتت اجازه دارم به تو چیز یاد بدهم، «تو نازک‌طبعی و طاقت نداری/ درشتی‌های مشتی دلق‌پوشان».

- ولی من آدم شدن را دوست دارم!

- پینوکیو هم دوست داشت آدم باشد، ولی دیدی که چقدر طول کشید تا آدم شد. تو الان رسما خرپینوکیویی. من هم پدر ژپتوی پیرم که دقّش داده‌ای. جناب نفس مطمئنه هم فرشتة مهربان است. فعلا که او رفته سفر و من در شکم نهنگ گیر افتاده‌ام و تو هم خر سیرکی و همنشین گربه‌نره و روباه مکار. حالا کارهای خل‌خلی‌ات را تمام کن و کتاب جناب عزیز را بیاور. از دیشب این نهنگ نفس نکشیده و من دارم می‌میرم از بی‌هوایی.

کارم را ول می‌کنم و کتاب را می‌آورم و صفحه‌ای را که علامت گذاشته‌ می‌خوانم:

ای درویش، هرکه طهارت نفس حاصل نکرد، اسیر شهوت و بندة مال و جاه است. دوستی شهوت بطن و فرج آتشی است که دین و دنیای سالک را می‌سوزاند و نیست می‌گرداند... و دوستی مال و جاه نهنگ مردمخوار است. چندین هزار کس را فرو برد و خواهد برد. و هر که از دوستی بطن و فرج و از دوستی مال و جاه آزاد شد و فارغ گشت، مرد تمام است و آزاد و فارغ است...

ای درویش، جملة آدمیان در این عالم در زندان‌اند، از انبیا و اولیا و سلاطین و ملوک و غیرهم. جمله در بندند. یکی را یک بند است و بعضی را دو بند است... و بعضی را هزار بند است. هیچ‌کس در این عالم بی‌بند نیست، اما آن که یک بند دارد تسبت به آنکه هزار بند دارد آزاد و فارغ باشد و رنج و عذاب وی کمتر بود. هرچند بند زیادت می‌شود، رنج و عذاب زیادت می‌گردد.

ای درویش، اگر نمی‌توانی که آزاد و فارغ باشی، باری راضی و تسلیم باش. والحمدلله رب العالمین. 


قصیده ای از سعید طائی

غم مخور ای دوست کاین جهان بنَمانَد

سعید طائی از شعرای آل سلجوق (قرن پنج و شش هجری) است. ذکر مختصری از او و قصیده زیبایش در لباب‌الالباب عوفی که قدیمی‌ترین کتاب تذکره فارسی است آمده و دیگر از این شاعر اثر یا خبری در دست نیست. 

عوفی درباره او ذیل عنوان «الحکیم الکامل زین الشعراء سعید الطائی» نوشته است: «شعر سعید طائی مایه‌ای دریایی است. هر نوایی که از آن عندلیب آستان فصاحت به گوش جان مشتاقان بی‌نوا رسیدست، همه طرب‌انگیز و دل‌آویز بودست. و چون در انقراض دهور و انقضاء سرور، ناپایداریِ ایامِ دولت و سرعتِ زوالِ موسمِ راحت، به چشم حقیقت نظر کرد، از برای تسلیت مهجوران و تنبیه مسروران این ابیات لطیف آبدار بپرداخت و این قلاید درر و غرر به دست صنعت بیان بساخت. می‌گوید:...» (لباب الالباب عوفی، ج 2، ص 238-239).

قصیده زیر در وزن مفتعلن فاعلاتُ مفتعلن فَع (منسرح مثمن منحور) سروده شده و استاد شفیعی کدکنی درباره آن نوشته‌اند: «با اینکه در طول چهارده قرن همیشه شاعران قصیده گفته‌اند و در بعضی از ادوار، هنر غالب، قصیده‌سرایی بوده است، گمان نزدیک به یقین من این است که هفتاد درصد قصاید برجسته زبان فارسی را می‌توان در دیوان‌های این شاعران جستجو کرد: فرخی، منوچهری، ناصرخسرو، مسعود سعد، سنایی، انوری، خاقانی، و ملک الشعرای بهار. آن سی درصد باقیمانده بر کل تاریخ شعر فارسی سرشکن می شود و گاه سهم یک شاعر بزرگ و بسیار نامور از آن سی درصد باقیمانده حتی یک قصیده نیست و گاه آن یک درصد سهم کسی است که فقط یک قصیده از او باقی مانده (مانند سعید طائی گوینده قصیده غم مخور ای دوست که این جهان بنماند) یا اصلا دعوی شاعری ندارد و در کار شاعری حرفه‌ای نیست (مانند وثوق‌الدوله و قصیده زیبای بگذشت در حسرت مرا بس ماه‌ها و سال‌ها)». (تازیانه‌های سلوک، ص 36 و 37).

این هم متن قصیده سعید طائی:

غم مخور ای دوست کاین جهان بنمانَد

هرچه تو می‌بینی آن چنان بنمانَد


راحت و شادیش پایدار نباشد

گریه و زاریش جاودان بنماند


هر طرب‌افزای و شادمان که تو بینی

از صف اندوه بر کران بنماند


برق شکر خنده گرچه ژاله ببارد

زهر کند آب و یک زمان بنماند


هیچ گل و لاله‌ای ز انجم رخشان

بر چمن سبز آسمان بنماند


در بن این حقه‌های بی سر مینا

این مه و خورشید مهره سان بنماند


هندوی کیهان فراز قلعه هفتم

یک دو شبی بیش پاسبان بنماند


امتعه اورمزد را پس ازین دور

مشتری‌ای در همه جهان بنماند


خنجر مریخ سست گردد و هر شب

از شفقش خون بر آسمان بنماند


صنعت خورشید را که لعل کند سنگ

هیچ اثر در ضمیر کان بنماند


مطرب ناهید را بساز طرب بر

زخمه انگشت‌ها روان بنماند


تیر ز شست سپهر پیر مقوس

هم بشود زود و در کمان بنماند


ماه دوان هم گران‌رکاب نباشد

باش که چندان سبک‌عنان بنماند


نامیه گردد سترون و همه ارکان

پیر شوند و یکی جوان بنماند


ناطقه گردد خموش و غاذیه ساکن

وین همه آشوب انس و جان بنماند


نیم‌جو از کائنات حسی و عقلی

در همه بازار کن فکان بنماند


جهد کن امروز تا همای هوایت

بر سر این خشک استخوان بنماند


جان عزیزت که آب‌خورده قدس است

در غم این کهنه خاکدان بنماند


رخت نهادت به زیر سدره فرو گیر

خیز که این سبز سایبان بنماند



زفزفات الکرگدنیة عن رفرفات العرفانیة/ یادداشت نخست

این ستون تازه بنده است در نشریه کرگدن. اگر دوست داشتید بخوانید/ سپاس و درود

زفزفات الکرگدنیة عن رفرفات العرفانیة (1)

شاخی که خشک گشت کجا رقص می‌کند؟ (2)

نمی‌دانم چه گناهی به درگاه خدا کرده بودم که من شدم نفس امّاره و این جناب سرزنش شد نفس لوّامه. دست به هر کاری می‌زنم شروع می‌کند به شماتت. می‌گوید: «بغدادت خراب است، تاریخت بر آب! چشمت کور، دندت نرم!» حالا من دارم می‌خوانم و می‌نویسم و او هی غر می‌زند که ... همه در زندگی‌شان ترقّی می‌کنند، تو «ترقّـ»ـی می‌کنی. «رقص بی‌مقصود داری همچو خرس» (3) . یادت رفته چند سال پیش را که برف بدی آمد و درخت‌ها مردند و شهرداریچی‌ها آمدند و شاخه‌ها ترق-تروق شکستند و ریختند توی پیاده‌رو و تو داشتی غصه‌شان را می‌خوردی و فکر می‌کردی چقدر بهار پارسال خوب بود و مردم چقدر مهربان بودند و خوش بودی از اینکه کلاغ‌ها اجاره لانه‌هایشان را تمدید کرده‌اند؟ آن وقت‌ها داشتی سربه‌راه می‌شدی یک‌کم. در دفترت می‌نشستی و حواست پیش کفترها بود که گندمشان را بخورند و دل‌نگران بودی که نکند کسی آن‌ها را ناغافل کباب کند! تنها ستونی هم که می‌نوشتی، ستون کارهای دفتر اندیکاتورت بود و ستون خریدهای جامانده و بدهی‌های وامانده و ستون روی تخته وایت‌بردت که یادت می‌آورد خیر امواتت باید چه کار بکنی و کجا بروی. حالا داری چه می‌کنی؟ یا غرغر می‌کنی یا این زهرماری تازه با این اسم چارچنگولی...

- زَفزَف...

- ها! همین را بالا می‌آوری. نمی‌فهمی «که پایان بیکاری افسردگی است»؟ (4) دو روز گشتی یک اسم واویلا پیدا کردی که عقل جن هم به معنی‌اش نمی‌رسد. درد شیفتگی بی‌درمان نیست، ولی مواظب که نباشی می‌شود شوفتگی و این یکی درد بی‌درمانی است بدمصب. مثل فِشار که از یک حدی بالاتر برود، می‌شود فُشار و از آن هم که رد بشود، می‌شود «فِشششش»؛ یعنی فاتحه‌مع‌الصلوات. لابد ستون بعدی‌ات هم قرار است «هَلهلات الانسان من لَهلَهات بندتنبان» (5)  باشد؟ نمی‌دانم چرا در آن زمستان مهربانی‌ات خشکید و این حال باباقوری‌درآورده‌ات نخشکید تا من اینطور از کرده‌هایت نلرزم و از نکرده‌هایت نترسم؟ چرا این شب‌های بلند کوفتی کپه‌ات را نمی‌گذاری تا من هم کمی بخوابم؟

گفتم: «برو بخواب که حافظ به بارگاه قبول/ ز خواب نیمه‌شب و چرت صبحگاه رسید». «سعدی، حَیَوان را که سر از خواب گران شد/ دربند نسیم خوش اسحار نباشد». من خوابم نمی‌آید.

گفت: حالا من شدم حَیَوان، آرکتوسور  (6) خاک بر سر!؟... و دوباره شروع کرد به «ننهمنغریبمبازیدراوردن»؛ به همین بلندی و بی‌قوارگی.

حضرت نفس مطمئنه عاقل بود. همین‌که فهمید اصل جنس نامرغوب است و از سیر انفس در این ظلمتخانه خبری نیست، رفت دنبال سیر آفاق و هم مرا و هم خودش را راحت کرد. حالا گاهی می‌آید سَرَکی می‌زند. من مانده‌ام و این مومن مسجدندیده که یک لحظه خلوت را هم نمی‌تواند به این خانه‌خراب ببیند.

سرم را کرده‌ام توی کتاب و زیر نور چراغ کار می‌کنم. تازگی‌ها فهمیده‌ام نور چراغ نفتی صاحب‌کرامت است و دود آن هم برای خودش مسکالیتویی است باشرافت. جناب سرزنش همچنان فریاد می‌زند. می‌پرسم: کتاب خواندن بنده که مزاحم سروصدا کردن حضرتتان نمی‌شود؟

با چشم‌های وزغی‌اش نگاهم می‌کند: خفه بمیر لطفا!

والاحضرت ملتفت نیست که «الناس عند عهودهم و عقودهم و شروطهم» (7)  معنی دارد و در حال حاضر، یک ستون خالی عینهو یک لکة ننگ دارد برای خودش ول می‌چرخد و باید حتماً کامل شود.

رساله چهارم را که تمام می‌کنم صدایش می‌زنم: جناب سرزنش‌الممالک، یک دقیقه گوشت را قرض می‌دهی؟ و بی‌توجه به او که می‌گوید: «بنال!» می‌خوانم: 

«ای درویش، دربند آن مباش که علم و حکمت بسیار خوانی و خود را عالم و حکیم نام نهی و در بند آن مباش که طاعت و عبادت بسیار کنی و خود را عابد و شیخ نام کنی که این‌ها همه بلا و عذاب سخت است. از علم و حکمت به قدر ضرورت کفایت کن و آنچه نافع است بدست آر و از طاعت و عبادت به قدر ضرورت بسنده کن و آنچه مالابد است بجای آر و در بند آن باش که بعد از شناخت خدای، طهارت نفس حاصل کنی و بی‌آزار و راحت‌رسان شوی که نجات آدمی درین است».

زیر نور چراغ چهارچشمی نگاهم می‌کند: این حرفها را که زده؟

- عزیزالدین نسفی در کتاب الانسان الکامل.

- این عزیزآقا بچه کجاست؟

-. بچه نسف است. نمی‌دانم کجاست. عارف قرن هفت هجری است.

- مگر مقدمه را نخوانده‌ای؟

- نه.

- آمیوتروفیک لاترال اسکلروزیس  (8) بگیری الهی! نسف همان نخشب (9)  است! چندبار گفتم مقدمه کتاب از خود کتاب مهم‌تر است افلیج؟

کمی سکوت می‌کند و سرش را می‌خاراند: این چیزی که می‌خواهی مرتکب شوی همین است؟

تایید می‌کنم.

کتاب را از دستم می‌کشد: من فکر کردم یک چیزی تو مایه کارهای بی‌ناموسی است. حالا که معلوم شد نیست، بیا در رفرف این شب‌های بلند کوفتی با هم زفزف کنیم!

پی نوشت

1 . یکی از معانی زفزف صدای پیچیدن باد در درختان و لرزش برگهای درختان در وزش ملایم نسیم است و به حرکت آرام و ملایم شتر و راه رفتن نیکو و بال گشودن پرنده و لرزه ناشی از تب هم می‌گویند: «الزَّفزفةُ حنین الریحِ وصوتها فی الشجر، وهی ریح زَفْزافَةٌ وریح زَفزَفٌ؛ وأَنشد ابن بَریّ لِمُزاحِم: ثَوْباتِ الجَنُوبِ الزَّفازِفِ وریح زَفْزَفَةٌ وزَفْزافةٌ وزَفْزافٌ: شدیدة لها زَفْزفة، وهی الصوتُ... وزَفْزَفَ إذا مَشى مِشْیَةً حَسَنةً. والزَّفْزَفَةُ من سیر الإبل، وقیل: الزفزفة من سیر الإبل فوق الخَبَبِ؛ قال امرؤ القَیس: لمَّا رَکِبنا رَفَعْناهُنَّ زَفْزَفَةً، حتى احْتَوَیْنا سَواماً ثَمَّ أَرْبابُهْ وزفَّ الطائر فی طیرانه یَزِفُّ زَفّاً وزَفِیفاً وزَفزف: ترامَى بنفسه، وقیل: هو بَسْطُه جناحَیه». رفرف به معنی بال زدن پرنده در هواست: «الرَّفْرَفةُ تحریکُ الطائر جَناحَیهِ وهو فی الهواء فلا یَبْرحُ مکانه. ابن سیده: رَفَّ الطائر ورَفْرَف حَرَّک جناحَیْه فی الهواء». با این بیان، ترجمه عبارت هم روشن می‌شود.

2 . از صائب تبریزی است.

3 . مو به مو بیند ز صرفه حرص انس/ رقص بی مقصود دارد همچو خرس/ رقص آنجا کن که خود را بشکنی/ پنبه را از ریش شهوت بر کنی/ رقص و جولان بر سر میدان کنند/ رقص اندر خون خود مردان کنند/ چون رهند از دست خود دستی زنند/ چون جهند از نقص خود رقصی کنند/ مطربانشان از درون دف می‌زنند/ بحرها در شورشان کف می‌زنند/ تو نبینی لیک بهر گوششان/ برگها بر شاخها هم کف‌زنان/ تو نبینی برگها را کف زدن/ گوش دل باید نه این گوش بدن/ گوش سر بر بند از هزل و دروغ/ تا ببینی شهر جان با فروغ. از دفتر سوم مثنوی مولاناست.

4 . به کار اندر آی این چه پژمردگی است/ که پایان بیکاری افسردگی است. از نظامی گنجوی است. به نظرم از خردنامه سقراط.

5 . یکی از معانی هلهل انتظار است و لهله هم به پارچه‌ای که بافت محکمی ندارد گفته می‌شود، مثل تار عنکبوت. پس معنای عبارت می‌شود انتظارات انسان از سستی‌های بندتنبان.

6 . نام گونه‌ای از دایناسورهای خزنده است.

7 . مردم در بند و وامدار عهدها و عقدها و شرطهاشان هستند.

 8. بیماری فلج ماهیچه‌هاست که استیون هاوکینگ هم بدان مبتلاست.

9 . نخشب را امروز با نام قارشی می‌شناسیم و در ازبکستان قرار دارد.



پوزش

درود بر همگی

چندی پیش دوستی برایم نوشت: «اوصیکم به واکاوی مجدد». از سخنانی که با ایشان گفته بودم رنجیده‌خاطر بود. خود را کاویدم و حق را به جانب ایشان دیدم. 

این بنده آدم بی آدابی نیست و حرمت دوستان نگه می‌دارد، اما گاه به قول نظامی «چون خری که جو بیند» یا «چو صرعی که ماه نو بیند» شیفتگی می‌کند. چندسال نیز پیش با استادی عزیز سخنی گفتم که هنوز از آن شرمگینم. 

همواره فکر می‌کردم «عند الاحباب تسقط الاداب»، اما دیدم عزیزالدین نسفی گفته است: «عادت خواص آن است که هرچند دوستی و محبت زیاده می‌شود آداب و نگهداشت زیاده می‌کنند و عادت عوام آن است که هرچند دوستی و محبت بیشتر می‌شود آداب و نگهداشت کمتر می‌کنند و این عادت بد است». از سر مهر، به قرآنی که اندر سینه دارید، گر از بنده لغوی دیده یا شنیده‌اید ببخشایید!

سپاس و درود

م.ب.


غرغرهای یک بچه کرگدن مدنی بالطبع/ یادداشت پانزدهم: آخرین یادداشت

این هم آخرین یادداشت برای ویژه نامه کرگدن (روزنامه اعتماد). شاد باشید!

مرا نه زهره گفت و نه صبر خاموشی

عزیزی را گفتم: این حال از چه یافتی؟ گفت: ترک و توقف. پرسیدم: وین دو را معنی چه باشد؟ فرمود: دانایی را ترک کرده به‌گاه جهل توقف گزیدم. گفتم: مرا نصیحتی کن! گفت: نصیحت، گونه دیگر غم غربت است. غربتت را در دنیا پاس بدار تا نیازمند نصیحت گفتن و نصیحت شنفتن نباشی. گفتم: از آنچه بدان عمل کرده‌ای مرا نصیبی ده! گفت: ای برادر، مپرس تا بدانی، بپرس تا بدان عمل کنی. اصرار کردم. گفت: از آنچه شنیده‌ام و به کار آید با تو می‌گویم.

ای برادر، آن دود که می‌کوشد در اثبات هستی خویش به استقلال از آتش، هستی خویش را به آب نیستی سپرده. آنچه در عمر خود کوشیده‌ای برای بودن، کوشیده‌ای برای نابودن؛ «ولا تُلقوا بِایدیکُم الی التَّهلُکَه» یعنی همین.

مردمان اغلب از مرگ می‌هراسند، چه می‌پندارند مرگ نیستی است، حال آنکه موت و حیات دو جلوه وجودند. موت حیات موسّع است نه مرگ مجسّم. اگر زندگی در نظرت قیمت نقره دارد بدان که موت طلاست. اگر به‌راستی خواهان حیاتِ موتی، هر روز بگوی: «یا حضرت عزرائیل ادرکنی!»

ای برادر، روزی از ارزش آدمی و شرافت با هم بودن می‌گفتم. پیری از میان مجلس به عتاب مرا گفت: «آخر آدم‌زاده‌ای ای ناخلف/ چند پنداری تو پستی را شرف؟». سالیانی دراز گذشت تا دانستم مردم جزایری کوچک و دورافتاده‌اند در دریای وجود که زلازل و عواصف آن‌ها را می‌لرزاند و موج‌های مهیب آن‌ها را می‌شکند. ما برای غرقه شدن پدید آمده‌ایم نه برای به هم پیوستن. به مردم مپیوند، ولی چون «خلق همه جملگی نهال خدایند، هیچ نه بر کَن از این نهال و نه بشکن». مردمان را دوست بدار، اما از ایشان متوقع مباش؛ چه مردم زیادند و پرتوقع و خدا یکی است و سریع‌الرضا!

ای برادر، دروغ آن سخن نیست که مطابق با واقع نباشد، دروغ آن است که آنچه بر ذهن تو می‌گذرد، با آنچه بر زبانت می‌رود و آنچه از تو سر می‌زند یکی نباشد. از دغا و دغل دست بدار و سلوکت را در دنیا تربیت کن و دنیا و مافیها را و دل مردمان را مسجد بدان و آن را به حَدَث و خَبَث میالای تا در زمره «الذین یُعَّمِرونَ مَساجِدَ الله» باشی!

ای برادر، اگر قصد ساختن شمعی داری، مومی برگزین که نه‌چندان نرم باشد که زود بسوزد و نه‌چندان خشک که فتیله بسوزد و نفروزد. موم باید که بوی‌ناک و تیره و ناخالص نباشد و الاّ نه نارت آن کیفیت دارد نه نورت. اکنون بدان که زن بر سان موم است و مرد در حکم فتیله. در موم خود تعلل و تامل کن و دو چشم آخربین نیک بگشای، که به‌زودی باید هر دو دیده بربندی. از موم‌های آمیخته به اکریل حذر کن که فقط آفت دست و پا و لباس انسان‌ و مایه لذت خاطر ناظران‌اند.

ای برادر، اگر در دنیا خوشی می‌جویی به‌یقین بدان که در دنیا هیچ خوشی نیست و اگر عشق را به قصد عمارت دل برگزیده‌ای بر طریق خطا می‌روی: «کوشی چه به تعمیر دل؟ این خانه عشق است/ آبادی‌اش این است که آباد نباشد». خواجه شیراز گفت: «گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن» و استاد ما همواره می‌فرمود: گر مرید راه عشقی اصلاً فکر مکن!

ای برادر، زبده و خلاصه همه ادیان یک کلمه است: آدم باش! هیچ‌کس در این دنیا وامدار یا خون‌بهای کسی نیست و تا قابلیت و سنخیت نباشد، کس را در کس نظر نباشد. اگر آدمی، مسیح وجودت را بر صلیب مخواه و چراغ هدایتت را در کربلای تن عطشان مگذار. از آن طبیب که در خونش دست داشته و آن مصباح که نورش کشته‌ای، چشم درمان و هدایت چه داری؟

ای برادر، در رفع حجب کوش نه در جمع کتب. اگر دوستدار دانشی، بدان که مَدرَک نشانه مُدرَک نیست، و اگر خواهان نگارشی، آن را بنویس که نمی‌توانی نوشت.

ای برادر، به‌یقین بدان که رنج زندگی در «خواستن» است. خواهش قید بندگی و اکسیر مردگی است. هرگز نه بخواه که بخواهی، نه بخواه که نخواهی. آنچه در سرشت سرنوشت توست سرانجام جاری خواهد شد، چه بخواهی و چه نخواهی.

حال، خود را و مرا به حال خود بگذار و بگذار این آخرین یادداشت تو باشد، زیرا «مرا هرکس که بیرون می‌کشد از گوشه خلوت/ ستمکاری است کز آغوش یارم می‌کشد بیرون».


غرغرهای یک بچه کرگدن مدنی بالطبع/ یادداشت چهاردهم

دل است اینکه تو دیدی -رفیق!- آجر نیست

چند سال پیش، وقتی اداره‌مان در خیابان کارگر شمالی و در ساختمان قدیمی «گل»، نرسیده به بلوار کشاورز بود، همکاری داشتیم به نام عموحسن که پیرمردی بود دوست‌داشتنی و سربه‌زیر با یک جفت شیشه ته‌استکانی به چشم و مو و ریش سفید. عموحسن عاشق گل و گیاه بود و هر جا می‌رسید به قول خودش «چراغی روشن می‌کرد» و چیزی می‌کاشت. قرنیزهای کم‌عرض پشت پنجره‌های اداره به لطف او همیشه یک ردیف گل و گیاه مختلف را در خود جای می‌دادند. عادت کرده بودیم به مکعب‌مستطیل‌های بلند و غبارآلود داخل شهر از پشت این حجم سبز نگاه کنیم. «هرکجا هست خدایا به سلامت دارش»!

عصرها وقتی ساعت کار تمام می‌شد، عموحسن شال‌وکلاه می‌کرد و یاعلی‌گویان می‌رفت بیرون در پارک لاله قدمی بزند و نماز مغرب را در مسجد امیر بخواند و به وقت بازگشت سیورسات شام را فراهم کند. 

یکی از روزها، وقتی ساعت کار تمام شد و او رفت، خیلی زود با پلاستیکی در دست برگشت و به‌سرعت لیوانی را پر آب کرد و شاخه شکسته کوچکی از حسن‌یوسف را گذاشت توی آب و در پاسخ نگاه‌های متعجب ما گفت: «این بی‌زبان را در خیابان پیدا کردم!» بلند شدم و به شاخه نحیفی که برگ‌های پلاسیده‌ کوچکی رویش بود نگاه کردم: «امیدی هست ریشه بزند؟» گفت: اگر قهر نکرده باشد، چند روز دیگر.

روزها گذشتند و آن شاخه حسن‌یوسف ریشه دواند و برای خودش صاحب گلدانی بزرگ‌ شد و زیر نور آفتاب برگ‌های سرخ و سبز براقش را به نمایش گذاشت و شاخه‌های کوچکش دوباره رفتند توی لیوان و ریشه کردند و ساکن گلدان‌های دیگری شدند.

وقتی محل کارمان جابه‌جا شد و رفت خیابان بهشت، من هم از اداره رفتم و جای دیگری مشغول شدم، اما عموحسن و گل‌هایش ماندند. یک روز، وقتی برای دیدنشان رفته بودم، عموحسن یک گلدان از همان حسن‌یوسف‌ها به من داد و گفت: این را به یاد شما درست کرده‌ام!

زندگی در آپارتمان‌های محقر اجاره‌ای که به لانه بیشتر شبیه‌اند تا خانه و مشغله‌های کاری تمام‌وقت نمی‌گذارد آدم به چیزهای کوچکی که زندگی در آن‌ها جاری است توجه کافی داشته باشد. پیش از آن، در خانه حسن‌یوسفی داشتم که یادگار یک دوست بود، ولی وقتی یک‌شب در سرمای بیرون اتاق ماند و مرد، تصمیم گرفتم دیگر هیچ موجود زنده‌ای را نگه ندارم تا حواس‌پرتی‌هایم موجب آزار یا مرگش نشود. با این حال، حسن‌یوسف عموحسن را به خانه بردم و عهد کردم مواظبش باشم.

آن گل بزرگ شد و به‌جز حدود پنجاه گلدانی که خودم از شاخه‌های آن به دوستان هدیه کردم و آن‌ها که در اداره روی تاقچه پنجره بود و سردی فضای اتاق را می‌شکست، هنوز ده گلدان دیگر در خانه دارم که دوباره باید زندگی کنند و زندگی ببخشند. من این بخش از فهم ظرفیت‌های زندگی و زیبایی آن را مدیون عموحسن و توجهی هستم که به یک شاخه شکسته در راه افتاده کرده بود.

دیشب که داشتم پای گلدان‌ها آب می‌ریختم، برای یک دوست داستان حسن‌یوسف‌ها را هم تعریف می‌کردم. گفت: «فاصله توجه و بی‌توجهی گاهی فاصله مرگ و زندگی است. خیلی از ما، خیلی وقت‌ها حواسمان نیست و بی‌خیال از کنار شکستگی‌ها و ماندگی‌ها رد می‌شویم. فکر می‌کنیم به ما مربوط نیست و بهتر است سرمان به کار خودمان باشد. بدتر اینکه خیلی چیزها را می‌شکنیم و خوشمان هم می‌آید. این‌همه عهد و پیمان، این‌همه دل! به قول سعدی: «نیک بد کردی شکستی عهد، یار مهربان!/ این بتر کردی که بد کردی و نیک انگاشتی». چند تا عموحسن باید باشد تا این شکستگی‌‌ها جبران شود؟ گفتم: ظاهراً دنیا تا بوده همین بوده رفیق. سخن نَسَفی را نخوانده‌ای که گفته: «به‌یقین بدان که بیشتر آدمیان صورت آدمی دارند و معنی آدمی ندارند و به حقیقت خر و گاو و گرگ و پلنگ و مار و کژدم‌اند و باید که تو را هیچ شک نباشد که چنین است. در هر شهری چند کسی باشند که صورت و معنی آدمی دارند و باقی همه صورت دارند و معنی ندارند»؟ من از خودم و صورتک‌های بی‌معنی قطع امید کرده‌ام، ولی دست‌کم یک درس از این حسن‌یوسف‌ها گرفته‌ام: اینکه لطیف بودن با ضعیف بودن فرق دارد. ما باید یاد بگیریم چطور بعد از شکستن دوباره جوانه بزنیم و زندگی کنیم. حالا که عموحسن‌ها در شهر ما کم‌اند، بهتر است خودمان عموحسن خودمان باشیم!


غرغرهای یک بچه کرگدن مدنی بالطبع/ یادداشت سیزدهم

یکی بود، یکی نبود...

در روزگاری نه چندان دور، در شهری نه خیلی ناآشنا که نه جابلقا بود نه جابلسا، دو تا ادم بودند که معنی این «یکی» را می‌فهمیدند، ولی درک مشترکی از آن یکی «یکی»، یعنی یگانگی، نداشتند.

از این دو، یکی‌شان حماسه‌سرایی غزل‌دوست و کمی اوشکول بود و آن یکی فیلسوفی آپاری‌گراها و اندکی اسکل؛ با همان فرق ماهوی که حماسه و غزل دارند و همان تفاوت فلسفی که حکما میان اسکل و اوشکول می‌گذارند. آن یکی هوای تازه‌ای یافته بود و می‌خواست بسان جاروبرقی وجود این یکی را بکشد داخل خودش و بهترین شعرهایش را زندگی کند و آن یکی پری کوچک غمگینی یافته بود که دلش را در یک نی‌لبک چوبی می‌نواخت آرام‌آرام، و داشت زور می‌زد بفهمد یک به‌علاوه یک چگونه می‌شود یک، آن‌هم در شهری که نه جابلقا بود نه جابلسا و یک به‌علاوه یک در آن هرطور حساب می‌کردی می‌شد شانزده‌ونیم. آن یکی عجله داشت دیگری را زودتر هضم کند و خوشبختی را به سلول‌هایش برساند و این یکی می‌خواست اگر اتحاد عاقل و معقول در میانه پدید نمی‌آید دست‌کم اتحاد آکل و ماکول رخ بدهد. آن چهارضلع وجودش را رهن خانه خمار داشت تا همراهی سربه‌راه و خانه‌ای محیط بر ماه بسازد و این عشق را نشتر روح می‌دید و رویای خورشید و پیوستن به نیروانا داشت. نتیجه اینکه آن یکی خسته شد و روی تخته وایت‌برد محل کار دیگری نوشت: «در انتهای حافظه/ در باز بود/ ولی بسیار دور بود» و این یکی برای او پیامک فرستاد که «دلخوشی‌ها زود می‌کوچند از رویای من/ همچو مرغان مهاجر از لب زاینده‌رود». در نهایت، هم شکستند، هم گسستند، هم بریدند، و هم سوختند: یکی از حدت گرمای آفتاب و یکی از شدت خشکی کویر.

رابطه‌شان با همه این خل‌خلی‌ها بی‌شک معجزه بود و رشک‌برانگیز. یکدیگر را ندیده دل در هوای هم داشتند. از ارتعاش پرده‌های گوش، هوششان به لرزه افتاده بود و یکدیگر را یافته بودند. دلهاشان معبدی مغربی بود و تن‌هاشان پرستشگاهی مشرقی. اجتماعشان بسان گرده‌افشانی گل‌ها لطیف بود و دور، و افتراقشان چون پریشانی گیسوان نسیم سحرگاهی در کش‌وقوس نخل‌های مشتاق، نزدیک. حوض نقاشی‌شان از ماهیان نادر سرشار بود و کیفیت نمناکی که میان شاخسار انگشتانشان می‌تراوید خاصیتش را از رب‌النوع عیش گرفته بود. هر نوازششان بوسه بر عصبی بیدار بود و هر واژه‌شان کشف بود، شهود بود، سحر بود، جادو بود. سرودشان رقص شکوفه بود در هوای کوچه‌باغ و نگاهشان جویباری بود جاری تا ژرفنای خاک. از بس تشنگی جسته بودند غرق شده بودند در زلال چشم‌هاشان، اما خودشان باور نمی‌کردند و مضطرب از نجوای منحوسی بودند که در گوششان پیوسته می‌خواند: «من و این‌همه خوشبختی؟ محاله! محاله!»

مشکلی با هم نداشتند جز اینکه هر دو زخم بر دل داشتند و خسته بودند و می‌ترسیدند. یکی می‌ترسید دیر شود و آن «دوست» از دست برود و یکی می‌ترسید زود باشد و آن «دوستی» را از دست بدهد. رسیده بودند پیش از آنکه بخواهند برسند، اما تجربه‌های تلخ نرسیدن نمی‌گذاشت باور کنند. بی‌تدارک تمهیدات، رویایی خام پروردند... و حضرات پت و مت، وقتی افتادند به جان چیزی که از اول درست بود و بیهوده گمان می‌کردند غلط است، خرابی بالا آمد: «دو گل بین کز دو چشمه خار دیدند/ دو تشنه کز دو آب آزار دیدند».

مصداق «از بهشت جزوی و از رحمت آیتی» بودند اگر شکیبا بودند، اگر به هم سخت نمی‌گرفتند و متهم نمی‌کردند همدیگر را به «نبودن» یا نمی‌آزمودند هم را به «بودن». «چقدر کسانی که صبر ندارند فقیرند»!... چرا ما مردم یا نمی‌رسیم یا وقتی می‌رسیم باورمان نمی‌شود که رسیده‌ایم؟

پس از سال‌ها، من دو آدم دیدم که هم راست‌باز بودند هم خطاکار. دلم می‌خواست برایتان بگویم که آن‌ها هم مثل هنسل و گرتل خوشبخت شدند و تا پایان عمر با هم ماندند، ولی نه، آن‌ها معجزه‌شان را خراب کردند. توهم و توقع غراب‌البین‌شان شد. از هم جدا نشدند، گریختند. جاروبرقی قصه رفت تا برای شعر زندگی‌اش ولوله‌ای تازه بجوید و فیلسوف کودن که در همه بنیان‌های اندیشه‌اش زلزله‌ای رخ داده بود، رفت دکتر تا تراپی شود بلکه بتواند فرق روز و شب را دوباره درک کند و تیر برق سر کوچه را با بادمجان اشتباه نگیرد. هر دو هنوز هستند، آری، ولی چون هاروت و ماروت آویخته در ظلمات چاه بابل... ولی  همانگونه که روزی بودند: «یکی» هستند و «یکی» نیستند.


درباره شاهنامه فردوسی، ویراسته استاد فریدون جنیدی

این مقاله را چندسال پیش از این نوشته و در انتشارش تعلل کرده ام و امروز برای استحضار عزیزان در این یادداشت قرار می دهم.


چنین بود و این بودنی کار بود

سخنی درباره شاهنامه ویراسته فریدون جنیدی و نقدهای آن

محسن باغبان

بنده تا امروز از در افتادن به آتشی که میان استادان شاهنامه‌پژوهم بر پا شده پرهیز کرده‌ام. از یک سو، وامدار مهربانیهای استاد جنیدی و یاران بنیاد نیشابورم و از سوی دیگر مرهون دانش بزرگواران دیگر چون آقایان خالقی مطلق، خطیبی، آیدنلو، و... . نیز نان و نمک خورده نسخه‌پژوهان و مصححان این دیارم با همه قواعد و ضوابط و اصولشان. مثل کودکی شده‌ام که پدر و مادرش با هم دعوا دارند و او از سر مهر نه می‌تواند بدین سو برود نه بدان سو. برای همین، سخنانی که در پی می‌نویسم برای پاسداشت زحمات همه این عزیزان و سرآمد آنان سراینده خود شاهنامه یعنی فردوسی است نه چیز دیگر. 

اجازه بدهید در ابتدا به صورت کلی عرض کنم که من با برخی از توضیحات و معیارهای جناب استاد جنیدی در ویرایش شاهنامه از منظری موافقم و از منظری دیگر ناموافق، ولی این بدان معنا نیست که با آرای مخالفان ایشان هم‌آوایم. زیرا وقتی بحث نقد و بررسی یک اثر در میان باشد مناط موافقتها و مخالفتها طبعا مختلف می‌شود و «هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد».

درباره برخی نقدها که بر شاهنامه استاد جنیدی نوشته شده نیز باید بگویم که ابتدا از عناوین بسیاری از آنها و سپس از محتوای آنها یا روش نقدشان ناخشنودم و از آنها نقارت و کدورت را بیشتر از عدل و انصاف برداشت می‌کنم و البته در برخی موارد هم بی‌احتیاطی و عجله را. پاسخهای دوستداران شاهنامه استاد را نیز نمی‌پسندم و دست کم با برخی تعابیر آنها در مخاطب قرار دادن منتقدان گرامی موافق نیستم. به نظرم دلیلی ندارد این طور به جان هم بیفتیم و دست به دامن ادبیات ناشایست و تعابیر نادرخور شویم تا حرفمان را به کرسی یا خصممان را بر جای بنشانیم. کدامین نفاق تا به حال راه به وفاق برده؟ کدام اثر پژوهشی در عالم را می‌شناسیم که از ایراد و اشکال خالی است، پس چه داعیه‌ای وجود دارد اثر فریدون جنیدی از افزونی و کاستی یکسره منزه باشد؟

من در اینجا در پی اصلاح ذات البین نیستم. اگر استادان و دوستانم می‌خواهند در رسانه‌های کاغذی و مجازی از پی هم نقد و جوابیه منتشر کنند که تا کنون چنین کرده‌اند مختارند. ولی دوست دارم توجه طرفین را به چند نکته که گمان می‌کنم کمتر بدانها توجه شده جلب کنم:

1. مسلما همه عزیزان با ترجمه خیام از فیتز جرالد و ترجمه‌های امروزین مولانا به انگلیسی آشنایند. چه اندازه معنا و اندیشه این بزرگان بر اثر ترجمه وارونه و گاه مصادره شده؟ چرا کسی به این موضوع انتقاد نمی‌کند و این را آسیب به ادبیات فارسی و شخصیت خیام و مولانا نمی‌داند؟ تازه اغلب خوشحال و سپاسگزاریم که این مترجمان مولوی و خیام را به جهانیان شناسانده‌اند. واقعا، اگر این کار را فردی از خودمان به نام حسن یا مهدی کرده بود باز همین قدر بی‌تفاوت، خوشحال، و سپاسگزار بودیم؟ به گمان من این‌ها به قول ادوارد سعید همه عوارض پسااستعمار است نه اینکه کار آنان بی‌عیب و نقص است و آسیب به پیکره ادب فارسی و فرهنگ ایرانی وارد نیاورده. 

2. برخی منتقدان ویرایش دکتر جنیدی را نوآیین، خودساخته، دارای استنباط‌های نجومی، فاقد روش علمی، و در یک کلام ثلمه‌ای بر پیکره شاهنامه خطاب کرده‌اند. فرض کنیم چنین باشد. اصلا ویرایش فریدون جنیدی زلزله‌ای سهمگین بوده و پر آسیب. آیا بعد از گذشت چند سال از نشر این اثر نیاز نیست بدانیم این خسارت از چه نوعی و به چه مقدار بوده و آیا دستاورد نیکی نیز داشته است یا خیر؟ (حتما در این نکته مشترکیم که شر محض در عالم وجود ندارد)

تا آنجا که این بنده می‌داند و جناب دکتر خطیبی هم به آن اشاره کرده‌اند، کاری که فریدون جنیدی در شاهنامه کرده تدوین شاهنامه‌ای آرمانی به قلم فردوسی‌ای آرمانی است. اگر به کار بنگریم ایشان به قول منتقدان حدود هفده هزار بیت را اصیل دانسته و الباقی را الحاقی شمرده است. اگر از این ابیات الحاقی نیز سه هزار بیت را قطعا الحاقی بدانیم، حاصل زحمت ایشان تنقیح بیست هزار بیت از مجموع حدود پنجاه هزار بیت شاهنامه است که در دو سوی طیف «قطعا اصیل» و «قطعا الحاقی» قرار دارند. اگر ایشان در طی این سی سال توانسته باشد همین کار را نیز انجام دهد به نظر کار بزرگی انجام داده که پیش از ایشان کسی بدان دست نزده است. می‌ماند سی هزار بیتی که ایشان الحاقی دانسته و از نظر ما محل مناقشه و اشکال است. به گمانم اگر به جای دعوا آن مقدار معلوم را بپذیریم و تلاش کنیم اصالت یا الحاقی بودن ابیات مجهول را با سند و مدرک ثابت کنیم کار ناتمام فریدون جنیدی را تمام کرده‌ایم و به آرزوی داشتن متنی منقح از شاهنامه نزدیک‌تر شده‌ایم. اگر مصححان شاهنامه در طول زمان ابیاتی را که در اصالت و عدم اصالتشان شک داشتند علامت می‌گذاشتند، امروزه کار را بر ما بسی آسان کرده بودند، زیرا می‌توانستیم ابیات مشترک و مورد وفاق را با تکیه بر نظر جمهور مجتهدین شاهنامه و شهرت فتوایی ایشان اصیل یا الحاقی بینگاریم و شک خود را در این باره به ظن، ظن خود را به یقین، یا یقین خود را به شک و ظن بدل کنیم. فریدون جنیدی هیچ کاری برای شاهنامه نکرده باشد، نظر خود را درباره ابیات الحاقی شاهنامه با ذکر دلیل نوشته است، ولو این دلایل به نظر ما دارای اعتباری اندک یا بسیار ذوقی و استحسانی باشند. در باب صحت ابیات اصیل ایشان نیز گمان نمی‌کنم کسی شک و تردید داشته باشد و دست کم فریدون جنیدی در این کار چنان وسواسی داشته که از سهوها و خطاهای احتمالی خود فردوسی هم نگذشته است. از این منظر، ایشان به راستی ویراستار شاهنامه است نه مصحح آن.

3. استادان گرامی و خوانندگان محترم شاید به ارزش این بیست هزار بیت از نظر سبک شناسی و نقد ادبی به قدر کافی توجه نکرده باشند. زیرا اولا می‌توان این ابیات را میزان و معیار سنجش ابیات مشکوک قرار داد و به تعبیر علوم قرآنی متشابهات شاهنامه را به محکمات آن عرضه کرد و در ثانی، با استناد به همین ابیات قطعی می‌توان فرهنگ بسامدی شاهنامه را تدوین کرد و بسی پژوهش‌های علمی مبتنی بر آمار در شاهنامه انجام داد و تکلیف برخی بیتهای مشکوک را نیز روشن کرد. 

4. برخی نقدهای استادان گرامی به شیوه تصحیح شاهنامه استاد جنیدی باز می‌گردد. در اینکه این بنده با این اشکال موافقم یا خیر در بخشهای بعدی سخن خواهم گفت، اما در اینجا می‌خواهم این موضوع را طرح کنم که فرض کنیم شاهنامه جز یک نسخه هیچ نسخه بدلی نداشته و ندارد یا همه نسخه‌های آن پر از اغلاط عجیب و غریب است. در این صورت، برای تصحیح شاهنامه چه معیارهایی را بر می‌گزیدیم و چه تعداد از 27 سنجه فریدون جنیدی را در فهرست سنجه‌هایمان قرار می‌دادیم؟ به گمان این بنده، چنانچه ایشان سنجه‌های خود را در دسته‌های معینی قرار می‌داد و ارزش هر یک را به نسبت دیگری معین می‌ساخت، از نظر روش پژوهش و تصحیح این اندازه مورد ستم قرار نمی‌گرفت. مطالعه شاهنامه ایشان روشن می‌سازد که ایشان از روش‌های مختلف نقد و نظریه‌های ادبی برای سنجش ابیات شاهنامه سود برده است، گرچه از آنها نام نمی‌برد. مثلا، ایشان در سنجش ابیات شاهنامه بر اساس شخصیت فردوسی پیرو نظریه رمانتیک و نقد روانشناختی است و در شناخت و بررسی بسیاری از شخصیت‌های شاهنامه نیز همین روش را دارد. نقدهای جامعه‌شناسی ایشان در حوزه آداب و فرهنگ ایرانی، قوانین سپهداری و لشکرکشی، پرورش اسب و دام و طیور، خوراک و پوشاک، آیین می‌نوشی و... هویداست. در عین حال، توجه به ساختار متن و ترتیب منطقی گفتار، ایشان را به حوزه شکل‌گرایی و ساختگرایی کشانده و در نهایت داوری‌شان در باب واژ‌ه‌ها و ریشه آن‌ها و دلالتشان، حضورشان در بافت جمله و کاربردشان، او را وارد حوزه نقد رمزگان از منظر تاریخی کرده است. اما بی‌شک مهم‌ترین سنجه‌ای که ایشان از آن سود برده سنجه خرد یا عقل‌گرایی است. فریدون جنیدی در ویرایش شاهنامه حکم مجتهدی را دارد که با تکیه بر ضوابط دانش‌هایی چون علوم قرآن و حدیث به بررسی صحت و سقم یک روایت می‌پردازد و در این کار یک اصولی تمام عیار است تا یک اخباری محض. متاسفانه نه خود استاد و نه یاران بنیاد و نه دوستداران شاهنامه ایشان تلاشی برای معرفی این شیوه پژوهش نکرده و منتقدانشان نیز به سبب توجه بیش از حد به جزئیات این موضوع را نادیده گرفته‌اند و به قول سعدی در وی همان عیب دیده‌اند که هست. من سالهاست علاقه دارم دستاوردهای علم اصول فقه را در اصول دستور زبان، اصول بلاغت، و اصول تصحیح متون در مقاله‌ای یا کتابی بنویسم، ولی فرصت نمی‌یابم. امیدوارم عزیزان با مطالعه همین چند سطر کوتاه راهی نو در این عرصه بگشایند و حق سخن را در این باب ادا کنند. متاسفم که برخی دانشوران، بی‌تامل در این موضوعات، شاهنامه ویراسته جنیدی را فاقد روش علمی خوانده‌اند. این را هم عرض کنم که منظورم از بیان این سخنان صحه گذاردن بر کلیات روش پژوهش است نه بر جزئیات و نتایج آن و امیدوارم این دو موضوع با هم خلط نشوند. 

5. در تصحیح شاهنامه این همه تاکید بر استفاده از نسخ از چه روست؟ آیا تصحیح شاهنامه فقط و فقط باید از طریق نسخه بدلها باشد و هیچ راه دیگری برای آن وجود ندارد؟ مثلا، اگر فرهنگ بسامدی شاهنامه را داشتیم، نمی‌توانستیم با تکیه بر آمار و ارقام، در استفاده از نسخه بدلها علمی‌تر عمل کنیم و در این صورت، آیا این آمار بر ضبط نسخه‌ها حکومت نداشت؟ کمتر کسی هست که از شیوه‌های معروف تصحیح نسخ یعنی شیوه اقدم و اصح، شیوه التقاطی، و شیوه قیاسی چیزی نداند. این شیوه‌ها وحی منزل‌اند یا بر اساس برخی امور جزئیه عقلیه حجیت یافته‌اند؟ فرض کنید ما به نسخه‌ای از شاهنامه به خط فرزند فردوسی دسترسی داریم که پر از غلط و افتادگی و جابجایی است. آیا این نسخه باز ارزش اقدم نسخ مفروض ما را دارد و آیا بر نسخه‌ای از قرن نهم هجری که سالم و بی‌غلط است برتری دارد؟ باری، استفاده از ضبط‌های مختلف نسخه‌های خطی و انتخاب صحیح‌ترین آن‌ها یک قاعده همیشگی و بی‌در و پیکر نیست و محفوف به شرایط خاصی است که در صورت احراز آنها ارجاع به نسخه‌ها اعتبار دارد و الا فلا. و این نکته‌ای است که از هیچ مصحح کارآزموده خردمندی پوشیده نیست و جزو اصول اولیه تصحیح است.

6. دست کم یک قاعده منطقی و اصولی مشهور وجود دارد که به ما در باب اعتماد بر نسخه‌ها یاری می‌رساند و آن اینکه «اذا دخل الاحتمال بطل الاستدلال». مثلا اگر ما نسخه‌ای از شاهنامه در اختیار داشته باشیم که یکی از بدخواهان فردوسی یا دوستداران دوآتشه‌اش آن را کتابت کرده باشند چه اندازه می‌توانیم به ضبطش اعتنا کنیم و کدام بخش‌های آن برای ما قابل استفاده‌اند؟ تکیه بیش از حد استادان دانش‌پژوه بر نسخه‌های شاهنامه و متهم کردن فریدون جنیدی به استفاده نکردن از نسخ که نگاه به صفحات نخست پیشگفتار ایشان خلاف آن را ثابت می‌کند، کم‌کم دارد به نوعی اخباری‌گری در کار تصحیح شاهنامه می‌انجامد و این روش درستی نیست. البته، این بنده در متون ادبی، اصولی بودن صرف را به سبب ماهیت سیال و متلون این متون و زبان خاصشان نمی‌پسندد و گمان می‌کند که در متون ادبی بهتر آن است که بسته به نوع متن تا حدی اصولی و تا جدی اخباری باشیم و الا یا از این سر بام خواهیم افتاد یا از آن سر بام. خلاصه کنم: وقتی احتمال وجود خطا و تحریف در نسخه‌ها – ولو اقدم آنها که باز با تاریخ پیدایش شاهنامه فاصله بسیار دارد- از حد معقول بالاتر می‌رود یا مصححی به این نتیجه می‌رسد که نمی‌تواند به ضبط هیچ یک از آنها اعتماد تام کند، سخن کردن از نسخه بدل و اقدم نسخ که در امر تصحیح موضوعاتی بسیار مقبول و مالوف است اعتبار اولیه و جایگاه نخست خود را از دست می‌دهد و به گمان من، فریدون جنیدی با تکیه بر وقوع تحریف و تصحیف در شاهنامه به دست پچین‌پردازان که برخی شواهد تاریخی نیز آن را تایید می‌کند (البته از نظر من این شواهد صرفا مویدند نه مُثبِت و برای اثبات باید دلایل متقن‌تری داشته باشیم)، چنین نگاهی به ارزش نسخه‌ها دارد. از این رو، او در ویرایش خود سنجه‌هایی را برگزیده که او را در تصحیح قیاسی یاری می‌کنند و بدین سبب است که تنها ضبط نسخه‌ای را می‌پذیرد که این سنجه‌ها به یاری خرد آن را توصیه می‌کنند یا می‌پذیرند؛ یعنی درست بر خلاف عادت و آهنگ مالوف در تصحیح متون دیگر که احتمال تحریف و تصحیف عامدانه در آنها کمتر یا در حد صفر است. به همین سبب، نظر عزیزانی را که گمان می‌کنند فریدون جنیدی از سر ذوق و بی دلیل منطقی و بر خلاف ضبط نسخ، ابیات بسیاری را کج نوشته و الحاقی دانسته یا به آرایش و ویرایش سخن فردوسی دست زده و روش تصحیحش التقاطی است بر صواب نمی‌بینم و این اشکال را حاصل بی‌توجهی ایشان به پیش‌فرض‌های مصحح گرامی می‌دانم.

7. فریدون جنیدی در انجام این کار سه اصل اساسی و سه پیش‌فرض بدیهی دارد که آن قدر در اندیشه او بدیهی‌اند که درباره‌شان آن اندازه بحث نمی‌کند که منتقدان و مرددان را مجاب کند (در حالی که شایسته بود دست کم مقالات متعدد در این باره می‌نوشتند و در پیشگفتار نیز آن‌ها را به صراحت طرح می‌نمودند): نخست اینکه فردوسی از بعد انسانی ایرانی‌زاده‌ای شریف و آزاده و نژاده و از بعد ادبی خداوند سخن است و در اثر او نباید و نشاید الفاظ خام، نامتناسب، دور از عقل و جوانمردی، اشکالات وزنی و قافیه‌ای و... وجود داشته باشد. دو دیگر اینکه شاهنامه کارنامه خرد و فرهنگ ایرانی و دریچه‌ای به سوی تاریخ نیاکان ماست و در پس هر قصه و داستان آن رمزی نهفته است شگفت که باید آن را گشود. و سه دیگر اینکه عده‌ای در طول تاریخ به قصدها و نیتهای مختلف خواسته‌اند چهره فردوسی را مشوه و شاهنامه او را تباه سازند یا به عکس بر رونق و آب و تاب آن بیفزایند. ما می‌توانیم در هر سه اصل بنیادین او خدشه کنیم و آن‌ها را نپذیریم، اما نمی‌توانیم بگوییم "او حق ندارد چنین پیش‌فرض‌هایی برای خود داشته باشد و کار او که مبتنی بر چنین اصولی است سبب نابودی شاهنامه شده است یا می‌شود"، زیرا به عکس، او با تکیه بر چنین اندیشه‌ای، چنانکه عرض کردم به فردوسی هم رحم نمی‌کند و تنها بیتی را از او می‌پذیرد که در خور جایگاه و شانش باشد و به قول آقای خطیبی، "در این کار مو را از ماست می‌کشد". از چنین وسواسی است که عرض می‌کنم او توانسته دست کم تکلیف 20000 بیت از شاهنامه را روشن کند و این سعی و تلاشی است مشکور که اگر یک خاورشناس انجامش داده بود ما هم مرهون زحمتش بودیم و هم مدیون سخاوتش.

پرسشم از مخاطبان دانشورم این است که اگر فریدون جنیدی شاهنامه را به جای آنکه متنی افسانه‌ای بداند متنی تاریخی بشمارد که تاریخ ناگفته نیاکان را با خود دارد و فردوسی را فردی با ویژگی‌های پیش‌گفته بشناسد و بشناساند، چه آسیبی به شاهنامه و شاهنامه‌پژوهی وارد می‌شود؟ به شخصه، امیدوارم آنچه استاد جنیدی می‌گوید و می‌اندیشد بر حق باشد، زیرا ترجیح می‌دهم فردوسی را مردی چنان و شاهنامه را رمزی از واقعیات عینی و باستانی ببینم تا مشتی افسانه و خیال که «شاید» واقعیتی هم در ورای آن باشد. البته، ما می‌توانیم در این موضوع هم اشکال کنیم و آن را نپذیریم، ولی نمی‌توانیم برخی رهیافتهای جنیدی از این نگره را دور بریزیم. اگر هیچ یک از رهیافتهای این استاد سالخورده را نیز نپذیریم نهایت آن است که سخنان او را مشتی خیال و افسانه و قصه و اسطوره‌بافی تلقی می‌کنیم. در این صورت، آیا او همان کاری را نکرده که فردوسی 1000 سال پیش از او در شاهنامه‌اش انجام داده است؟ از ساختن افسانه، تا به امروز چه ضرری متوجه ادبیات شده است که جنیدی را به سبب آن تقبیح می‌کنیم؟ در همین دوران معاصر، کسی که تیغ از رو بر فردوسی کشید و درباره فردوسی و شاهنامه و ضحاک و فریدون سخنان نامتعارف گفت چه ضرری به شاهنامه زد؟ آن بداندیشی و خفت و خواری و توهین که روانشاد احمد شاملو در بخشی از عمرش برای فردوسی خواست و به بار آورد بدتر بود یا این نیک‌اندیشی جنیدی؟ گیریم در نظر ما، یکی مصداق افراط و دیگری از مصادیق تفریط باشد.

8. تکیه فریدون جنیدی بر تاریخی بودن شاهنامه و مبتنی بودنش بر نامه‌های باستانی و خدای‌نامه‌ها و نقل چهار موید پارسی، او را به دنیای باستان و زبانهای باستانی رهنمون می‌شود. این تقصیر استاد جنیدی نیست که فردوسی از مخاطبانش خواسته هر جا واقعه‌ای را با خرد همگون نمی‌یابند «بر ره رمز معنی برند» و در ذکر وقایع کمتر خود پا به میان می‌گذارد و از خود سخن می‌گوید و در نقل داستان‌ها دائم از پیر کهن و نامه باستان و... سخن می‌گوید و خویش را ناقل سخن دیگران می‌شناساند. خویشکاری استاد به کاویدن قرون و اعصار پیشین «نه کاری است خُرد». اینکه عده‌ای از منتقدین او را در زبانهای پهلوی و اوستایی به سبب نداشتن ترجمه‌ای از این متون فاقد صلاحیت در اظهار نظر می‌دانند بی‌انصافی است و کتاب نامه پهلوانی و فرهنگ هزوارش‌های پهلوی ایشان و درس‌های زبان پهلوی که سه دهه است به رایگان به فرزندان ایران می‌آموزد و این بنده نیز آنها را هم حضورا و هم از راه فیلم‌های ویدئویی درک کرده است برای داشتن چنین صلاحیتی کافی است. خوشبختانه، این بنده هم مجضر استاد جنیدی را در زبانهای باستانی درک کرده و هم محضر برخی استادان بنام زبانهای باستانی دانشگاه‌ها را و از آموزشهای همه آنان بهره جسته است و خود را صالح در انصاف دادن در این باره می‌داند. آری، شاید برخی ریشه‌شناسی‌های استاد جنیدی استحسانی و ذوقی به نظر آیند یا اصلا چنین باشند، اما این بدان معنا نیست که دانش اتیمولوژی ایشان همه بر استحسان و ذوق استوار است و ایشان حق اظهار نظر در این باره ندارند و گفتارشان بر صواب نیست. فریدون جنیدی شاید نخست شاهنامه‌پژوهی باشد که بدین وسعت از زبانهای باستانی برای فهم و ویرایش شاهنامه سود برده است و این را باید قدر دانست و پاس داشت و در رفع اشکالاتش کوشید نه آنکه... .

9. به نظر این بنده، خوب بود استاد جنیدی در طی سالهایی که برای تصحیح شاهنامه زحمت می‌کشیدند، در تبیین و توضیح برخی اصول و روش‌های خویش و رهیافت‌هایشان مقاله‌های مفیدی می‌نوشتند تا در جریان انتقادات و پیشنهادات اهل فن قرار گیرند و دیگران بتوانند نظرات خود را به ایشان منتقل کنند. همچنین، خوب بود توجه به ضبط نسخ و داوری خرد را از باب احتیاط علمی، عملاً بر 26 سنجه‌ دیگری که در مقدمه خویش ذکر کرده‌اند مقدم می‌ساختند و سنجه‌های دیگر را به عنوان موید و جبران کننده ضعف سند به کار می‌گرفتند تا اثری بی‌بدیل و مقبول خواص در این باره می‌آفریدند و نیز ابیات الحاقی را به دو دسته قطعی و ظنی تقسیم می‌کردند تا کار درخورشان بیشتر به دید می‌آمد. حتما خود استاد هم باور دارند که دلایل الحاقی بودن برخی از این ابیات قوی‌تر از دلایل گروه دیگر است. همین تذکرهای و توجهات ساده است که بر ارزش علمی یک اثر می‌افزاید و رنج مصحح آن را بیشتر می‌نمایاند و ادامه مسیر تحقیق را برای آیندگان ممکن می‌سازد.

من هرگز ندانستم که چرا استاد جنیدی تعبیر «تو گویی» را درست و «تو گفتی» را نادرست می‌دانند و توضیح ایشان را هم در این باره تا کنون نپذیرفته‌ام. در نظرم، اثبات الحاقی بودن یک بیت کار بس مشکلی است و نیاز به مقدمات و گزاره‌های قطعی دارد و نمی‌توان با استناد به یک تعبیر یا یک واژه این کار را انجام داد و چنین می‌پندارم که استاد جنیدی در این کار گاه روشی سهله و سمحه دارند و به حرمت فردوسی جانب احتیاط را رها می‌کنند، اما این بدان معنا نیست که شاهنامه جنیدی سر به سر چنین است و هیچ یک از توضیحات ایشان قانع کننده و مقبول نیست و از بی‌انصافی می‌دانم که درباره این اثر بی‌احتیاط و دشمنانه سخن بگوییم.

10. ایراد برخی منتقدان به شیوه ضبط کلمات در شاهنامه استاد جنیدی است. این بنده نیز با نگارش نعره و رعد و زعفران و عروس با الف و به طور کلی با تغییر املای واژگان (مثل تغییر اصلا به اصلن در آثار برخی نویسندگان دیگر که رواج هم دارد) موافق نیستم. از نظر من، اگر اثبات کردیم که «عروس» واژه‌ای فارسی است، گرچه آن را به خط سیرلیک یا فینگلیش یا هیروگلیف هم بنویسیم فارسی می‌ماند و نیازی به تغییر صورت مالوف و مشهور املای کلمه نیست و این کار دردی را از شاهنامه یا زبان فارسی درمان نمی‌کند. مهم آن فهم و شناخت از واژگان فارسی است که باید پدید آید و این کار را با یک پاورقی ساده یا با تهیه نمایه‌ای از این کلمات در انتهای کتاب می‌شد انجام داد و نیازی به تغییر املا نبود تا بهانه به دست منتقدان زودرنج بدهد و موضوع شاهنامه‌پژوهی به بحث تغییر املا که بسان کلافی سر در گم است پیوند بخورد.

11. نکته بسیار مهمی که لازم است درباره آن بنویسم و در نقدها نیز بدان اشارات فراوان شده، «بررسی موضوعی» است و آن بیشتر در مناقشه در باب معنای برنا روی داده است. استاد جنیدی معتقد است که برنا به معنی کودک است و دیگران آن را با استناد به آثار شعرای دیگر به معنی جوان می‌دادند. واقع امر این است که بررسی موضوعی دارای مراتبی است و این مراتب در یک سطح از ارزش نیستند. در بررسی موضوعی ابتدا آثار خود نویسنده ملاک عمل است و آثار دیگران -ولو برادر نویسنده- در این باره حجیتی ندارد. فرض کنید من نویسنده‌ای هستم که کلمه «کودک» را به عمد مطابق معنای جهانی آن بر فرد زیر 18 سال اطلاق می‌کنم، آیا صحیح است با تکیه بر آثار همعصران من که از کودک انسانی بین 3 تا 7 سال را به طور عرفی اراده می‌کنند چنین حکم کرد که من نیز همین معنی را در نظر داشته‌ام؟ استاد جنیدی فردوسی را در نقل، انسانی دقیق می‌داند و معتقد است چون او از نامه‌های باستانی در آفرینش شاهنامه سود برده در استفاده از واژه‌ها دقت بسیار داشته است. در نظر او، هر واژه شاهنامه یک «نشانه» است و از این رو، شاهنامه را نباید با متون همعصر آن سنجید و حکم آن متون را بر آن بار کرد. می‌دانم این فرضیه برای بدل شدن به یک نظریه نیازمند استدلال و اثبات است «و الاثبات علی المدعی»، ولی صورت حال چنین است که عرض کردم. مویداتی هم که ایشان از خود شاهنامه در درستی اطلاق معنای برنا بر کودک می‌آورند قابل تامل است و می‌توان دست کم چند مقاله درباره‌اش نوشت نه آنکه چشم بسته بر آن حمله برد.

12. این بنده تقریبا یک دوره کامل در شاهنامه‌خوانی استاد جنیدی شرکت کرده و تقریبا یکبار هم همه فیلم‌های آن را دیده و یادداشت برداشته‌ام و یکبار هم همه اثر ایشان را به اضافه اغلب مقالات و کتابهای دیگرشان خوانده‌ام. همه نقدها و پاسخ‌های آن را نیز خوانده و آرشیو کرده‌ام. ارادت ویژه‌ای هم به همه شاهنامه‌پژوهان از ایرانی و غیر ایرانی دارم و کمتر کتاب یا مقاله‌ای است که در این باب ندیده یا نخوانده یا درباره‌اش نشنیده باشم. با این وصف، عرض می‌کنم که شاهنامه استاد جنیدی با همه روش‌های بعضا نامتعارف و آرمانی آن (به زعم ما) و نقص و کاستی‌های طبیعی‌اش - به ویژه در برخی مصادیق و جزئیات- یکی از آثار مفیدی است که در این باره پدید آمده و هرگز از جنس شاهنامه‌های مغلوط چاپ سنگی و درخور کارگاه‌های پوشال‌سازی و... نیست. راهی است نو در شاهنامه‌پژوهی که با کمی تعدیل و دسته‌بندی سنجه‌ها و برآورد ارزش آنها و تنقیح مبانی و اصول کلی حاکم بر آن، به یکی از پر فایده‌ترین راه‌ها برای شناخت شاهنامه و استفاده از آن بدل می‌شود. راهی که نباید از آن روی گرداند و مخاطبان ناآشنا با آن را از نزدیک شدن بدان ترساند و پرهیز داد.

13. گرچه بسی دیر است، اما از همه دوستان بنیاد نیشابور خواهش می‌کنم کمی خویشتن‌دار باشند و کار استاد را با تعدیل در روش‌ها و بینش‌ها پی بگیرند و به انجام رسانند. خوب است به این سخن سپهری در حق خودش اعتماد کنیم که اگر در فریدون جنیدی هنری باشد آن هنر زنده خواهد ماند و گرنه همان بهتر که از این دلسوز فرهنگ ایران زمین میوه تلخی بر جای نماند. از همه سروران دانش‌پژوه خویش و استادان ادبیات دانشگاه نیز تمنا دارم به دیده انصاف بر حاصل زحمت سی‌ساله یکی از دوستداران راستین فردوسی بنگرند و تلاش او را بی‌ارج نکنند و در جایگاه مردان علم برچسب فاقد علمیت بر اثر او نچسبانند و دانشجویان را تشویق به ملاحظه این اثر در کنار سایر آثار نمایند.

14. گمنام بودن این نگارنده را نیز بر او ببخشایید. عرض کردم کودکی هستم در میان دعوای پدر و مادر که نه به این سو گراییدن تواند و نه به آن سو. اگر در سخنان این فرزند بهره‌ای از صواب دیدید اندیشه خود شما را بازگفته است و اگر آن را بر راه حقیقت و انصاف نیافتید «فاذا مروا باللغو مرو کراما».


غزلی از سیف فرغانی

ایا رونده که عمر تو در تمنا رفت

تو هیچ جای نرفتی و پایت از جا رفت

ز رهروان که رفاقت ز خلق ببریدند

رفیق جوی که نتوان به راه تنها رفت

اگر چه نبود بینا ز ره برون نرود

کسی که در عقب رهروان بینا رفت

بیا بگو که چه دامن گرفت مریم را

که بر فلک نتوانست با مسیحا رفت

که از زمان ولادت به جان تعلق داشت

دلش به عیسی و عیسی ز جمله یکتا رفت

مثال آمدن و رفتن ای حکیم ترا

به دل نیامد یا از دلت همانا رفت

ز بحر موج برون آمد و به کوه رسید

ز کوه سیل فرود آمد و به دریا رفت

چو هست قیمت هرکس به قدر استعداد

گدا به خواستن و لشکری به یغما رفت

خطاب انی اناالله شنود گوش کلیم

وگرچه در پی آتش به طور سینا رفت

صفای وقت کسی یابد و ترقی حال

که از کدورت هستی خود مصفا رفت

ز سوز عشق رود رنگ هستی از دل مرد

چو چرک شرک عمر کآن به آب طاها رفت

عجب مدار که مجنون به خویشتن آید

در آن مقام که ناگاه ذکر لیلی رفت

به سمع جانش بشارات رهروان نرسید

کسی که ره به اشارات پور سینا رفت

سری که هست زبردست جمله اعضا

به زیر پای بنه تا توان به بالا رفت

درین مصاف خطرناک آن ظفر یابد

که نفس خیره سرش همچو کشته در پا رفت

پریر گفتمت امروز را غنیمت دار

و گرنه در پی دی کی توان چو فردا رفت

به سوی هرچه ببینی، عزیز من، دل تو

چنان رود که به یوسف دل زلیخا رفت

عقاب صید که تیهو به پنجه بربودی

چو عندلیب به گل چون مگس به حلوا رفت

دلی که چون دهن غنچه باهم آمده بود

بدو رسید صبا همچو گل زهم وا رفت

بسا گدا که باصحاب کهف پیوندد

که گرد شهر چو سگ بهر نان به درها رفت

به بام قصر معانی برآیی ای درویش

اگر توانی بر نردبان اسما رفت

قدم ز سر کن و بر نردبان قرآن رو

رواست بر سر این پایه با چنین پا رفت

که جز به بدرقه رهنمای نصرالله

که عمرها نتوانیم تا «اذاجا» رفت

برای دل مکن اندیشه سیف فرغانی

ز غم برست و بیاسود دل که از ما رفت


غرغرهای یک بچه کرگدن مدنی بالطبع/ یادداشت دوازدهم

سایه‌ها می‌دانند که چه تابستانی است

استادم روزی می‌فرمود یکی از بزرگان عارفی واصل را چندماه پس از مرگش در خواب دید و از او حالش را پرسید. با ناراحتی پاسخ داد: پدرم را درآوردند مومن، تازه چندروزی است خلاص شده‌ام! با تعجب پرسید: یعنی حتی تو هم گرفتار شدی؟ چرا آخر؟ گفت: همه اعمالم را قبول کردند، جز اینکه روزی آمده بودم لب حوض مدرسه فیضیه وضو بگیرم که ناگاه باران گرفت. من هم گفتم: عجب باران به‌موقعی! مدتی گرفتار این موضوع بودم که کدام کار ما بی‌موقع بود که این یکی را به موقع تشخیص دادی؟

حکایت دیگری که آن روز ایشان برایم نقل کرد این بود که روزی مردی نزد ابوسعید ابوالخیر رفت و پرسید: چه کنم که چشمه‌های حکمت از قلبم بجوشد؟ گفت: چهل روز بندگی کن و در کار خدا فضولی نکن! گفت: همین؟ فرمود: همین!

آن مرد رفت و در اتاقکی که در باغش داشت ماند و در انزوا و خلوت، به دور از خلق به بندگی حق مشغول شد. روز سی‌ونهم وقتی برای نماز شب برخاست، رفت لب حوض و یخ روی آب را شکست و وضو ساخت و از شدت سرما بر خود لرزید و گفت: الحمدلله! چه هوای سردی!

روز چهلم و چهل‌ویکم آمد و رفت تا روز چهل‌وهفتم رسید و اثری از آثار حکمت در حضرت پدید نیامد. خروشان و غضبان نزد ابوسعید رفت و گریبانش بگرفت و چوبدستی‌اش را از پر شال کمر درآورد که مردک مرا مسخره کرده‌ای؟ بوسعید فرمود: نو را چه شده اخوی جان؟ گفت: و اکنون من چهل و هفت روز است به گفته تو برای تحصیل حکمت در گوشه اتاقی محبوسم و به بندگی مشغول و not only حکمت نیافته‌ام، but also احساس خریت عجیبی در خود می‌کنم که مپرس و این همه از دستور ناصواب توست. بوسعید نگاهی به او کرد و فرمود: روز سی‌ونهم را به یاد داری که آب یخ بسته بود و هوا سرد بود و تو وضو می‌ساختی؟ گفت: آری! فرمود: آیا نگفتی چه هوای سردی؟ گفت: چرا. به راستی که آن روز سرد بود. فرمود: مردک! تو را نگفتم در کار خدا فضولی نکن؟

من نمی‌دانم این دو حکایت چه اندازه مجعول است، ولی استاد بزرگوارم که خدا او را رحمت کناد منظورش از بیان این دو حکایت این بود که بفهماند در کار خدا فضولی نباید کرد. من از آن تاریخ بسیار کوشیده‌ام فضول نباشم و زیاده چون و چرا نکنم، ولی مگر می‌شود؟ مدتهاست احساس می‌کنم استاد در تشخیص مشکل خطا کرده‌اند، چون ما بیش از آنکه فضول باشیم منتقدیم. برای همین است که بعضی وقتها که عنان اختیار از دست می‌دهم به قول شاعر شهید جناب میرزاده متوسل می‌شوم و اندک غرغری می‌کنم که:

خلقت من در جهان یک وصله ناجور بود

من که خود راضی به این خلقت نبودم، زور بود

خلق از من در عذاب و من خود از اخلاق خویش

از عذاب خلق و من، یا رب، چه‌ات منظور بود؟

حاصلی ای دهر از من غیر شر و شور نیست

مقصدت از خلقت من سیر شر و شور بود؟

ذات من معلوم بودت نیست مرغوب، از چه‌ام

آفریدستی؟ زبانم لال! چشمت کور بود؟

ای طبیعت گر نبودم من جهانت نقص داشت؟

ای فلک گر من نمی‌زادی اجاقت کور بود؟...

آنکه نتواند به نیکی پاس هر مخلوق داد

از چه کرد این آفرینش را، مگر مجبور بود؟

به نظرم انتقادها و فضولی‌هایی از این دست همه حاصل جهل است. تجربه کرده‌ام که اگر انسان به موضوعی عالم باشد به این ناشایستی‌ها تن نمی‌دهد. برای نمونه، من پس از کلی مجاهدت، بالاخره فهم کردم که تابستان گرم است و زمستان سرد (خود کلمات هم همین دلالت را دارند، چون تاب به معنی گرمی و زم به معنی سردی است). وقتی موضوعی به این سادگی را درک نکنیم تابستان را به کمک کولرهای گازی و آبی و زمستان را به یاری بخاری بدل می‌کنیم به بهار. انگار خالق هستی نمی‌دانسته بهتر است همه فصل‌ها بهار باشد. این انتقادی عملی است دیگر.

هر روز در روزنامه یا سایت‌های خبری درباره بی‌سابقه بودن یا نبودن گرمای روزهای این تابستان می‌نویسند. من نمی‌خواهم در این باره فضولی کنم و خودم را از چشم خدا بیندازم، ولی به شدت معتقدم که در موضوع ما نحن فیه، فقط «سایه‌ها می‌دانند که چه تابستانی است»!


غرغرهای یک بچه کرگدن مدنی بالطبع/ یادداشت یازدهم

آیا تو کجا و ما کجاییم؟

مسجد پر بود و مومنان مشغول دعا بودند. یک نفر می‌خواند و بقیه زمزمه می‌کردند تا وقتی می‌رسیدند به ترجیع «سبحانک یا لا اله الا انت، الغوث الغوث، خلصنا من النار یا رب» که باز نجواها بلند می‌شد و آهنگ دلنشینی فضا را پر می‌کرد.

مطابق معمول گوشه‌ای گیر آورده بودم که هم مناسب در خود فرو رفتن باشد هم مناسب چرت دو نبش. چه می‌شود کرد؟ ما مردم بیشتر اهل قالیم تا حال و اگر دست بر قضا حالی هم بخواهد دست بدهد به فرموده امام سجاد در دعای ابی‌حمزه چرت خانه‌آبادی از راه می‌رسد و آدم را می‌برد در هپروت. برای همین بی‌حالی، سالهاست اگر در مجلسی حاضر شوم یا برای آموختن مطلبی است یا یافتن موضوعی برای اندیشیدن. پیامبر اکرم مجلس علم را روضه‌ای از روضه‌های بهشت خوانده و ساعتی تفکر را برتر از عبادت چندین سال قرار داده‌اند. با خودم همیشه فکر می‌کنم: حال درستی که نداری نفله! چند دقیقه‌ای فکر هم نمی‌توانی بکنی؟ بیخودی هم امیدوارم همان‌گونه که گریستن و خود را به گریه زدن در عزای سالار شهیدان ثواب دارد، اندیشیدن و خود را به اندیشیدن زدن هم ثوابکی داشته باشد.

وسط‌های دعا، فکر را هم ول کردم و رفتم توی کوچه خاطرات. یاد حاج ابراهیم خدابیامرز کردم که بزرگوار بود و مهربان و پیرمردی بود دنیادیده و مو سپید کرده، و یادم به آن روزی افتاد که صدایم کرد و گفت: شب‌های قدر همیشه پدربزرگت برای مردم جوشن می‌خواند، خجالت نمی‌کشی ول می‌گردی و جای آن خدابیامرز را پر نمی‌کنی؟

سخنش فقط مدتی در من اثر کرد، چون بزرگ‌تر که شدم، خواندن دعا را به دیگران واگذاردم و شبهای قدر را صرف این کردم که خود را به اندیشیدن بزنم بلکه چیزی یاد بگیرم. جمله «یا رفیق من لا رفیق له»، نخستین، خاطره‌انگیزترین و پرکاربردترین عبارت این دعا تا امروز برای من بوده است. عاطفه موجود در آن را زیاده دوست دارم، برای همین، در صفحه عنوان‌کوتاه برخی کتاب‌هایم و نیز روی تخته شنایی که در خانه دارم آن را نوشته‌ام و در همه حوادث زندگی آن را مرور می‌کنم. هر وقت هم دلم بگیرد، آن را بر دل گذر می‌دهم؛ تقریبا هر روز.

در مسجد، رفیقی دارم که پیرمردی است باصفا و ساده‌دل که بی‌شباهت به حاج ابراهیم خودمان هم نیست و صدایی دارد مردانه و بسیار بلند و اشتیاقی زایدالوصف به استفاده از همه توانش برای ختم جلیل‌تر صلوات. این خیلی هم خوب است. مشکل این است که اگر حواست نباشد با همان صدای شورانگیزش آدم را زهره‌ترک می‌کند. 

آن شب نمی‌دانم او کی آمده بود و در همان زاویه کنارم نشسته بود و چون دیده بود غرق خیالاتم چیزی هم نگفته بود. وقتی از ترس از جا پریدم و گمان کردم جنگی رخ داده یا زلزله‌ای واقع شده، دیدم او کنارم نشسته و همچنان که اشک می‌ریزد از ته دل فریاد می‌زند: «خلصنا من النار یا رب». 

آوای خلصنا با بسامد زیاد در مغزم طنین می‌انداخت، ولی هرچه فکر می‌کردم معنی عبارت را درک نمی‌کردم. از دعا خود را خلاص کردم و آمدم خانه و لسان‌العرب را باز کردم و دیدم تخلیص را به معنی نجات ثبت کرده. خود نجات به معنی رهایی از مهلکه است؛ مثلا اگر کسی از لبه چاهی آویزان باشد و هرلحظه امکان افتادنش برود و جانش از ترس به لب رسیده باشد و دستی او را بگیرد و از چاه در بیاورد نجات محقق شده است. به آن بخش دعا فکر کردم: مگر ما از دوزخ آویزانیم که از خدا می‌خواهیم نجاتمان بدهد؟ بعد ملتفت واژه نار شدم و دیدم هیزم دوزخ به نص قرآن خودمانیم و آتشش هم حاصل کارهای بدی است که انجام می‌دهیم. نتیجه گرفتم که احتمالا ما از خدا نجات از خودمان و ستمکاری‌ها و نفس دوزخیمان را می‌خواهیم. قدر ما همین قدر است بدبختانه!

داشتم همچنان درباره جنس خواسته‌هامان از خدا فکر می‌کردم که یاد این سخن امیرمومنان افتادم: «الهی کفی بی فخرا ان اکون لک عبدا و کفی بی عزا ان تکون لی ربا. انت کما احب، فاجعلنی کما تحب»؛ الهی... تو همانگونه هستی که من دوست می‌دارم، پس مرا آنگونه قرار ده که خود دوست می‌داری. و با شرمندگی در دل با حضرت گفتم: حق با جناب نظامی است بزرگوار: «آیا تو کجا و ما کجاییم؟»


غرغرهای یک بچه کرگدن مدنی بالطبع/ یادداشت دهم

من اسیرم در کف مهر و وفای خویشتن

ورنه او سنگین‌دل نامهربانی بیش نیست

(رهی)

آن بیرون دارد باران می‌بارد. می‌گویند ابرها بی‌بهانه اشتیاقی نمی‌گریند. باید سبزه‌ای، درختی، چیزی باشد. پرده‌های متراکم اشک در چشمان لبریز من در شوق نوری، لبخندی، مهری، روی هم پشته می‌شوند و بهانه پیدا نمی‌کنند. چه ابر فلک‌زده‌ای باید باشد این توده متراکم که اینجا، بر سر این خاک مرده با بیست میلیون گور متحرکش بهانه جسته است!؟

رفیق سودایی سیال من که از رطوبت هوا خیس خورده پنجره را که باز می‌کنم از درزهای تنگ توری شرّه می‌کند توی اتاق و خودش را ولو می‌کند روی شانه‌های سنگی‌ام. بیست سال بیشتر است که در تنهایی و سکوت در دامن همین رفیق قدیمی زهر روزهای رفته را جرعه‌جرعه بالا می‌آورم. در گنگی لحظه‌ها، چون موج گاه پیدا و گه پنهان می‌شوم. می‌میرم و نمی‌میرم. شعرهایم را در دخمه این شب‌های رنجور زندگی می‌کنم. تنم را مسموم می‌کنم تا در رخوت گیج به یاد آوردن و از یاد بردن، از یاد ببرم که در قاب این شهر ناموزون، چه بی‌حرمت، چه بیقرار زیسته‌ام و در جان کندن لحظه‌های بودنم، چه بی‌همت جهان را هزار بار بدرود گفته‌ام و بزدلانه هرگز از آن دل برنگرفته‌ام.

می‌دانم این سیر ایستادن و له شدن، شکستن و جوانه زدن، بودن و پوسیدن شیوه نابخردانه‌ای بوده است. چه کنم؟ نه رفتن می‌دانستم نه ماندن می‌توانستم.

گاه همه تن دل بودم و گاه پا، ولی نه پایم به فرمان دل بود نه دل یار پا. مانند روزهای زندگی‌ام، حالم یک روز با من بود یک روز بر من. آونگ بودنم در گردش عقربه‌های این گهواره روان میان یک نقطه اوج و دو حضیض تاب می‌خورد: دو خواستن و یک نخواستن. شده بودم الاغ بینوای زنگوله به گردن عصّاری مش‌قربان که با یا بی چشم‌بند، زخم ترکه بر پشت، همیشه خدا در نقطه صفر مدار خود بود. دوره می‌کردم شب را و روز را؛ هنوز را.

همه شعورم را که یک‌روز گرد کردم، ترکه‌ام را خوردم و زنگوله را بلعیدم. مانده بودم خودم را چه کنم!... هنوز هم نمی‌دانم.

از زور بدبختی، زدم خودم را به دیوانگی تا صبح آن روزی که یکی از همین شب‌ها تمام شد و رسماً دیوانه شدم. شهری را که نه دیگر دیار من بود نه شهر یارم پس پشت گذاشتم و دخیل‌بسته یکی از هشت در بهشت شدم از هراس آن جهنمی که دورتادورم بود و کینه‌هایش را زیر پایم چنبره می‌کرد و دهانش را می‌گشود تا ذره‌ذره بمکدم.

رمیده و مسرور به آغوش رویاهایم می‌رفتم. چه خواب‌های یوسفانه‌ای از بر داشتم! بهشتم، پیش از رسیدن دل کبابم به آستانه‌اش پژمرده بود، ولی هنوز مست بودم از آن گریز و ره بر آسمان داشتم.

تازیانه‌پذیر دو عالم که باشی، هر قدر هم که بی‌شعوری پیشه کنی، باز زود می‌فهمی نه گزیر ممکن است نه گریز. زان پس، من ماندم و ابرهای متراکمی که بخیل شدند و باریدن یادشان رفت. بهانه‌ها زیاد بودند؛ مشت زندگی خالی بود، من خالی بودم. جانم بر خیالی روان بود؛ نه آن روزها که دهانم بوی شیر می‌داد و شیوه رندان بلاکش گزیده بودم، نه آن زمان‌ها که کله‌ام بوی قرمه‌سبزی می‌داد و می‌گریختم، حتی امروز که بوی الرحمانم بلند است و بیماری دارد کم‌کم وجودم را می‌جود نیز.

باران آن بیرون بند آمده و قطرات جدامانده‌اش از در و دیوار می‌چکند تا خود را به کاروانیان رفته برسانند. نقطه اوج پرواز همیشه لحظه آغاز سقوط و انتهای سقوط، دریغگاه شکستن است. هیچ مصیبتی دلخراش‌تر از شکستن لطافت قطره بارانی به تپانچه سرد سنگی نیست. در خلوت و سکوت این شب دیجور، هزاران حس لطیف پیش نگاهم شکستند، اما به سرخوشی. آن ضرباهنگ زیبا که از تالیف شکست و سرخوشی برمی‌خاست، قلبم را از «وزن صدای بهشت» سیراب می‌کرد.

راز مگوی این هستی پیچ‌درپیچ همین به «سرخوشی شکستن» است و رقص‌کنان پیش دریای غم رفتن. باران را از همین رو دوست دارم و وقتی می‌بینم با این همه سخاوت باز بر سر این شهر خراب و این همه گور بی‌سکنه می‌بارد بیشتر دوستش می‌دارم. مردم را نیز از این رو که صاحب دل‌هایی «مِنَ الحِجارَه أو أشَدَّ قَسوَه»اند.

باران‌ها به من آموختند به کسانی که مرا بیش از همه خواهند شکست بیشتر مهر بورزم. بهشت -جان برادر- درست از همان «زمان»ـی آغاز می‌شود که دوزخ تمام شده باشد.


غرغرهای یک بچه کرگدن مدنی بالطبع/ یادداشت نهم

زخم‌های من همه از عشق است

فقط کمی هوش لازم است تا آدم بفهمد خوش‌آمدها و بدآمدهایش خیلی هم منطق ندارد. ظاهراً اول از چیزی خوشمان یا بدمان می‌آید و بعد می‌نشینیم فکر می‌کنیم و دلیلی برای احساسمان می‌تراشیم.

دیشب از یکی از دوستان پرسیدم: ما مردم آدم‌های نسبتاً خوبی هستیم. هم اهل دردیم هم دردآشنا. پس چرا از درد خیلی خوشمان نمی‌آید؟ توامان شانه و ابروهایش را بالا انداخت، لب پایینش را جلو داد و گردنش را کمی به راست کج کرد و گفت: این هم سوال است که تو داری مسلمان؟ آخر کدام عاقلی درد را دوست دارد؟

من البته با او موافق نیستم. چون به نظرم، برای دوست داشتن «درد» دلایل خوبی وجود دارد: اول اینکه درد هیچ‌وقت نارفیق نیست و همیشه با آدم می‌ماند، به قول حافظ: «یک همدم باوفا ندیدم جز درد». دوم این که باشخصیت است، چون تنها موجود درجه دوم عالم است که بر همه وجودهای درجه یک برتری ادراکی دارد. به هر حال، روشن است که از نظر فلسفی، درد عرض است نه جوهر و از دیدگاه پزشکی، عرض است نه مرض. سوم این که دورو نیست و سروتهش یک کرباس است؛ یعنی از این طرفش که بروی آن‌ور و دوباره بخواهی برگردی و از هر طرف که بخوانی‌اش، دوباره همان می‌شود که بود: درد.

از سر عادت، ما همیشه درد را بد می‌بینیم، در حالی که برخی دردها را برای منفعتش یا برای فرار از دردهای بزرگ‌تر به جان می‌خریم و برخی را بیخودی دوست داریم و تلاش می‌کنیم دیگران هم آن را دوست داشته باشند. رضایت به تشکیل خانواده با همه دردسرهای عقلایی‌اش از دردهای معروف نوع اول و درد عشق و نوستالژی آن از دردهای نوع دوم است.

خود نوستالژی واژه دردآلوده‌ای است. چون نوستوس (nostos) به معنی بازگشت و آلگوس (algos) به معنی درد است که در مجموع می‌شود «دردِ بازگشت». نتیجه اخلاقی‌اش این است که در همه نوستالژی‌بازی‌های ما پای یک درد در میان است.

متون ادبی ما گواه‌اند که عشق و رفاقت از مواد شدیداً نوستالژی‌زاست. برای رفاقت همین بیت معروف حافظ بس که گفت: «دریغ و درد که تا این زمان ندانستم/ که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق»؛ اما عشق حکایت درازی دارد و درد از سروکول همه‌چیزش بالا می‌رود. از کوچه و منزل معشوق و روز وصل و شب هجران بگیرید تا مو و کفش و لباس و عطر او و حتی غرغرها و نق‌نق‌های حضرت‌والا.

درد عشق از آن چیزهایی است که هم بودنش پدر آدم را در می‌آورد هم نبودنش (این قضیه به‌شدت مجرب است). شهریار خودمان گفته: «پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم» و سعدی گفته: «دردی است درد عشق که هیچش طبیب نیست» و خودزنی فرموده که «اگر هزار گزند آید از تو بر دل ریش/ بد از من است که گویم نکو نمی‌آید». مولانا هم باور داشته «دردی است غیر مردن کآن را دوا نباشد».

اگر بخواهم سیاهه‌ای از نوستالژی عشق در ادب فارسی ارائه کنم، مثنوی هفتاد من کاغذ می‌شود. چنین پیداست که کار و زندگی عاشق و غایت عشق رسیدن به همین درد است که معنی و لذت زندگی در آن نهفته و بقیه چیزها با تفاوت در درجات مسخره‌بازی‌ای بیش نیست. جناب عین‌القضات گفته: «سودای عشق از زیرکی جهان بهتر ارزد و دیوانگی عشق بر همه عقل‌ها افزون آید. هرکه عشق ندارد، مجنون و بیحاصل است... دریغا، همه جهان و جهانیان کاشکی عاشق بودندی تا همه زنده و با درد بودندی».

واقعاً چرا ما مردم عشق را با همه دردهایش دوست داریم؟ به نظرم، این دیالوگ دایان کیتون در فیلم «عشق‌ومرگ» وودی آلن پاسخ طنزآمیز مناسبی است به این پرسش: «ببین ناتاشا! یه کم دیرم شده، خلاصه‌ش اینه که عاشق شدن عذاب کشیدنه. اگه می‌خوای عذاب نکشی، باید مراقب باشی عاشق نشی؛ ولی بعدش از اینکه عاشق نیستی، عذاب می‌کشی. بنابراین عاشق بودن باعث رنج و عذابه، عاشق نبودنم باعث رنج و عذابه. اما از اون طرف، برای اینکه شاد باشی مجبوری عاشق باشی، چون عشق باعث شادی می‌شه، اما چون عشق بالاخره باعث ناراحتی میشه، پس شادیت باعث عذابت میشه. در نتیجه، یا باید عاشق باشی و عذاب بکشی، یا نباشی و عذاب بکشی، یا باید شاد نباشی که در این صورت عذاب می‌کشی، یا باید برای شاد بودن عاشق بشی که بازم عذاب می‌کشی... امیدوارم منظورمو گرفته باشی!»


پزشک خیابان دلگشا (یادداشتی برای دکتر علامحسین ساعدی)

این نوشته را سال گذشته برای ویژه نامه دکتر غلامحسین ساعدی در هفته نامه کتاب هفته خبر نوشته ام. نثرش آمیخنه با نثر ساعدی و بخش هایی از آثار اوست. روحش شاد!



پزشک خیابان دلگشا


خوب یادم هست. چوب به دستان ورزیل بودند انگار که وقتی عزاداران بیل چاپ شد، با زور پوروسی‌‌ها کردندش تو حلقوم مردم دندیل و ترس و لرزی به جان مردم افتاد که نگو. مش اسلام آمد کنار استخر و رفت روی سنگ سیاه مرده‌شویی و روضه خواند. بیلی‌ها های‌های گریه کردند. بز اسلام از طویله بیرون آمد و با تعجب نگاهشان کرد و رفت دنبال کارش و ناگاه عروس خوشه‌های اقاقی شد. موشی رفته بود روی سقف انفرادی کز کرده بود و زار می‌زد که به خدا من سوسکم و روباه‌ها از شهر می‌گریختند که نکند به جرم شتر بودن دستگیرشان کنند! موسرخه افتاده بود به جان جالیز مردم و هرچه دم دستش می‌آمد می‌خورد و پزشک خیابان دلگشا از نردبان آمده بود پایین و با کدخدا دونفری تابوت دکتر را می‌کشیدند، اما دست‌های تابوت چنان بلند بود که به دیوار گیر کرده بود و پایین نمی‌آمد. آخر، دکتر تابوت را زیر بغلش زد و دنبال موسرخه راه افتاد که هرطور شده حالش را خوب کند. بز سیاه اسلام و پاپاخ فرار کردند و رفتند پشت خانه مشدی صفر، و مشدی صفر را دیدند که سرش را از سوراخ پشت‌بام آورده بود بیرون و دست‌هایش را گرفته بود بالا و چشم دوخته به استخر زار زار گریه می‌کرد و کلنگ بود که به سر سگ پشمالوی عباس می‌زدند که چشم‌های مهربانی داشت و دیروز از میانه راه آورده بودش به بیل و هنوز مردم برای او همه کابوس‌هایشان را ننوشته بودند و هوشنگ گلشیری داشت حرف می‌زد درباره نویسنده‌ای که جوانمرگ شده بود و هیچ کس - حتی خودش- این را نمی‌دانست و زیر باران آن شب‌ گوته داشت ابواب شبه‌روشنفکری را که چیزی مانند شبه‌وبا بود منقح می‌کرد. کدخدا که از بالای دیوار داشت به حرفها گوش می‌داد با صدای گرفته‌ای گفت: فاتحه! و مردم آن وقت فهمیدند، گیج و بهت‌زده فاتحه خواندند. بعد یک یک از دیوار رفتند بالا و دورتادور نشستند روی دیوار و دیدند که زیلوی اسلام را روی مرده پهن کرده‌اند و فانوس کوچکی بغل جنازه است و یک کاسه آب کوچک و پشه‌های بزرگ و بالداری که دور فانوس می‌چرخند.

شبی که دکتر مرد خوابش را دیده بودند که به پایش طنابی بسته‌اند و یک عده جمع شده‌اند و می‌خواهند از ته چاه بیرونش بکشند و او داشت بند نافی را که به گردن بچه‌ای پیچیده بود باز می‌کرد. کلاغها آمده‌ بودند و جمع شده‌ بودند پشت بام آقا و بال‌هایشان را تکان می‌دادند و گاری اسلام ایستاده بود سر کوچه و مشدی جبار و پسر مشدی صفر ایستاده‌ بودند توی گاری. پسر مشدی صفر کاسه‌ای به دست داشت و توی کاسه ماهی قرمز کوچکی، و دکتر کناری ایستاده بود و می‌خندید که «از دست من راحت ‌شدید. دیگر نعش‌کشی‌های شبانه تمام می‌شود».

دکتر بود و دوباره همان خیالات تاریک. اصلا این چه حماقتی بود که نمی‌گذاشت با هیچ کس درد دل کند؟ شاید، اما نه، حتما عده‌ای بودند که می‌توانستند آرامش کنند. تک‌تک آنها قادر بودند از چنان بحرانی خارجش کنند. خریت خودش بود. چرا مثل دیگران راحت نبود. چه اشکالی داشت که دوستانش را در جریان می‌گذاشت، مگر نه اینکه سنگ صبور همه‌شان بود؟ از همه چیزشان خبر داشت؟ تقصیر خودش بود. نه، همه‌اش هم تقصیر خودش نبود. دل شکسته بود و بی‌خداحافظی رفته بود و لج کرده بود که زبان دیگری یاد نگیرد و خو نکند به شهر و دیار دیگری. چند روز، نه چند سالی را در کلافگی و تب گذرانده بود و الکل چنان پدری از او در آورده بود که دیگر آب معمولی هم از گلویش پایین نمی‌رفت و خلوت نشسته بود و دور از چشم همه. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده یا دارد می‌افتد، اما با چنان لحن خسته و نیشداری با خودش حرف می‌زدکه از صد تا بد و بیراه هم بدتر بود. شب و روز در تمام مدت خون می‌خورد و با همه وجودش می‌خواست بنویسد ولی کار تمام شده بود. نهالش را سر بریده بودند و دیگر نمی‌توانست جوانه بزند. هر ساعت به پایان نزدیک‌تر می‌شد. خراب‌تر می‌شد. دیگر حرف هم نمی‌زد. فقط وقت رفتن بود که با لب و لوچه خشک به عزرائیل گفت: لطفا از طرف من از همه خداحافظی کن!

و این طور بود که دکتر رفت. رفت تا لب هیچ و پشت حوصله نورها دراز کشید و هیچ فکر نکرد که کابوس‌هایش بعد از او چه می‌شوند و بیلی‌ها چه اندازه دلتنگش خواهند شد و ممکن است مش اسلام دیوانه شود و پاپاخ برود جایی توی صحرا برای خودش بمیرد و بز اسلام چقدر تعجب خواهد کرد از اینکه او دیگر زنده نیست، هیچ وقت زنده نبوده است.

چند روز بعد، طرف‌های غروب که هوا ابری بود و تیره بود و نمناک بود، در بیمارستان یک جا خالی بود. یک پیرهن و یک شلوار بی‌صاحب روی تخت افتاده بود. چهار زنجیر و چهار قفل تازه زیر تخت گذاشته بودند. از دریچه کوچک آفتاب نمی‌تابید. هوا ابری بود و تیره بود و نمناک بود. کاجهای بلند بی‌حرکت ایستاده بودند. از دور صدای ساز تنهایی می‌آمد و صدای گریه جماعتی که آرام آرام نزدیک می‌شدند. دوستانش بودند. سراسیمه جمع شده بودند دور هم، کلافه بودند، گریه می‌کردند، عرق می‌خوردند، به این و آن تلفن می‌کردند، چرت و پرت می‌گفتند، هر کس یک علت و یک دلیل برای کار او می‌تراشید و شایعه پشت شایعه راه می‌افتاد. انگار یک نفر خودش را عمدا به دست مرگ داده بود یا مرگ عمدا به سراغ یک نفر آمده بود. 

هوا که روشن ‌شد. باد سحر ‌وزید و خنکی آورد. صدای سرفه‌ها از توی دالان‌ها تک‌وتوک شنیده می‌شد. آدم‌ها داشتند می‌رفتند دنبال کارشان. و بعد، روز به روز و ماه به ماه، آرام آرام همه چیز جای خودش را گرفت. خواهرش لباس مشکی‌اش را درآورد و شوهر خواهرش گفت: «من از اول می‌دانستم که...». آن وقت او تبدیل شد به یک «یادش بخیر بزرگ»، در حالی که هنوز کنارشان بود. درست در بلبشوی میان تاتار خندان و تاتار گریان، و مش اسلام هر روز می‌رفت روی سنگ سیاه مرده‌شویی و برایش روضه می‌خواند و بیلی‌ها دو دسته شده بودند: بعضی‌ها بلندبلند می‌خندیدند و بقیه های‌های گریه می‌کردند.


غرغرهای یک بچه کرگدن مدنی بالطبع/ یادداشت هشنم

در فضیلت غرغر

جدّ جدّ ما -طابه الله و تاب علیه- از افاضل بود. به گاه رسیدن اجل، دیدندش زیرلب چیزی می‌گوید. گمان کردند استغفار می‌کند یا چون بوریحان در پی کشف ندانسته‌ای است. گوش نزد دهانش بردند. دیدند از این دو هیچ نیست، بلکه حضرت والا به عادت دیرینه ‌غرغر می‌فرمایند. گفتندش: شیخ! دم مرگ دم تسبیح و دعا و استغفار است یا دانش‌اندوزی. از بهر خدا آبروی خود و خاندان بر باد مده و سیاه‌نامه‌مان مکن! آخر این چه جای غرغر است؟ شیخ چون این سخن بشنید و حسن‌اعتقادی در آن یافت، آخرین قوت خویش از میانه سکرات گرد کرد و خفن‌چینی بر ابروان فروهشته بر دیدگان انداخت و دوسه ساعت لاینقطع نگاه عاقل اندر بزی به گوینده فرمود و بگفت: خوشحال! غرغر کنم و بمیرم بهتر است یا غرغر نکنم و بمیرم؟... زاد الله فی درجاته و نوّر قبره لغرغراته!

این حکایت مجعول از آن باب گفتم تا پاسخی باشد بر ملامت یکی از یاران ناموافق که نه در خلوت انیس است و نه در جلوت جلیس و همینطور من‌عنده ول است در کوی یاری، تا معلوم باشد که من‌بنده گهر به که می‌رسانم و میراث‌دار کدام بزرگوارم! وانگهی، سخن نزد اهل دانش به حسب تقسیم ملکه و عدم ملکه بر دو قسم است و آن دو قسم خود بر اقسامی است شتّی: یا جِد است یا لاجِد. جد سخنی است واجد معنای صریح که برای تفهیم و تفاهم به کار می‌رود -و لا فرق بین أنّ قائله عاقلا او جاهلا او غافلا او ناسیا او ول‌معطلا- خواه به خبر باشد و خواه انشا، نظم باشد یا نثر؛ اما لاجد را، که غایت آن ارتباط نیست بالضروره، انواع بسیار است (نثرا کان او نظما) که به حسب غایت صدور و حال قائل هریک به اسمی مسمی است. از آن جمله، اگر هدف از صدور کلام مزاح باشد و شوخی و سربه‌سرگذاردن صرف، بی استخدام الفاظ نادرخور «مطایبه» است؛ و اگر هدف تخریب و وهن عبادالله باشد «هجو» است؛ و اگر به الفاظ ناشایست آمیخته باشد «هزل». بهترین آن نیز آمیختن احوال اجتماع به مطایبه است و به تلخی لذع لسان که «طنز» نام دارد. 

به قیاس، اگر قائل به قصد گشودن عقده و تشفی خاطر کلامی بگوید و خرد از او پنهان ماند دفعتاً و پای امّهات و اختات و عمّات دیگران نیز به حریم سخن گشوده شود «فحش» است که «قذف» یکی از مصادیق آن باشد؛ اما اگر تنها به ذکر عیوب غیر بسنده کند با کمی مبالغت و پرده دیگران ندرد «شتم» است؛ و اگر در بیان حقایق اندک خردمندی به کار دارد و تلخی و شیرینی به هم آمیزد تا حکم O.R.S نیز بیابد و هدف از آن انتباه باشد و تذکر از باب «ان الذکری تنفع» و چیزی برای خود نجوید و نخواهد «غرغر» است؛ و اگر زبان را دستاویز رسیدن به آلاف و الوفی قرار دهد که آن را حق خود می‌داند (حقیقتاً او ادعائاً) «نق‌نق» است؛ و اگر خرد را به کناری نهد و بی‌جهت چشم بر حطام ناچیز دنیا یا اعصاب غیر داشته باشد و خود را بی‌وجود لیاقت و شانی درخور آن بداند «زرزر». 

و غرغریون را مذهب و مسلک چون عیاران است و اهل بینش آنان را در رتبت با طنازان برابر نهاده‌اند با کمی پسی و پیشی که بسط آن زین مقال بیرون است. و در مَثَل، هزل و هجو و فحش و قذف را خون دانسته‌اند و طنز و غرغر را شیر که زاده آن است به مهر، با این تفاوت که این یکی چون شیروعسل است و آن دیگر شیر خالی و از این رو، طبع نخستین گرم و تر است و طبع ثانی سرد و تر. و در نیکی این دومی گفته‌اند که اگر غرغر نبودی، هیچ عاقل تن به زوجیت ندادی و اگر زوج اختیار کردی، هیچ کودک به دنیا نیاوردی و بر فرض تولد، هیچ مادر کودک خود را به حلیت آداب و تربیت نیاراستی و بزرگ و بزرگوار نساختی و هیچ مرد مصداق «الکاد علی عیاله» نشدی و هیچ زن بار خانه بر دوش مکشیدی و هیچ جامعه روی صلاح و فلاح ندیدی. و فرق آن با نق‌نق آنجا معلوم داشته‌اند که گر نق‌نق نبودی، هیچ مرد در زمانه پیر نگشتی و آناً فآناً مرگ آرزو تکردی. کذا قال یکی از اعزه فی یکی از مصنفاته.


غرغرهای یک بچه کرگدن مدنی بالطبع/ یادداشت هفتم

کجا یار و دیاری ماند از بی‌مهری ایام؟

شهبانوی کوشک ما، حضرت والده -اعلی الله مقامها- همواره از کوچه رفتن نهی می‌فرمود و به‌جد معتقد بود که کوچه -به‌ویژه سر آن- آدمیزاده را بی‌تربیت و بی‌ادب و بدنام می‌کند: «در کوچه کسی نیست که بدنام نماند». از سر همین کوچه‌هراسی، حتی به وقت چرت واجب بعد از ناهار نیز، بای نحو کان پسرانش را به خود متصل می‌کرد و به هزار واویلا می‌خواباند. ما بره‌های مطیع نیز به زور سر بر بالش می‌گذاردیم؛ «چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان؟»

حکم تقدیر در حق آن بزرگوار، البته خوابی سنگین و فوری بود. وقتی آهنگ نفس‌های خواب برمی‌خاست، «فرار بزرگ» آغاز می‌شد: آهسته خود را از زیر دست و پای مادر در می‌آوردیم و آرام گره مچ‌بندهای پارچه‌ای ضد فرار را با دندان باز می‌کردیم و مثل مارمولک‌های خوشحال، تک‌تک از زیر پتو در می‌آمدیم و الفرار.

کوچه آن روزها همه‌چیز ما بود و دست‌کم من نسیم خوش آزادی را اول‌بار در آن یافتم. حتی خانه بزرگ و حیاط مبسوط و باغ هم جای آن را نمی‌گرفت. توی کوچه‌ای که بوی خاک و نم می‌داد، زیر سایه درخت‌های اقاقی و نارون می‌نشستیم و با بچه‌های دیگر حرف می‌زدیم و خالی می‌بستیم. گاه هم چاله‌چاله، الک‌دولک، کمرکمر، و بازی‌هایی از این دست می‌کردیم تا مادر از خواب بیدار می‌شد و می‌آمد دنبالمان و از نو نصیحت‌های قدیمی را تکرار می‌کرد و بر تدابیر امنیتی می‌افزود، تا اینکه ما بزرگ شدیم و کوچه‌ها شکسته شدند.

امروز، بر اساس تجربیات گرانی که در این باره دارم می‌توانم بگویم که «کوچه بالذات مربی است و قلب ماهیت می‌کند». تاریخ کوچه‌بازی ایرانیان هم نشان داده که یا در کوچه بی‌ادب شده‌اند یا لیز خورده و به دامن ادبیات افتاده‌اند. بیخود نیست که کوچه در ادبیات ما با خرابات و میخانه و عشق نسبت نزدیک دارد.

از میان نامداران ادب فارسی، شیخ سعدی مطابق انتظار پسر خوبی بوده و با کوچه کاری نداشته. یکبار هم که خواسته مرتکب این قباحت شود، به کوچه بن‌بست غریب‌کُشی خورده و بی‌خیال شده: «خواستم تا نظری بنگرم و بازآیم/ گفت از این کوچه ما راه به در می‌نرود». حافظ هم زیاد با کوچه رابطه خوبی نداشته و ظاهراً در کوچه دچار حادثه‌ای در اندام فوقانی شده بوده: «ای که از کوچه معشوقه ما می‌گذری/ بر حذر باش که سر می‌شکند دیوارش». در عوض، اوحدی که بی‌شک کوچه‌بازترین شاعر در زبان فارسی است نوشته: «شرم دارم ز سگان در و سکّان محلّت/ بر سر کوچه او روز و شب از بس که بگردم». وحشی بافقی هم که کوچه‌گرد قهاری بوده گفته: «گشته پایم رازدار طول و عرض کوچه‌ای/ چشم را جاسوس راه انتظاری کرده‌ام». از معاصران، شهریار خودمان اهل گشت‌وگذار بوده: «تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم/ گاهی از کوچه معشوقه خود می‌گذرم». کوچه‌گردی فریدون مشیری هم که معروف است: «بی‌تو مهتاب‌شبی باز از آن کوچه گذشتم...». پس عجیب نیست اگر بنده نیز بر اساس همین سنت کوچه‌بازی نوشته‌ام: «نگاه کردمت آن دم که پیچ کوچه تو را برد/ دوباره تا ته کوچه چنان حمار دویدم» یا «مپرس شورش از این عابران که پنجره کو؟/ بخوان سرود غریبی که کوچه‌ها تنگ است».

یادش به خیر! فرهاد خدابیامرز چنددهه پیش خواند: «کوچه‌ها تاریکن دکونا بستس/ کوچه‌ها باریکن دل‌ها شکستس» و سخنانش سیاه‌نمایی تلقی شد. امروز، از آن کوچه‌های باریک و تاریک که از سر هر دیوارش یاس‌های سفید و رزهای رونده آویزان بود خبری نیست. دیگر بعدازظهرهای تابستان بوی نم از کوچه‌های خاکی بلند نمی‌شود و کمتر بچه‌ای توی کوچه زیر درخت نشسته و با رفیقش حرف می‌زند. مهر مادری به pou آمده و جای آن بازی‌های خشن سرتق را گرفته، ولی تا دلت بخواهد اسفالت است و تک‌وتوک درخت‌های کج‌وکوله غبار گرفته غمگین و دود و سیمان و آجر؛ تا دلت بخواهد دکان هست و سرشکستگی و دلشکستگی.

خیلی دلم می‌خواهد بدانم اگر شهریار امروز در میان ما بود، همچنان «خراب از باد پائیز خمارانگیز تهران» و «خمار آن بهار شوخ و شهرآشوب شمران» بود و برای تازه کردن عهد قدیم سراغ کوچه معشوقه‌اش می‌رفت یا این‌که شب‌های مهتابی روی تخت اتاقش زیر کولرگازی دراز می‌کشید و با گوشی اندرویدش سری به صفحه فیس‌بوک والاگهر می‌زد و زیر هر پستش، به فراخور حال و اقتضای مقام، فقط چند بیلاخ سربالا (لایک) یا سرپایین (آنلایک) برای او می‌گذاشت؟